داستان
تاکسی گفتودید
حامد جلالی
مهرداد کلاس دهم است. از خانهیشان تا مدرسه باید دو کورس تاکسی سوار شود. پدرش اصرار دارد او با سرویس برود؛ اما او به پدرش گفته: «باباجون اینطور، هم به صرفه است و هم هر روز توی تاکسی آدمهای مختلف رو میبینم و برام جالبه!»
با اجازهی پدر، کار مهرداد شد بیدار شدن در صبح خیلی زود و خوردن صبحانه و راه افتادن به طرف مدرسه.
روزهای زوج برای مهرداد جذابتر، ولی خستهکنندهتر است؛ چون بعدازظهر این روزها به کلاس زبان میرود که برای آن هم باید دو کورس دیگر تاکسی سوار شود. بعد برمیگردد خانه و غروب با یک کورس به باشگاه کاراته میرود. روزهای زوج او ده بار تاکسیهای مختلف سوار میشود. از تاکسیها که پیاده میشود بین سه تا چهار کیلومتر پیادهروی میکند تا به مقصدهایش برسد.
مهرداد بعد از مدتی تصمیم گرفت، دیده و شنیدههایش را در تاکسیها یادداشت کند. اسم یادداشتها را گذاشت: «تاکسینوشتهای یک دانشآموز همیشه در سفر!»
چندتا از تاکسی نوشتهای مهرداد را با هم میخوانیم:
1
شنبه ساعت 6:15، تاکسی اول در مسیر رفت به مدرسه: سمند زرد.
راننده، جوانی است تقریباً 35ساله. پشت سر هم پیرمردی با سبیلهای بلند و زنی میانسال و دختری تقریباً به سنوسال خودم نشستهاند و من هم صندلی جلو هستم.
راننده: «جوری شده که دیگه نصفه شبم بیای بیرون ترافیکه، این کار دیگه واسه ما نون و آب نمیشه به خدا!»
پیرمرد: «بس که همه ماشین خریدن و افتادن توی خیابونا آقا! زمان ما کل این خیابون رو میگشتی به تعداد انگشتای دست ماشین پیدا نمیکردی!»
زن میانسال: «پدرجان! دنیا پیشرفت کرده آخه، نمیشه که با زمان شما مقایسهاش کرد!»
پیرمرد (زیر زبانی اما طوری که زن میانسال بشنود غر میزند): «همچین میگه «پدرجان!» انگار الآن خودش دختر چهاردهساله است.»
زن میانسال: «چیزی گفتین پدرجان؟!»
پیرمرد: «خوبه گوششم سنگینه و به من میگه پدرجان!»
زن میانسال: «آقای محترم! پدر صدات کردم که بهت احترام بذارم، حد خودت رو نگه دار!»
راننده: «تو رو خدا صلوات بفرستین اول صبحی، خوب نیست با اوقات تلخی شروع کنین.»
دختر نوجوان: «آقا من همین چهارراه پیاده میشم.»
راننده: «ای به چشم!»
پیرمرد: «منم همین جا پیاده میشم و چند قدمی رو پیاده میرم تا مزاحم خانم والده نباشم!»
زن میانسال: «پدرجان! شما چرا با این سنوسالتون، آقا من پیاده میشم، این پیرمرد رو هم ببرید تا مقصدش، پولش رو هم من حساب میکنم تا از دلش در بیارم!»
پیرمرد: «بیخیال خانم!»
راننده ترمز میکند، ماشین کنار چهارراه میایستد و دختر نوجوان پیاده شده و کنار شیشهی جلو مشغول پول درآوردن از کیفش میشود و پیرمرد و زن میانسال پیاده شده، غرغرکنان از ماشین دور میشوند. تا راننده بخواهد بقیهی پول دختر را بدهد، پیرمرد و زن میانسال هر کدام به سمتی میروند و از دید راننده دور میشوند. راننده زیر لب غرغر میکند. دنده را روی یک میگذارد. گاز میدهد و از چهارراه میگذرد.
متوجه نمیشوم چه میگوید؛ اما به نظرم میگوید: «لعنت بر دهانی که بیموقع باز شود!» شاید خودش را مقصر میداند که بحث را پیش کشیده است. چهارراه بعد من هم پیاده میشوم.
2
ساعت 13، تاکسی سوم در مسیر برگشت به خانه: اِل 90 زرد.
راننده جوانی خوش قیافه و قدبلند است. ماشینش بوی عطر خوبی میدهد و هنوز پلاستیکهای روی صندلیها را برنداشته است. روی شیشه جلو هم هنوز برچسب کمپانی دیده میشود. جلوی ماشین مردی قد کوتاه با کتوشلوار سورمهای نشسته است. عقب دو دختر دبیرستانی نشستهاند و من هم پشت سر راننده نشستهام. از توی آینه راننده را نگاه میکنم که سبیلهای خوش رنگی دارد و عادت دارد مدام با انگشتهای شصت و اشاره، نوک سبیلش را تاب بدهد. از خوششانسیام راننده پلاستیکی را با دست راست به ما که عقب نشستهایم تعارف میکند.
راننده: «بفرمایین! شیرینی ماشینه.»
شکلاتها را که میبینم، دلم ضعف میرود و دست میبرم یکی بردارم که دختر کناریام دست توی پلاستیک میکند و یکی برمیدارد. باز دستم را جلو میبرم که دختر کنار پنجره دست میبرد و شکلات سرخی برمیدارد و تا دستش را میکشد با دست دیگر یک شکلات زرد هم برمیدارد و راننده که چشمش به رانندگی است، از صدای پلاستیک فکر میکند ما هر سه یکی برداشتهایم و دستش را میکشد جلو و به مرد قدکوتاه تعارف میکند. من از خجالت چیزی نمیگویم و توی دلم به دختر شکمو بدوبیراه میگویم.
دختر کنار دستیام زیر لب میگوید: «زشته این چه کاری بود کردی؟!»
دختر کنار پنجره ریز میخندد: «خب دوست دارم شکلات!»
دختر کنار دستیام: «این بنده خدا بش نرسید خب!»
راننده: «چی شده خانما، بازم میخواین بدم بتون؟»
دختر کنار پنجره: «آخ اگه باشه که عالیه آقا، آخه دم ظهره و ما حسابی گرسنهایم!»
راننده باز پلاستیک را تعارف میکند و دختر بغلیام آرام به من میگوید: «شما بردارین حالا.»
من هم که حسابی هوس کردهام دست توی پلاستیک میکنم و یک زرشکی خوشرنگش را برمیدارم. راننده بدون اینکه سر برگرداند، پلاستیک را طرف دختر کنار پنجره میبرد و میگوید: «شما گفتین هوس کردین و گرسنه هستین؛ اما انگار آقا پسر گرسنهتر بودن!»
باز من از خجالت حرفی نمیزنم. دختر کنار پنجره آرام میخندد و دست میکند و دوتا شکلات دیگر برمیدارد و میگوید: «با اجازه من دوتا برداشتم!»
راننده میخندد. مرد قدکوتاه برمیگردد عقب و نگاهم میکند: «من زیر چشمی حواسم بود، این بنده خدا همین یکی رو برداشت!»
راننده: «جدی میگین؟! آخه دفعه اول سهتا دست رفت توی پلاستیکا!»
دختر کنار پنجره: «آقا بیزحمت همین بغلها پیاده میشم!»
دختر بغل دستیام (خیلی آرام): «چه عجب یه کم خجالت کشیدی!»
راننده ترمز میکند و نگاه میکند عقب و از من عذرخواهی میکند و بعد به دخترها نگاه میکند: «خانمها عجله نکنید، بذارین برسیم به مقصدتون. این یه ذره شیطنت ایرادی نداره، ما هم سن شما بودیم یه ذره شیطون بودیم. عوضش اینطوری که میبینم دخترای با وقار و خوبی هستین.»
دخترها تشکر میکنند و تا چهارراه بعد هم با همراه ما میشوند.
مرد قدکوتاه: «منم عذر میخوام فضولی کردم. راستش منم بچه که بودم مثل این آقا پسر آروم و خجالتی بودم!»
دختر کنار پنجره: «اما ماشاءالله خوب حواستون به همه جا هست!»
راننده خندید و کنار چهارراه موقع پیاده شدن دخترها، تقریباً ماشین ازخندههای ما میلرزید که راننده گفت: «آقا! بسه! الآن فنرای ماشین میزنه بیرون!»
و این جمله خندهها را بیشتر کرد، البته این بار فقط من بودم و مردقدکوتاه و راننده. پیرمردی که کنارم جای دخترها نشسته بود، هاج و واج ما سه نفر را نگاه میکرد و داشت فکر میکرد که به چی میخندیم!
3
ساعت 13:40 ، تاکسی چهارم در مسیر برگشت به خانه: پراید مدل قدیمی زرد.
راننده خیلی جوان است شاید دو- سه سال بیشتر از من سن نداشته باشد. کنارش نشستهام. عقب هم سه مرد هم سن که هر سه کت و شلوارهایی آبی پوشیدهاند. راننده توی آینه مردها را نگاه میکند.
راننده: «آقاها! ببخشین، شماها سه قلو هستین؟!»
مرد سمت راستی: «خدا خیرت بده ما کجامون شبیه همه؟»
راننده: «لباساتون؟»
مرد سمت راستی: «مگه دو نفر لباسهاشون شبیه هم باشه میشن دوقلو؟!»
راننده: «آبجیهای من دوقلو هستن، ننهام واسشون همیشه لباس شبیه هم میخره!»
مرد سمت چپی: «پسرم! اونها بچه هستن.»
راننده: «نه آقا توی همین سریال پایتخت، رحمان و رحیم هم همینطور بودن.»
مرد سمت چپ: «اون فیلمه عزیزم!»
راننده: «خب حالا! شما چرا عین هم لباس پوشیدین؟ موقع سوار شدن دیدم، کفش و جوراباتون هم شبیه هم بود!»
مرد وسطی: «ما کارمند شرکت نفت هستیم، اینها لباسای فرم شرکت هستن.»
راننده: «مگه بچه مدرسهای هستین؟ من که موقع درس هم لباس فرم نمیپوشیدم!»
من: «شما مگه الآن مدرسه نمیرین؟»
راننده: «نه بابا سال آخر بودم که آقام زمینگیر شد و مجبور شدم بیام روی ماشینش کار کنم.»
مرد سمت راستی یا شایدم وسطی (آخر نگاهشان که نمیکنم از روی صدا باید تشخیص بدهم): «یعنی شما الآن شانزده یا هفده سالته؟»
راننده: «آی باریکلا! معلومه نون و بوقلمون شرکت نفت حسابی آیکیوی آقایون رو بالا بردهها!»
فکر کردم خیلی بیشتر از سنوسالش حرف میزند!
مرد سمت چپی: «آره اونقدر بالا برده که بفهمیم ما توی ماشینی نشستیم که رانندهش گواهینامه نداره!»
راننده: «چرا بُهتون میزنین؟!»
مرد سمت چپی: «بُهتون چیه پسرجان؟ کی رو دیدین تا حالا که هفده سالگی بتونه گواهینامه بگیره؟!»
مرد وسطی: «نگهدار آقا ما حالاحالاها میخوایم زندگی کنیم!»
مرد سمت راستی: «پسرم نگهدار!»
راننده: «خدایی اگه بذارم دلخور برین. میرسونمتون در خونه. اصلاً مهمون من!»
مرد سمت چپی: «آقا نگات به جلو باشه! چرا برگشتی عقب؟!»
من: «آقا موتوری رو بپا!»
راننده: «موتوری باید منو بپاد، آخه من چهارتا چرخ دارم و اون دوتا!»
مرد سمت راستی: «آقا! همین الآن نگهدار وگرنه زنگ میزنم 110!»
راننده میپیچد توی یک کوچهی باریک و با سرعت میگازد.
مرد سمت راستی: «کجا داری میری؟!»
من وحشت میکنم.
مرد سمت چپی: «الو 110؟!»
راننده ترمز شدید میکند که نزدیک است سرم به شیشه بخورد و خدا را شکر میکنم که کمربندم را همیشه میبندم. جلوی ماشین دو نفر ایستادهاند با دوربین فیلمبرداری در دستشان. صدای پشت خط مرد شنیده میشود: «بله بفرمایین، آقا! آقا! حالتون خوبه؟!»
راننده: «آقا حل شد، دمتون گرم، حالمون خوبه!»
مرد سمت چپی: «بله شرمنده حل شد!»
و بعد صدای بوق اشغال گوشی همراهش شنیده میشود.
راننده نگاهمان میکند و کارتش را نشان میدهد:
- علی مرکبی، متولد 1365، بازیگر...
به عکس و چهرهی رانندهی قلابی نگاه میکنم و فکر میکنم خدایی چهقدر خوب مانده. انگار حرفم را میفهمد که به بیرون اشاره میکند و جوانی را نشان میدهد: «مدیون کار هنری ایشونم، گریمور خوبمون آقای مهرنوش سرایداری!»
مهرنوش برایمان دست تکان میدهد و میفهمیم که جلوی ماشین هم دوربین کوچکی بغل چشمی دزدگیر بوده و ما متوجه نشدیم و تمام مدت ما در مقابل دوربین مخفی بودیم.
راننده یا همان علی مرکبی: «شرمنده شدم بزرگواران! ما یه سری پژوهشگر اجتماعی هستیم که توی شهر در موارد مختلف در حال گزارش گرفتن هستیم تا ببینیم مردم نسبت به بیقانونی هنوز حساسیت دارن یا نه! خدا رو شکر شما واکنشتون عالی بود و اگر اجازه بدین این فیلم رو پخش کنیم.» مردها سریع پیاده شدند و نزدیک دوربینها رفتند و همان جا ایستادند تا همهی فیلمها را حذف کنند و بعد با دادوبیداد از آنجا دور شدند. راننده به من نگاه کرد: «اصلاً هم نظر من و تو که توی فیلم بودیم براشون مهم نبود!»
من واقعاً ناراحت شدم از دست مردها، اما به نظرشان احترام گذاشتم و گفتم: «من از مدرسه اومدم و حسابی گرسنهام و یک ساعت دیگه هم باز باید برم کلاس زبان، لطفاً من رو به مقصد برسونید.»
راننده عذرخواهی کرد و دوستش را صدا زد با همان تاکسی من را سر کوچهیمان رساند و باز هم عذرخواهی کرد و غذایی که توی صندوق عقب داشت را به من داد و گفت این هم آشتیکنان ما که اینقدر اذیتت کردیم.
4-5-6
البته همیشه هم تاکسیها اینقدر شلوغ و پر ماجرا نیستند. مثلاً همان روز با آن تاکسیهای پر ماجرا، برعکسش سه تاکسی بعدی یعنی دو تاکسی رفت به کلاس زبان و یک تاکسی برگشت از کلاس زبان اصلاً چیز خاصی نداشتند. خب من هم در دو تاکسی رفت، مدام توی گوشم هدفون گذاشته و درسهای زبانی که باید جواب بدهم را گوش میدهم، اما صدای خاصی هم نبود تا کنجکاوم کند.
ارسال نظر در مورد این مقاله