اعترافات یک تخس پشیمان!

10.22081/hk.2022.72930

اعترافات یک تخس پشیمان!


اعترافات یک تخس پشیمان!

علی مرادی

تخس یک

بابا کنار بخاری دراز کشیده بود و داشت تلویزیون نگاه می‌کرد. یک- دو- سه گفتم و به سمتش دویدم.

نزدیک بابا که رسیدم پاهایم را جفت کردم و پریدم روی شکم قلنبه‌اش. داد و آخ بابا هوا رفت. با عصبانیت بازوهایم را گرفت و پرسید:

- این چه کاریه می‌کنی؟ مگر دیوانه‌ای؟ شکمم ترکید.

با ترس گفتم:

- خب دوستت دارم!

دست‌های بابا شل شدند و اجازه داد توی بغلش جا بگیرم.

آرام گفت: «امان از دست تو!»

سرم را گذاشتم روی شانه‌های بابا. چرا بابا متوجه نشد که دوستش دارم. چه‌قدر بد شد. حتماً باید عقب‌تر می‌رفتم و سرعت بیش‌تری می‌گرفتم. شاید هم باید محکم‌تر می‌پریدم روی شکم قلنبه‌اش!

تخس دو

خاله‌اختر گفت: «باید بریم برایت دعا بگیریم خواهرجان!» خاله‌کتی که داشت توی آینه دماغ عمل کرده‌اش را نگاه می‌کرد مثل همیشه گفت: «ایییش...!»

بعد ادامه داد:

- این چه حرفیه! یه روان‌شناس آشنا دارم کارش پرفکت!... فردا با هم می‌ریم پیشش.

مامان بیچاره نگاهی به دور و برش کرد و پرسید:

- مگه روان‌شناس‌ها هم می‌توانند جن بگیرند؟

خاله‌کتی جواب داد: «ایش... جن کجا بوده بابا!»

مامان کلافه گفت: «پس موهای من خود به خود این‌طور شده؟ تازه این بچه‌ی بی‌زبون هم اون رو دیده.»

بیچاره مامان. اگر زود بیدار نشده بود مجبور نمی‌شدم بگویم «موهایت را یک جن گنده داشت به هم می‌بافت که من رسیدم و پا گذاشت به فرار.»

چه می‌دانستم مامان این‌قدر از جن می‌ترسد. بیچاره... چه‌قدر شبیه پرنسس فیونا شده بود؛ یعنی کجا را اشتباه کردم. کاش بیدار نشده بود تا بتوانم کل موهایش را گره کنم.

تخس سه

فقط ده تا قدم دیگر مانده بود تا برسم به بابا و مامان، که زنبورهای بدجنس به هم رسیدند و هر چی نیش داشتند فرو کردند توی سر و صورتم. نیم ساعت بعد مثل سیب‌زمینی گرد و قلنبه شده بودم. دکتر بهم

گفت: «تا تو باشی دیگه دست به غذای زنبورها نزنی.»

مامان گفت: «حتماً همین‌طوره، اون حسابی از کارش پشیمونه.»

مامان راست می‌گفت. به جای این‌که بیمارستان باشیم و سوزن بخورم باید توی خانه عسل تازه می‌خوردیم؛ تازه‌ی تازه. به قول بابا از کندو به مصرف، ولی...

باید دمپایی‌هایم را از پایم بیرون می‌آوردم. این‌طوری عمراً زنبورها به هم می‌رسیدند!

تخس چهار

تمام سروصورتم را کرم مالیدم. قوطی نصفه شده بود. مامان بیچاره به قول خودش چهار روز نمی‌شد که این کرم جدید را خریده بود. باید کاری می‌کردم که مثل روز اول پر پر شود.

مامان که رسید بالای سرم زد توی صورت خودش و گفت: «وای... خاک به سرم! چه کار می‌کنی وروجک؟»

گفتم: «دارم کرم را زیاد می‌کنم.»

ولی مامان عصبانی شد و دعوام کرد. فکر کنم هنوز قوطی کرم پُر پُر نشده بود.

باید آب بیش‌تری می‌ریختم توی قوطی‌اش!

تخس پنجم

زن‌دایی سارا با عصبانیت افتاده بود به جان موهای ملیحه. همین‌طور با قیچی ذره ذره شاخ ملیحه را می‌کند و دعوای‌مان می‌کرد: - امان از دست کارهای شما! آخه بازی قحط بود که تک شاخ بازی می‌کنید؟»

زن‌دایی راست می‌گفت باید گاو آتشین بازیس می‌کردیم. اگر آن بسته‌ی دیگر آدامس را هم برداشته بودم می‌توانستم با آن همه آدامس جویده شده، دوتا شاخ برای خودم، دوتا هم برای ملیحه درست کنم. آن وقت می‌توانستیم حسابی گاوبازی کنیم!

CAPTCHA Image