10.22081/hk.2022.73047

گفت‌وگوی سپاه نامرئی حماقت

گفت‌وگو در تاریخ

گفت‌وگوی سپاه نامرئی حماقت

(گفت‌وگوهای جنگ صفین)

مرتضی دانشمند

پهن‌دشت صفین پر بود از سربازانی که معاویه با دادن سکه‌های سیم و زر آن‌ها را خریده و یا با تظاهر به دین‌داری آن‌ها را فریفته بود.

آن سوی میدان، یاران امام علی(علیه السلام) جانانه می‌جنگیدند، لحظه‌به‌لحظه، دشت صفین را از دست سپاه شام بیرون می‌کشیدند و به خیمه‌ی امیر شام، معاویه‌بن ابی‌سفیان و مغز منفصلش، عمروعاص نزدیک می‌شدند.

معاویه با چشمانی از جای بیرون آمده  احساس خطر کرد و آماده‌ی فرار شد. پیش از آن‌که دستور عقب‌نشینی دهد نگاه تندی به عمروعاص کرد.

- مگر نمی‌گفتی با سربازان نامرئی سیم و زر و مغزی که در سر داری سپاه عراق را به خاک می‌نشانی؟ پس کو سپاه نامرئی‌ات؟ فریاد الله‌اکبر مالک اشتر و یاران اندکش را بیخ گوش‌مان احساس نمی‌کنی؟

عمروعاص خوب در چهره‌ی معاویه نگاه کرد. حسابی خود را باخته بود. دلداری‌اش داد.

- حوصله کن ابایزید چنان سپاه نامرئی سراغ‌شان بفرستم که دمار از روزگارشان در آورد.

- از کدام سپاه حرف می‌زنی؟

- حوصله کن و ببین!

امام علی(علیه السلام) لحظه‌به‌لحظه اخبار میدان را رصد می‌کرد و فرمان‌های جدید می‌داد. خبر آوردند سپاه شام قرآن بر نیزه کرده‌اند. هم‌زمان، فریاد قرآن قرآن در سپاه شام طنین‌انداز شد.

عمروعاص رو به معاویه کرد و لبخند معناداری تحویلش داد.

معاویه دلیل سرور بی‌جای عمروعاص را نفهمید. عمروعاص سرش را نزدیک گوش معاویه آورد و گفت:

- ابایزید، نبرد دیگری‌ دارد آغاز می‌شود که پیروزی از آن ماست.

- ما از نبرد با علی به ستوه آمده‌ایم. سپاه ما نیز به ستوه آمده است. باز هم نبرد؟ با کدام سپاه می‌خواهی به جنگ با علی ادامه دهی؟

عمروعاص با همان خنده گفت: «با لشکریان نامرئی حماقت! ما شمشیری داریم که دسته‌اش در دست ما و تیغش بر پشت یاران علی است.»

معاویه با ناباوری پرسید: «چه می‌گویی ابوحیله؟ می‌خواهی چه کنی؟»

- آن‌ها را دعوت به قرآن کنم.

- تو و دعوت به قرآن؟ سپاه علی می‌داند که این قرآن بر نیزه کردن‌ها حیله‌ی جنگ است و بوی نیرنگ می‌دهد.

- بله، اما همان گروه جاهل کافی است حرف ما را باور کند که خواهد کرد. من کسانی را برای این کار در نظر گرفته‌ام. باش و ببین!

اندک اندک سروصداهایی در بخشی از سپاه عراق شنیده شد.

- ببینید. ببینید سپاه شام قرآن بر نیزه کرده‌ است. آن‌ها قرآن را بین ما و خودشان داور قرار داده‌اند. آیا رواست ما به جنگ با قرآن برویم؟

امام علی(علیه السلام) که از پیش نگران سطحی‌نگری خوارج بود، فریاد زد: «فریب قرآن‌های بر نیزه رفته را نخورید. این‌ها قرآن را وسیله کرده‌اند تا جان‌شان را نجات دهند و دوباره بر شما حمله آورند.»

مالک اشتر به چند قدمی خیمه معاویه رسیده بود که دستی را از پشت بر شانه‌اش احساس کرد.

- مالک دست از جنگ بردار و برگرد!

 - برگردم؟ من در دو قدمی پیروزی قرار گرفته‌ام.

- این فرمان امام است که برگردی. او فرموده: اگر می‌خواهی مرا زنده ببینی، برگرد.

مرگ برایش آسان‌تر از دست کشیدن از جنگ بود، اما جان امام برایش مهم‌تر از همه‌ی پیروزی‌های جهان. با حسرت سر به فرمان نهاد و باز گشت.

غبار جنگ که فرو نشست معاویه و عمروعاص نفس راحتی کشیدند.

شعار جدیدی بر سر زبان‌ها افتاد. داوری! داوری! همه‌ی خوارج آن را تکرار کردند. قرار شد از سپاه عراق و شام دو نفر برای گفت‌وگو انتخاب شوند.

معاویه عمروعاص را برای گفت‌وگو انتخاب کرد و شورشیان خوارج فریاد اشعری اشعری سر دادند و ابوموسی اشعری را انتخاب کردند. کسی که فقط خم و راست شدن‌های پیاپی و پیشانی پینه بسته‌اش را دیده بودند؛ اما عقلش چیزی در حد خود آن‌ها بود. امام هشدار داد که اگر می‌خواهید کسی را برای گفت‌وگو بفرستید ابن‌عباس مرد کار و خنثی‌کننده نقشه‌های فریبکار است؛ اما خوارج زیر بار پیشنهاد امام نرفتند.

هیئت گفت‌وگوکننده توافق کردند.

۱. ریشه‌ی همه جنگ‌ها و آشوب‌ها به دوتن باز می‌گردد؛ علی و معاویه.

۲. ابوموسی و عمروعاص به نمایندگی از سپاه عراق و شام هر دو را عزل کنند. پس از آن هر که را خواستند به خلافت برگزینند.

ابوموسی رو به عمروعاص کرد.

- پس شما معاویه را عزل کن! من هم علی را.

عمروعاص گفت: «هیچ‌گاه من به خود اجازه نمی‌دهم در محضر شما اقدام به پیشدستی کنم.»

ابوموسی رو به دو سپاه عراق و شام کرد و با صدای بلند گفت: «همان‌گونه که این انگشتر را از انگشت بیرون می‌کشم علی را از خلافت عزل می‌کنم.»

فریاد تکبیر شورشیان خوارج و سپاه خسته از جنگ شام در پهن‌دشت صفین طنین انداخت.

حالا نوبت عمروعاص بود تا معاویه را از خلافت شام خلع کند و ریشه‌ی جنگ را بخشکاند. عمروعاص تأملی طولانی در هر دو سپاه کرد و گفت: «می‌دانم که شما سپاه عراق و سپاه شام هر دو از جنگ طولانی خسته شده‌اید. ما یار و برادر یک‌دیگریم. چرا باید روی یک‌دیگر تیغ بکشیم؟ همان‌طور که دیدید و شنیدید سرور من و نماینده‌ی شما جناب ابوموسی اشعری علی را از خلافت خلع کرد. آفرین بر این تصمیم! اکنون نوبت من است که کار را تمام و یک‌سره کنم و ریشه‌ی جنگ و برادرکشی را بخشکانم تا مسلمانان هر که را خواستند به رهبری برگزینند.

عمروعاص رو به ابوموسی کرد.

- لطفاً آن انگشتری را بدهید.

ابوموسی داد و عمروعاص دو دستی گرفت و بر پیشانی گذاشت و گفت:

- شما دیدید و شنیدید که جناب ابوموسی با بیرون آوردن نگین از دست، خلافت را بر علی بست و او را کنار گذاشت. اکنون شاهد باشید که من با بردن حلقه‌ی نگین در دست، خلافت را دربست در اختیار معاویه‌بن ابی‌سفیان می‌گذارم و او را بر خلافت و امارت عراق و شام نصب می‌کنم.

فریاد خوارج برخاست. ای عمروعاص! ای روباه مکار! تو ما و همه‌ی مسلمانان را فریب دادی. قرار چیز دیگری بود. فریاد خوارج لابه‌لای تکبیر سپاه شام محو شده بود.

ابوموسی با خشم رو به عمروعاص کرد.

- ای روباه مکار و فریب‌کار!

عمروعاص با لبخند موذیانه‌ای به ابوموسی نگاه کرد.

- اگر من روباهم تو اما درازگوشی به تمام معنا هستی.

عمروعاص با سرعت به سمت معاویه رفت. معاویه او را در بغل گرفت و غرق سکه و بوسه کرد. شورشیان سپاه عراق به سمت امام هجوم آوردند که چرا داوری را پذیرفته است.

امام که از حماقت زودباوران خوارج به ستوه آمده بود، پسرعموی دانایش عبدالله‌بن عباس را برای گفت‌وگو نزد شورشیان فرستاد. شورشیان دور ابن‌عباس را گرفتند. یکی از آنان گفت:

- واى بر تو ابن‌عبّاس! آیا تو هم مثل رفیق و پسرعمویت، علی به خدای خود کافر شدی؟

یکی می‌گفت و ده‌ها نفر تکرار می‌کردند.

- ابن‌عباس تو چه حرفی برای گفتن داری؟

ابن‌عباس به آرامی گفت: «من یک تنم و شما زیادید. نماینده‌ای انتخاب کنید تا با او سخن گویم.»

صدای عتاب عتاب از شورشیان برخاست.

عتاب‌بن اَعوَر ثَعْلَبى جلو آمد و شروع به سخن کرد. در سخنانش امام را به خاطر پذیرفتن حکمیت محکوم کرد...

ابن‌عباس با حوصله و ادب سکوت کرد تا حرف‌های عتاب تمام شد.

ابن‌عباس گفت: «تو مردی خردمندی. مى‌خواهم برایت مَثَلى بزنم تا در آن بیندیشی.»

- سراپا گوشم.

- آیا مى‌دانى سرزمین مکه و مسجدالحرام و اطرافش از آنِ کیست و چه کسی آن را بنا کرد؟

- از آنِ خدا است. او آن را براى پیامبران و فرمانبرانش بنا نهاد.

- آیا وقتی محمّد(صلی الله علیه و آله) برانگیخته شد، بنای آن را استوار نساخت؟

- آرى، ساخت.

- حالا بگو آیا امروز مکه، سرزمین وحی به همان آبادی و آبادانی زمان محمد است یا به ویرانی و آتش کشیده شد؟ عتاب بگو بدانم چه کسی خانه‌ی خدا را به منجنیق بست و به آتش کشید؟ فرزندان و خاندان محمد یا کسانی که خود را امت محمد می‌خواندند؟

لرزه بر تن عتاب افتاد. انگار پرده‌ای تاریک از جلو چشمانش کنار می‌رفت و می‌توانست حرف‌های بی‌پرده‌ی ابن‌عباس را دور از هیاهوی شورشیان فهم کند. بریده بریده گفت: «تو راست می‌گویی، محمد بنای کعبه را استوار ساخت. دودمان و فرزندانش حرمت کعبه را پاس داشتند؛ اما مدعیان خلافت، یزید و اتباعش خانه‌ی خدا را به آتش کشیدند، و ویران کردند و حد و مرزهایش را از بین بردند.

 - عتاب حالا بگو تو و دوستانت جزء کدام دسته‌اید؟ از امّت آتش بیارش یا از نسل و دودمان پاکش؟

- از امتش هستم نه نسل و دودمانش.

- حال اى عَتّاب! تو را به خدا یک لحظه به خود بیا و از خود بپرس چگونه امید رهایى از آتش دوزخ دارى، حال آن که در زمره امّت آتش بیار هستى که سرزمین خدا و پیامبرش را ویران کرده و به آتش کشیدند و حدودش را از بین بردند؟ و امروز در برابر مردی ایستاده‌ای که (در کعبه زاده شد و در روز غدیر پیامبر او را به فرمان خدا به رهبری برگزید).

عتاب حرفی برای گفتن نداشت.

- ابن‌عباس! وای بر من و بر امتی که حقیقت را نفهمیدند و دچار گمراهی و تباهی شدند. ای پسر عبّاس! به خدا سوگند، دلیل و حجّت را بر من روشن کردی اکنون چگونه مى‌توانم از چاله‌ای که در آن افتاده‌ام، رهایى یابم؟

- راه چاره آن است که بدانى چه کسى در ویران ساختن این سرزمین کوشیده، تا با وى دشمنى ورزى و دریابى چه کس آبادسازى‌اش را مى‌خواهد، تا او را به دوستى بگیرى.

عتّاب گفت: «اى ابن‌عباس! به خدا سوگند، هیچ‌کس را نمى‌شناسم که آبادسازىِ سرزمین اسلام را دوست بدارد، جز پسرعمویت، على‌بن ابى‌طالب...»

با سخنان زیبا و سنجیده‌ی ابن‌عباس چند تن از خوارج از صف شورشیان جدا شدند و کنار یار هدایت‌ یافته‌شان، عتاب ایستادند.

ابن‌عباس رو به خوارج کرد و گفت:

- ای فریب ‌خوردگان تقوا ورزید و به فرمان امیرمؤمنان بازگردید...!

حرف‌های منطقی ابن‌عباس میخ آهنینی بود که به گوش‌های سنگی و سنگین خوارج نادان فرو نمی‌رفت.

گردآوری از: دانش‌نامه امیرالمؤمنین، محمّد محمّدی ری‌شهری، سازمان چاپ و نشردار الحدیث، قم، ۱۳۸۶هـ ش، چاپ اوّل، ج۶، ص۴۰۵- ۳۸۹.

CAPTCHA Image