در عزای مادربزرگ
لیلا عباسعلیزاده
تلفن مادر به صدا درآمد. صبح زود بود. شمارهی خانهی بابا روی موبایل مادر افتاد. تا مادر نمازش را سلام بدهد، صدای زنگ موبایلش خانه را برداشت. پدر با آستینهای تا زده و خیس، درِ دستشویی را باز کرد و صدا زد:
- فروغ چرا جواب نمیدی این خروس بیمحل را؟
مادر از سرِ سجاده بلند شد و خودش را به گوشی رساند و کمی بعد با صدایی غمزده و سوزناک چند بار گفت:
- ای وای... بابا... بابا...!
و گریه را سَر داد. اگر مطمئن نبودیم بابابزرگ مرده است، فکر میکردیم خبر مرگ بابابزرگ را دادهاند. از لحظه رسیدن، به خانهی بابابزرگ تا آمدن آمبولانس و کفن و دفن، مادر و خالههایم یکسره گریه میکردند.
انگار که مرگ مادربزرگ بهانهای بود تا یک بار دیگر به عزای بابابزرگ بنشینند. چند سالی از فوت بابا گذشته بود. بابا، شوهر مادربزرگ بود، ولی همه بابا صدایش میزدیم. مادربزرگ در این چند سال، بعدِ مرگِ بابا، در خانهی هزار متریاش تنها بود و پرستار، پشت پرستار آمده بود و رفته بود و تا لحظهی مرگِ مادربزرگ، همهی خانواده و فامیل دنبال پرستاری میگشتند که تابِ بداخلاقیهای مادربزرگ را داشته باشد و دستِکم چندماهی بند شود.
روزِ قبل از مرگ مادربزرگ، خالهعطیه به مادرم زنگ زده و مژده داده بود که بالأخره یک آدم مناسب برای پرستاری از مادربزرگ پیدا کرده است. خالهعطیه گفته بود:
- این خانم تخصّصش کنار آمدن با پیرزنهای سختگیر و وسواسی و غرغرو است.
همه میدانستیم که این پرستار جدید هم چند روزی بیشتر دوام نمیآورد و باز همه باید به تکاپوی پیدا کردن پرستارِ جدید بیفتند. خالهعطیه گفت که شمارهی مادرم را هم به پرستار داده تا در مواقع ضروری به او زنگ بزند و مادر میدانست منظور خالهعطیه از مواقع ضروری چیست. برای همین، تلفنِ خالهعطیه خیال مادر و بقیه را راحت نکرد و همه منتظر بودیم همین روزها تلفن به صدا دربیاید و گلایههای پرستار شروع شود.
همه میدانستیم هیچکس تاب تحمل مادربزرگ را نداشت به جز بابا. بابا که بود بداخلاقیهای مادربزرگ هم کمتر به چشم میآمد. بابا محبوب همه بود. نه که کار ویژهای بکند. همینجوری دلنشین بود.
به جای نخود و کشمش توی جیبش، شکلات نود درصد بود. ما نوهها عاشق شکلاتهایش بودیم. مثل خودش سرحالمان میکرد. برای کوچکترها هم شکلات توپی داشت. با زرورقهای رنگ به رنگ. تا وقتی بابا بود خانهاش هیچوقت خالی نبود. به هر بهانهای سروکلّهیمان پیدا میشد. تابستانها هیچ آخر هفتهای نبود که یکی از نوهها شب را روی بهارخواب بزرگ و دلبازِ خانه صبح نکند و دَم دَمای صبح از سرما به داخل هال یا اتاق پناه نبرد.
بابا صبحها بعد از نماز مینشست به قرآن خواندن، نمیفهمیدیم چه میگوید، ولی آوازی حزین و دلنشین از لای لبهایش بیرون میآمد. بعد، قرآن را میبوسید و میخزید توی رختخوابش. خیلی زود خوابش میبرد و همینکه خوابش میبرد، دیگر مهم نبود چه کسی بیاید و برود و لامپ روشن باشد یا صدای تلویزیون زیاد باشد. مادربزرگ درست برعکس او حساس بود و عین یک سنسور با روشن شدن لامپ چشمهایش را باز میکرد و آنقدر غر میزد تا نوهها بچَپَند توی دورترین اتاق و بیخیالِ تلویزیون هم بشوند. در تمام سالهای زندگی مشترک بابا و مادربزرگ، بابا عادت کرده بود صبح زود بیسروصدا بلند شود و چای تازه دم کند و نان تازه بخرد. آماده کردن بساط صبحانه با مادربزرگ بود. دوتایی مینشستند به صبحانه خوردن و تقریباً تمام حرفهای مهمشان را در حین صبحانه خوردن میزدند که مهمترینشان لیست خرید روزانهی مادربزرگ بود. آرامشی داشت شنیدن حرفهای معمولی و سادهای که بینشان رد و بدل میشد و ما خواب و بیدار از زیر پتو میشنیدیم و آرامش دنیا میخزید توی رختخوابمان و صدایشان مثل لالایی دوباره خواب را مهمان چشمهایمان میکرد.
بابا هیچوقت دیرتر از ساعت هشت از خانه بیرون نمیرفت. زمستان و تابستان هم نداشت، ولی وقتی میرفت به مادربزرگ سفارش میکرد بگذار سفره باز باشد تا بچّهها بیدار بشوند.
مادربزرگ غر میزد شاید آنها بخواهند تا لنگ ظهر بخوابند. من که نمیتوانم برکت خدا را روی زمین ولو کنم. آنقدر غر زد تا بابا برایش یک میز صبحانه خرید و گذاشت توی آشپزخانه تا بساط سفره را روی میز بچیند.
بابا زیاد حرف نمیزد، ولی حواسش به احوالات همه بود. فکر میکردی حواسش نیست، ولی وسط حرفهایش حرفی میزد و جملهای میگفت که میفهمیدی حواسش هست. ما هم حواسمان به بابا بود. مواظب بودیم حرفی نزنیم که ناراحت شود. کاری نکنیم که نمیپسندد. از او نمیترسیدیم. فقط حرمتش را نگه میداشتیم. از کسی دلخور نمیشد یا اگر هم دلخور میشد ما متوجه نمیشدیم. خط قرمزش فقط مادربزرگ بود. هیچکس به اندازهی بابا نمیتوانست بدعنقیهای مادربزرگ را تحمل کند. به غرزدنهای مادربزرگ میخندید و به شوخی و خنده رد میکرد. مادربزرگ، مهربانیِ بابا را به پای بیخیالی و بیتوجهیاش میگذاشت و میگفت آخرش من را دق میدهی با این همه بیخیالیات، ولی مادربزرگ از دست بابا دق نکرد. این بابا بود که رفت و مادربزرگ و همهی خانواده را داغدار کرد.
روزی که بابا رفت همهیمان در بهت و حیرت بودیم. باورمان نمیشد. پنجشنبه بود که خبر دادند. به عادت همیشه، پنجشنبهشبها همه خانه بابا جمع میشدیم. چند روز قبلش حال مادربزرگ بد شده بود. فشارش بالا بود و یک سکتهی ناقص را پشت سر گذاشت. دکتر دو روز بستریاش کرد. بابا به همراهی دایی و خالهعشرت رفتند و او را از بیمارستان به خانه آوردند. خیال همه راحت شد. به خصوص بابا که در آن دو روز به خانهی هیچکس نرفت و در خانهی خودش ماند. چندتا از نوهها رفتیم خانه را برای ورود مادربزرگ آماده کنیم. بابا آشکارا خوشحال بود و بنای شوخی با مادربزرگ را گذاشته بود:
- حاجخانم مثل اینکه بیمارستان بهت ساخته. خیلی سرحال شدی. بگو اگر خوبه، چند روز هم من برم بستری شم.
مادربزرگ با اخم ساختگی جواب داد:
- خوبیش این بود که آنجا از دست شوخیهای بینمک تو راحت بودم.
بابا میخندید و مادربزرگ ابروهایش توی هم میرفت. اینها را مادربزرگ در عزای بابا با اشک و آه و گریه برای همه میگفت. پنجشنبه شب قرار دورهمی داشتیم با جشن مختصری به مناسبت مرخص شدن مادربزرگ و پاگشای عروسِ خالهعشرت. بابا کلّی خرید کرده بود. گوشهی حیاط جعبههای میوه روی هم بودند و کنارش کیسهی سیبزمینی و پیاز. یخچال و فریزر تا خرخره پر بود. مادربزرگ هی غر زده بود چه خبر است مرد! بازار را جارو کردی. مگر قحطی قرار است بیاید و بابا گفته بود دور که نمیریزیم. بچّهها میآیند استفاده میشود.
و استفاده شد؛ همهاش. درست از همان فردای خریدنشان. همان پنجشنبهی غمگین. پنجشنبه صبح طبق روالِ هر روز بابا رفته بود حجره. چند سالی میشد که بابا در حجرهی فرشفروشی رفیق قدیمیاش کار میکرد. اوایل برای فرار از بیکاری میرفت. چند سالی بود که مغازهی خودش را به دایی سپرده بود. اوایل با هم بودند. بعد دید صلاح نیست پیرمرد و جوان کنار هم کاسبی کنند. به ما بروز نمیدادند، ولی انگار راه و رسم کاسبی کردنشان با هم فرق داشت. دایی از بازنشست شدن بابا ناراحت بود، ولی بابا اصرار کرد و خودش را کنار کشید و به قول خودش میدان را به جوانها سپرد. بعد پایش به حجرهی رفیق قدیمیاش باز شد. اوایل برای فرار از بیکاری، ولی بعد دیدند چهقدر به وجود هم وابستهاند. این شد که بابا شریکِ رفیقش شد و مرتب و به موقع میرفت و میآمد. همان جا هم سکته کرده بود. پشت دَخل. سرش را تکیه داده بود به ستون قالیچههای ابریشمی و رفته بود. انگار که بخواهد چُرت قیلولهای بزند.
در عزای بابا دلمان میخواست با صدای بلند گریه کنیم. دلمان میخواست چنگ به صورت بزنیم و نگذاریم بابا را به خاک بسپارند. دلمان میخواست نعرههای دلخراش بزنیم و از خوبیهای بابا برای همه بگوییم تا اشک از چشمان همه سرازیر شود. دلمان میخواست آنقدر زار بزنیم تا دلسنگ آب شود، ولی هیچ کدام از این کارها را نکردیم. خاله خواست بیتابی کند، دایی نگذاشت و گفت مادر. هوای مادر را داشته باش. ما بیتابی کنیم، مادر را از دست میدهیم. دایی به هق هق افتاد. شوهرخاله بغلش کرد و گفت مادرجان صدایت را میشنود.
ما نوهها خواستیم زار بزنیم، همه گفتند هوای مادربزرگ را داشته باشید. فشارش، قلبش، قندش و ما همه به شدت به خودمان فشار آوردیم به خاطر فشار و قلب و قند مادربزرگ و به خاطر آرامش بابا. بابای آرام و صحیح و سالممان را بدون ریختن خاک بر سر و رویمان به خاک سپردیم. بعد از آن روزها بارها بر سرِ مزارش در تنهاییهایمان یا در دورهمیهای بدون مادربزرگ، در فراق بابا اشک ریختیم، ولی عقدهی مراسم عزاداری توی دلمان بود. در تمام سالهای بعد از بابا، فقط به خاطر شادی روح بابا، به خاطر علاقه و احترامش به مادربزرگ، تمام تلاشمان را کردیم که فقدان بابا، مادربزرگ را از پا نیندازد و رسالت ما درست همان لحظه که آخرین پرستار مادربزرگ زنگ زد و خبر فوت مادربزرگ را داد، تمام شد. مادر پایان این رسالت را با گفتن همان چند کلمه اعلام کرد: ای وای بابا...!
ارسال نظر در مورد این مقاله