طنز
بچه جنها
علی مهر
مریم غر زد: «این معلمها چرا این همه اذیت میکنند؟»
مامان که داشت توی یخچال را میگشت، پرسید: «باز چی شده؟»
مریم انگار بخواهد گریه کند، جواب داد: «معلم علوم میخواهد امتحان میان ترم بگیرد. معلم فارسی هم میخواهد درس جدید را بپرسد. تازه انشا هم باید بنویسیم.»
نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. مامان درِ یخچال را بست. مریم دندانهایش را روی هم فشار داد و هر دو زل زدند به من. مامان پرسید: «کجایش خنده داشت؟»
مریم گفت: «بی مزه!»
گفتم: «من دوتا امتحان ترم دارم این همه ناله نمیکنم. تازه جریمه هم...»
خیط کاشتم. مریم پشتش را گرفت: «جریمه؟»
مامان ادامه داد: «از چی؟»
صدای زنگ خانه به دادم رسید. هرسه با تعجب به در و بعد با تعجب به هم نگاه کردیم. بالأخره مامان گفت: «یکیتان برود در را باز کند.» من رویم را چرخاندم سمت دیوار. مریم پفی کرد و راه افتاد. در را که باز کرد. جیغ زد: «نههههه!»
هر دو به طرف در دویدیم.
- سلام مهریجون.
- سلام خاله.
- سعیدجون به خاله سلام کن.
- نمیخوام.
خاله و بچههایش بودند: سارا و سعید.
- سلام پریجون؛ چیزی شده؟
- قربونت برم خواهر. باور کن وقت نمیکنم. میدانم، میدانم دیر به دیر سر میزنم.
- کی گفته؟ کسی حرفی زده؟
- امروز دیگر دل به دریا زدم. گفتم هم سری به خواهر نازنینم بزنم، هم بچهها را پیش خالهیشان بگذارم که با مریمجان و حسنجان حسابی بازی کنند و دلی از عزا در بیاورند. میدانم مریمجون و حسنجون هم دلشان برای عسلهای من یک ذره شده.
مریم که معلوم نبود گریه میکند یا حرف میزند، گفت: «ما... ما... ن، امروز نه!»
مامان با لب و لوچهی آویزان نگاهی به مریم، نگاهی به خاله پری و نگاهی به بچههای خاله کرد و گفت: «خب... راستش... چی بگویم...»
خاله گفت: «خب دیگر من چندتا خرید کوچک دارم. تا بچهها کمی با هم بازی کنند من برگشتم. فقط شام نمیخواهد چیزی درست کنی. یک غذای آماده میخوریم.»
مامان گفت: «یعنی تا شام برنمیگردی؟»
خاله رو کرد به سارا و گفت: «اگر داداشت خواست بخوابد یادت نرود ببریش دستشویی. خب مهریجون بعد میآیم، مفصل صحبت میکنیم؛ فعلاً خداحافظ.»
این را گفت، بیرون رفت و در را پشت سرش بست. با بسته شدن در نعرهی سعیدکوچولو در فضای خانه ترکید: «ما... ما... ن... ما... ما... ن!» نیم ساعت گوشهایمان را گرفتیم تا سعیدکوچولو آرام شد. بعد یکدفعه گفت: «کجا میری؟»
همه سر برگرداندیم. مریم داشت پاورچین پاورچین به طرف اتاقش میرفت. با صدای سعید سرجا خشکش زد. سارا گفت: «من هم میآیم.»
مریم گفت: «فردا امتحان دارم باید علوم بخوانم.»
سارا گفت: «خب من هم امتحان دارم.»
- امتحان چی؟
- مهدکودک.
تا مریم خواست چانه بزند، صدای جیغ سارا به هوا رفت. مامان دستپاچه گفت: «خب، سارا را هم ببر. قول میده ساکت گوشهای بشیند و اذیت نکند؟ مگر نه، ساراجون؟»
سعید گفت: «من هم میآیم.»
مریم گفت: «بفرما، مامانخانم!»
مامان گفت: «تو نه، آقاسعید. تو برو اتاق حسن.»
گفتم: «مامان من هم امتحان دارم ها!»
مامان پشت چشم نازک کرد و گفت: «تو کی درس خواندی که این دومین بار باشد.»
با سعیدکوچولو آمدیم به اتاقم. هنوز وارد نشده بودیم که سعید دوتا پشتک وارو زد و پرید روی تخت و شروع کرد بالا و پایین پریدن. خواستم داد بزنم سرش که فکری به سرم زد. بدون توجه به او به طرف دفتر و کتابهایم که گوشهی اتاق ریخته بود، رفتم و گفتم: «بالا و پایین پریدن روی تخت خیلی حال میده، ولی مواظب هیولای زیر تخت باش.»
یکدفعه خشکش زد. بعد از چند لحظه که برّ و برّ نگاهم کرد پرسید: «مگر زیر تخت تو هیولا دارد؟»
کتابی برداشتم، ورق زدم و جواب دادم: «آره. تا حالا دوتا از بچههای آپارتمانمان را هم خورده. وقتی کسی بپرد روی تخت او از خواب بیدار میشود. هیولایی هم که از خواب بیدار شود حسابی عصبانی میشود.»
سعید از تخت پرید پایین و با بغض گفت: «من میخواهم بروم بیرون.»
گفتم: «حالا که نمیشود. الآن هیولا بیدار شده و گوشهایش را تیز کرده ببیند بچه مچهای این نزدیکیهاست یا نه. اگر در را باز کنی متوجه میشود و...»
آمد و کنارم نشست. هر چند دقیقه یک بار صدای جیغ و داد مریم و سارا میآمد، ولی سعید یک ساعت مثل بچهی آدم بدون کوچکترین حرف و حرکتی نشست و زل زد به زیر تخت تا اینکه مامان که به ساکت بودن اتاق من شک کرده بود آهسته در را باز کرد. یکهو سعید مثل تیر رها شده از چلهی کمان از اتاق بیرون پرید و رفت توی اتاق مریم و با صدای بلند قصه هیولای زیر تختم را برای آنها تعریف کرد. مریم هم که انگار تقلب بهش رساندهام، گفت: «آره، آره، سارا، من هم یادم رفت بهت بگویم. زیر تخت اتاق من هم یک هیولاست.»
چند لحظه بعد خواهر و برادر از اتاق مریم بیرون دویدند و رفتند طرف آشپزخانه.
- خاله من دیگر نمیخواهم توی اتاق مریم باشم.
- راست میگوید. من هم نمیروم توی اتاق حسن. همینجا بازی میکنیم.
مریم آنقدر خوشحال شد که از توی اتاقش صدایم زد و برای اولین بار در عمرش ازم تشکر کرد. ولی خوشحالی دوامی نداشت. حالا صدای تلاشهای مامان برای آرام کردن آنها از توی هال و آشپزخانه میآمد.
- سعیدجان به آن دستگاه دست نزن خطر دارد. ساراجان تو دیگر بزرگ شدی. بچهها میخواهید تلویزیون را روشن کنم تا کارتون ببینید؟
- اگر صدایش را تا آخر بلند میکنی روشن کن.
- بچهها میوه میخورید؟
- موز دارید؟
- نه، سیب و پرتقال و نارنگی داریم.
- نارگیل هم ندارید؟
- نه عزیزم.
- پس نمیخواهیم.
- گرسنه نیستید؟ کتلت میخورید؟
- پیتزا ندارید؟
در این بین هم چند بار صدای شکستن چیزهایی و چندبار هم صدای نالهها و التماسهای مریم که میگفت: «فردا امتحان دارم کمی یواشتر سروصدا کنید به گوش رسید. آمدن بابا هم تغییری در موضوع نداد فقط وقتی مامان بهشان گفت: «به عمو سلام کنید.» هر دو جواب دادند: «مامانمان گفته با غریبهها حرف نزنید.»
چند بار مامان سعی کرد با خاله تماس بگیرد ولی مثل اینکه خاله گوشی را برنداشت. فقط وقتی سر شام سعید گفت: «من غذای شما را دوست ندارم. میخواهم به مامانم زنگ بزنم.» با تماس سعید خاله گوشی را برداشت و از آنور خط با صدای بلند کلی قربان صدقه بچههایش رفت. سعید هم گفت: «مامان، خاله اینها غذا ندارند. برایمان پیتزا بخر.» سارا هم گفت: «مامان من بچه خوبی بودم، ولی مریم همهاش اذیتم کرد. برایم جایزه بخر.»
راستش نمیدانم خاله ساعت چند آمد. فقط توی خواب و بیداری صدای خاله را شنیدم که قربان صدقه بچههایش میرفت و میگفت: «چرا امشب اینقدر زود خوابیدند.» و صدای مامان که میگفت: «زود هم نیست. نصف شب است!»
و خاله که معذرتخواهی میکرد که نتوانسته زود بیاید تا با هم کمی حرف بزنند و میگفت: «انشاءالله دفعهی بعد زودتر میآیم.»
نمیدانم شاید همهی اینها را در خواب شنیدم.
ارسال نظر در مورد این مقاله