نابینایی که زبانش شمشیر بود

10.22081/hk.2022.72921

نابینایی که زبانش شمشیر بود


نابینایی که زبانش شمشیر بود

گزیده‌ای از رمان «فرمانده گندم‌خوار»

به مناسبت فرا رسیدن عاشورای حسینی

سیدسعید هاشمی

مسجد، شلوغ بود. انگار هرچه آدم در کوفه بود، آمده بود مسجد. عبیدالله، امام جماعت بود. نماز را خواند و بعد رفت بالای منبر. عبیدالله، لباس‌های اشرافی و گران‌قیمتی پوشیده بود. عمامه‌ی زربافتی بر سر داشت و به عمامه و ریش‌هایش، سنگ‌های گران‌قیمت آویزان کرده بود. سربازان نیزه‌ به ‌دست، دور مسجد ایستاده بودند و مثل جغد، همه‌جا را زیر نظر داشتند. من، شمر و فرماندهان سپاهم کنار منبر نشستیم. شمر و بقیه‌ی فرماندهان مثل من به خانه رفته و لباس عوض کرده بودند و قیافه‌ی آدمی‌زاد به خودشان گرفته بودند. مردم به من و فرماندهان نگاه می‌کردند و گاهی با دست، ما را به‌هم نشان می‌دادند. مردم در حال زمزمه بودند. عبیدالله، کمی روی منبر سر چرخاند و به مردم نگاه کرد. کم‌کم مردم ساکت شدند. عبیدالله گفت: «بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. سپاس خدا را که حق را نشان داد و امیرالمؤمنین یزید و پیروان او را یاری کرد و دروغ‌گو پسر دروغ‌گو، حسین‌بن‌ علی و شیعیان او را کُشت! من در این باره...»

یک‌دفعه در آن سکوت جمع، فریادی از میان مردم بلند شد.

ـ دروغ‌گو و پسر دروغ‌گو تو و پدرت هستید و آن‌ کسی که تو را حاکم کوفه کرد! ای پسر مرجانه، پسر پیغمبر را کُشته‌ای و حالا عین راست‌گو‌ها حرف می‌زنی؟

رنگ از رویم پرید. این، دیگر کی بود؟ چه‌طور جرأت کرده بود در این جمع بی‌نهایت، نام مادر عبیدالله را بیاورد؟ به عبیدالله نگاه کردم. دهانش باز مانده بود و صورتش سرخ بود. دستانش داشت می‌لرزید. مردم، همه برگشته بودند به سمت صدا. گردن کشیدم ببینم این مرد جسور و نترس کیست. جمعیت، اجازه نمی‌داد ببینمش. عبیدالله داد زد: «چه ‌کسی بود این حرف‌ها را زد؟»

در میان ازدحام جمعیت، عبدالله‌بن‌ عفیف بلند شد. با کمر خمیده و چشم‌های نابینا به طرف عبیدالله ایستاد. دستش را به شانه‌ی نمازگزار کناری‌اش گرفته بود تا نیفتد. با فریاد گفت: «من بودم ای دشمن خدا! فرزندان پاک رسول خدا را که خداوند آن‌ها را پاکیزه آفریده، کُشته‌ای و نامت را مسلمان گذاشته‌ای؟ کجایند فرزندان مهاجر و انصار که از این حرامزاد‌ه‌ای که رسول خدا، او و پدرش را لعنت کرده، انتقام بگیرند؟»

عبیدالله، مثل تنه‌ی خشکیده‌ی درخت، خشکش زده بود و چشم‌هایش عین دو گوی آتشین، داشتند شعله می‌کشیدند. یک‌ لحظه ماند که چه بگوید و چه‌کار کند. لب‌ها و دستانش مثل برگ خزان‌زده‌ی میان باد، می‌لرزیدند. قفسه‌ی سینه‌اش از خشم، بالا و پایین می‌رفت. شمر که کنار من نشسته بود، در گوشم گفت: «این عبداللهِ عفیف، عجب آدمِ کلّه‌خرابی ا‌ست؟ از هیچ‌ چیز نمی‌ترسد!»

عبیدالله، عاقبت به خودش آمد و داد زد: «این مرتیکه را بگیرید و بیاوریدش پیش من!»

سربازانی که دور مسجد ایستاده بودند، نیزه‌های‌شان را به طرف جمعیت گرفتند و حمله کردند به سمت عبدالله‌بن ‌عفیف. مردم از ترس نوک تیز نیزه‌ها، کنار می‌رفتند و راه را برای سربازان باز می‌کردند. عبدالله عفیف، شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و گفت: «ای جوانان قبیله‌ی اَزْدْ کجایید؟»

تا این حرف را زد، انگار در مسجد، جنگ به پا شد! شمشیر بود که از غلاف‌ها در می‌آمد. صدای چکاچک شمشیرها، مسجد را پر کرد. مردم، همه کنار کشیدند. فقط مردان قبیله‌ی اَزْدْ، وسط مسجد بودند. شمشیرهای‌شان را بالا بردند و دور عبدالله عفیف را گرفتند. سربازان عبیدالله، دور مردان قبیله را گرفتند. یکی از مردان تنومند قبیله‌ی ازد، نیزه‌ی یکی از سربازان را گرفت و با مشت بر صورت او کوبید. مرد به زمین افتاد و از حال رفت. مسجد، آن‌قدر شلوغ شد که عبیدالله ترسید. راستش، من هم ترسیده بودم. اگر همین مردان خشمگین به ما حمله می‌کردند، هیچ‌جور نمی‌توانستیم از خودمان دفاع کنیم. شمر با وحشت بلند شد و به محافظان عبیدالله گفت: «امیر را از مسجد خارج کنید!»

دوباره این نخود هر آش، خودش را انداخت وسط و خودشیرینی‌هایش شروع شد. محافظان، دست عبیدالله را گرفتند و او را از درِ پُشتی مسجد خارج کردند. مردان قبیله‌ی ازد، دور مسجد می‌چرخیدند و فریاد می‌زدند: «چه کسی می‌خواهد بزرگ قبیله‌ی ما را بگیرد؟»

سربازان، پشت سر عبیدالله از مسجد بیرون رفتند. من، نفر آخری بودم که خارج شدم. قبل از خارج شدن، به مسجد نگاه کردم. هر چه چشم گرداندم عبدالله‌بن ‌عفیف را ندیدم. کجا قایمش کرده بودند؟

***

چند ساعت از آن ماجرا گذشته بود. عبیدالله در تالار قدم می‌زد و با خودش حرف می‌زد. هنوز داشت می‌لرزید.

ـ خدا لعنت‌تان کند! پس برای چه این‌همه پول از من می‌گیرید؟ پول می‌گیرید که اجازه بدهید یک پیرمرد کور، هرچه به دهانش می‌آید، جلوی آن‌همه نمازگزار به من بگوید؟ مرده‌شورتان را ببرد! اسم خودتان را گذاشته‌اید سرباز؟ سگ کور به شما شرف دارد! حداقل مراقب صاحبش هست!

عبیدالله، هی قدم می‌زد و هرچه به دهانش می‌آمد به سربازانش می‌گفت. شمر در گوش من گفت: «فکر می‌کردم غائله‌ی کربلا خوابیده و دیگر کسی جرأت نمی‌کند با امیر مخالفت کند.»

گفتم: «عبدالله عفیف از قدیم، مرد شجاعی بود، اما فکر نمی‌کردم هنوز هم با این‌که نابیناست و ماجرای کربلا را شنیده، شجاعت گذشته را داشته باشد.»

چهره‌ی عبدالله عفیف آمد توی ذهنم. او را از قدیم می‌شناختم و با او سلام‌وعلیک داشتم. همه می‌دانستند که او از یاران فدایی علی‌ است. هر جا علی می‌رفت، عبدالله عفیف هم کنارش بود. در تمام جنگ‌های علی شرکت داشت. یک چشمش را در جنگ جمل از دست داده بود و چشم دیگرش را در جنگ صفین؛ اما هنوز سنگ علی را به سینه می‌زد. بعد از علی از دوستان حسن بود و یک‌ لحظه از حسن جدا نشد. بعد از حسن هم هر جا که می‌رسید از حسین تعریف می‌کرد.

عبیدالله که معلوم بود دل توی دلش نیست، با همان اضطراب و لرزش، گفت: «پس چرا نیامدند این سربازان بی‌عرضه‌ی من؟»

هنوز جمله‌اش کامل نشده بود که در تالار باز شد. و محمدبن‌ اشعث با چند سرباز وارد شدند. عبدالله عفیف هم در میان‌شان بود. خسته و ناتوان، با دست‌های بسته، صورت خونی و لباس‌های پاره. ابن‌اشعث او را هُل داد و بر زمین انداخت. عبیدالله جلو رفت و لگد محکمی به صورت او زد. لب عبدالله عفیف شکافته شد و خون بیرون زد. عبیدالله به ابن‌اشعث گفت: «چه‌طور دستگیرش کردید؟ از پس قبیله‌ی ازد چه‌طور برآمدید؟»

ـ راحت نبود یا امیر! تعداد زیادی از سربازان ما را کُشت. وقتی قبیله‌ی ازد را درهم شکافتیم و وارد خانه‌اش شدیم، به دخترش گفت: «به من بگو سربازان از کدام طرف می‌آیند تا من با شمشیرم حساب‌شان را برسم! دخترش می‌گفت و او می‌کُشت؛ اما بالأخره خدا او را بر زمین زد!»

عبیدالله رفت جلو. خم شد و توی صورت عبدالله عفیف نگاه کرد. گفت: «خدا را شکر که تو را خوار و ذلیل کرد!»

عبدالله عفیف که دَمَر به زمین افتاده بود، با زحمت بلند شد و نشست.

ـ ای دشمن خدا، چه‌طور خوار شدم؟ به ‌خدا، اگر چشم داشتم، جرأت نداشتید به من نزدیک شوید!

عبیدالله، موهای ابن‌عفیف را چنگ زد و در مشت گرفت. گفت: «نظرت درباره‌ی عثمان چیست؟»

ـ ای غلام بنی علاج و ای پسر مرجانه، تو به عثمان چه‌کار داری؟ خوب باشد یا بد، خدا خودش درباره‌ی او حکم می‌کند. تو از خودت و پدرت از من بپرس.

نفسم در سینه حبس شده بود. این مرد نابینا چه جرأت و جسارتی داشت! هیچ‌کس جرأت نداشت نام مادر ابن‎زیاد را در حضور او بیاورد. مرجانه، مادر ابن‌‎زیاد بود که به گمراهی معروف بود. او مجوس بود و جوانان زیادی را گمراه کرده بود. او با زیاد ازدواج کرد، ولی مردم می‌گفتند که عبیدالله، فرزند زیاد نیست. مردم همه‌ی این‌ها را می‌دانستند، ولی جرأت نمی‌کردند نام مادر او را بیاورند. عبیدالله از این حرف ابن‌عفیف عصبانی شد و با مشت به بینی او کوبید. خون از بینی ابن‌عفیف راه کشید و بر صورتش ریخت. عببدالله گفت: «نه...! دیگر چیزی از تو نمی‌پرسم تا تو را در چنگال مرگ ببینم!»

ابن‌عفیف دست بر بینی‌اش کشید و خون بینی‌اش را پاک کرد. گفت: «خدا را شکر!» پیش از آن‌که مادرت تو را بزاید، من از خدا خواسته بودم که به دست ملعون‌ترین آدم روی زمین کُشته شوم، اما وقتی در جنگ، چشمم را از دست دادم، ناامید شدم و گفتم خدا دیگر آرزوی مرا برآورده نمی‌کند. حالا می‌بینم که خدا بنده‌اش را ناامید نمی‌گذارد. خدا را شکر که در راه حسین‌بن ‌علی کُشته می‌شوم و چشمم روزگار سیاه بنی‌امیه را نمی‌بیند!

عبیدالله بلند شد و رفت روی تختش نشست. کمی فکر کرد. کمی به چهره‌ی خون‌آلود ابن‌عفیف نگاه کرد و بعد گفت: «او را ببرید و سر از تنش جدا کنید!»

ابن‌اشعث رفت جلو و ابن‌عفیف را از جا بلند کرد. هُلش داد و همراه سربازان از تالار بیرون رفتند.

CAPTCHA Image