رنگ زندگی
(گفتوگو با یک نوجوان جمعکنندهی ضایعات)
محدثه عرفانیمهر
نزدیک ظهر است. صدای چرخ یک گاری، سکوت سرد کوچه را میشکند. پشت گاری پسری نوجوان با شلواری که پاچهاش از بس کار کرده پاره شده و کتانیهایی که مثل آدمهای یخزدهی رنگ پریده است به طرفم میآید. به صورتش نگاه میکنم. صورتش خسته؛ اما جدی و محکم است.
با شوق به او سلام میکنم و از او میخواهم تا گپ و گفتی داشته باشیم. با مهربانی قبول میکند.
- خودت را برایمان معرفی میکنی؟
بله. اسم من غدیر است. و پانزده سال دارم.
- از کاری که میکنی بگو؟
ضایعات جمع میکنم. میفروشم. پولم را میگیرم.
- خیلی سود دارد؟
در ماه حدود دو تا سه میلیون تومن برایم میماند.
- کار سختی است؟
سختیاش این است که یک عالمه باید راه بروم. الآن زانوی چپم درد دارد. خیلی خسته کننده است.
- چه سختیهای دیگری دارد؟
سختیهایش این است که بعضی وقتها توی آشغالها شیشه و چیزهای تیز هست و دستهایم هی زخمی و خونی میشود. هزار بار این اتفاق افتاده.
دستهایش را جلو میآورد. روی هر یک از انگشتهایش جای بریدگی و زخم است.
- بتادین هم میزنی؟
نه ! وقت این کارها را ندارم.
- مریض هم شدهای؟
بله. زیاد. یک بار ناراحتیِ پوستی گرفتم و تب کردم. چند هفته کار نکردم. بعد با پمادهایی که دکتر داد خوب شدم.
- وقتی همه به خاطر کرونا در خانهها میماندند تو چه کار میکردی؟
من کار میکردم. سه بار هم کرونا گرفتم. پانزده میلیون خرج کردیم تا خوب شدم چون ما اتباع هستیم و بیمه نیستیم.
- واکسن زدهای؟
بله. هم خودم و هم خواهر و برادرهایم زدهایم.
- همکارانت هم واکسن زدهاند؟
بله، ولی یکی از دوستانم وقتی هنوز واکسن نیامده بود کرونا گرفت و فوت کرد.
- با درس و مشق چه کار کردی؟
چهار سال پیش توی افغانستان مدرسه میرفتم؛ اما یک عده جنگجو آمدند و گفتند نباید درس بخوانید. از مدرسه بیرون بروید. ما نرفتیم. با قنداق تفنگ ما را زدند و بعضیها زخمی شدند. من هم زخمی شدم. بعد به ما شلیک کردند چند تا از دوستانم شهید شدند.
- چهطوری زخمی شدی؟
با قنداق تفنگ زدند به پایم. همین پایم که حالا وقت کار درد میکند.
- به نظرت چرا آنها این کار را میکردند؟
به خاطر اینکه ما جاهل بمانیم.
- اسم دوستانت که شهید شدند یادت هست؟
بله؛ مونس، محمد، ابراهیم.
- بعد شما چه کار کردید؟
لنگ لنگان فرار کردیم به یک بیابان. بعد رسیدیم به یک خانه. صاحبخانه ما را مخفی کرد تا جنگجوها بروند.
- چرا این شغل را انتخاب کردی؟
خب هیچ کاری بلد نبودم، غیر از اینجور کارها.
- خانوادهیتان چند نفر هستند؟
هشت نفر.
- نانآورشان تویی؟
من و پدرم. او هم کارگری میکند. میرود توی میدان. هرکس کارگر میخواهد او را میبرد.
- قبلاً چه کاره بوده؟
قبلاً توی افغانستان دام داشتیم. من خودم دو تا بز قشنگ داشتم که خیلی دوستشان داشتم. یکی قهوهای، یکی سفید و قهوهای. پدرم به من داده بود. از دست جنگجوها همه را فروختیم آمدیم ایران. پدرم همیشه یاد آن روزهای خوب میافتد و غصه میخورد.
- دوست داری مدرسه بروی؟
بله. خیلی. الآن خواهر و برادرهایم میروند. آنها از من کوچکترند فقط من نمیروم.
- از خاطرات قشنگت هم بگو؟
ندارم. من همیشه دارم کار میکنم.
- به نظرت زندگی چه رنگی است؟
نمیدانم؟ زندگیِ من که قشنگ نیست.
- دوست داری به افغانستان برگردی؟
بله، دوست دارم. آنجا خاک و محل خودمان است. دلم میخواهد جنگ نباشد تا برگردیم، مثل ایران امن باشد.
- اهل نماز هم هستی؟
آره. الآن هم روزه هستم.
- وقتی دعا میکنی از خدا چه میخواهی؟
زندگی خوب، ماشین، دام...
- برخورد مردم با شما چه طوری است؟
خدا را شکر کسی تا حالا بهم بی احترامی نکردهاند!
از او تشکر و خداحافظی میکنم.
در دلم از خدا میخواهم هیچ کجای دنیا جنگ نباشد تا بچههایی مثل غدیر بتوانند خاطرههای خوب در کشور خودشان داشته باشند و رنگ زندگی را سبز و آبی ببینند.
ارسال نظر در مورد این مقاله