10.22081/hk.2022.72858

تاکسی گفت‌‌و‌دید

داستان

تاکسی گفت‌‌و‌دید

حامد جلالی

مهرداد کلاس دهم است. از خانه‌ی‌شان تا مدرسه باید دو کورس تاکسی سوار شود. پدرش اصرار دارد او با سرویس برود؛ اما او به پدرش گفته: «باباجون این‌طور، هم به صرفه است و هم هر روز توی تاکسی آدم‌های مختلف رو می‌بینم و برام جالبه!»

با اجازه‌‌ی پدر، کار مهرداد شد بیدار شدن در صبح خیلی زود و خوردن صبحانه و راه افتادن به طرف مدرسه.

روزهای زوج برای مهرداد جذاب‎تر، ولی خسته‎کننده‎تر است؛ چون بعدازظهر این روزها به کلاس زبان می‎رود که برای آن هم باید دو کورس دیگر تاکسی سوار شود. بعد برمی‌گردد خانه و غروب با یک کورس به باشگاه کاراته می‌رود. روزهای زوج او ده بار تاکسی‌های مختلف سوار می‌شود. از تاکسی‌ها که پیاده می‌شود بین سه تا چهار کیلومتر پیاده‌روی می‌کند تا به مقصدهایش برسد.

مهرداد بعد از مدتی تصمیم گرفت، دیده و شنیده‌هایش را در تاکسی‌ها یادداشت کند. اسم یادداشت‌ها را گذاشت: «تاکسی‌نوشت‌های یک دانش‌آموز همیشه در سفر!»

چندتا از تاکسی نوشت‌های مهرداد را با هم می‌خوانیم:

1

شنبه ساعت 6:15، تاکسی اول در مسیر رفت به مدرسه: سمند زرد.

راننده، جوانی است تقریباً 35ساله. پشت سر هم پیرمردی با سبیل‌های بلند و زنی میان‌سال و دختری تقریباً به سن‌وسال خودم نشسته‌اند و من هم صندلی جلو هستم.

راننده: «جوری شده که دیگه نصفه شبم بیای بیرون ترافیکه، این کار دیگه واسه ما نون ‌و آب نمی‌شه به خدا!»

پیرمرد: «بس که همه ماشین خریدن و افتادن توی خیابونا آقا! زمان ما کل این خیابون رو می‌گشتی به تعداد انگشتای دست ماشین پیدا نمی‌کردی!»

زن میان‌سال: «پدرجان! دنیا پیشرفت کرده آخه، نمی‌شه که با زمان شما مقایسه‌اش کرد!»

پیرمرد (زیر زبانی اما طوری که زن میان‌سال بشنود غر می‌زند): «همچین می‌گه «پدرجان!» انگار الآن خودش دختر چهارده‌ساله است.»

زن میان‌سال: «چیزی گفتین پدرجان؟!»

پیرمرد: «خوبه گوششم سنگینه و به من می‌گه پدرجان!»

زن میان‌سال: «آقای محترم! پدر صدات کردم که بهت احترام بذارم، حد خودت رو نگه‌ دار!»

راننده: «تو رو خدا صلوات بفرستین اول صبحی، خوب نیست با اوقات تلخی شروع کنین.»

دختر نوجوان: «آقا من همین چهارراه پیاده می‎شم.»

راننده: «ای به چشم!»

پیرمرد: «منم همین جا پیاده می‎شم و چند قدمی رو پیاده می‎رم تا مزاحم خانم والده نباشم!»

زن میان‎سال: «پدرجان! شما چرا با این سن‎وسال‌تون، آقا من پیاده می‎شم، این پیرمرد رو هم ببرید تا مقصدش، پولش رو هم من حساب می‎کنم تا از دلش در بیارم!»

پیرمرد: «بی‎خیال خانم!»

راننده ترمز می‎کند، ماشین کنار چهارراه می‎ایستد و دختر نوجوان پیاده شده و کنار شیشه‎ی جلو مشغول پول در‎آوردن از کیفش می‎شود و پیرمرد و زن میان‎سال پیاده شده، غرغرکنان از ماشین دور می‎شوند. تا راننده بخواهد بقیه‌ی پول دختر را بدهد، پیرمرد و زن میان‎سال هر کدام به سمتی می‎روند و از دید راننده دور می‎شوند. راننده زیر لب غرغر می‎کند. دنده را روی یک می‎گذارد. گاز می‎دهد و از چهارراه می‎گذرد.

متوجه نمی‎شوم چه می‎گوید؛ اما به نظرم می‌گوید: «لعنت بر دهانی که بی‎موقع باز شود!» شاید خودش را مقصر می‎داند که بحث را پیش کشیده است. چهارراه بعد من هم پیاده می‎شوم.

2

ساعت 13، تاکسی سوم در مسیر برگشت به خانه: اِل 90 زرد.

راننده جوانی خوش قیافه و قدبلند است. ماشینش بوی عطر خوبی می‎دهد و هنوز پلاستیک‎های روی صندلی‎ها را برنداشته است. روی شیشه جلو هم هنوز برچسب کمپانی دیده می‎شود. جلوی ماشین مردی قد کوتاه با کت‌وشلوار سورمه‎ای نشسته است. عقب دو دختر دبیرستانی نشسته‎اند و من هم پشت سر راننده نشسته‎ام. از توی آینه راننده را نگاه می‎کنم که سبیل‎های خوش رنگی دارد و عادت دارد مدام با انگشت‌های شصت و اشاره، نوک سبیلش را تاب بدهد. از خوش‎شانسی‎ام راننده پلاستیکی را با دست راست به ما که عقب نشسته‎ایم تعارف می‎کند.

راننده: «بفرمایین! شیرینی ماشینه.»

شکلات‎ها را که می‎بینم، دلم ضعف می‎رود و دست می‎برم یکی بردارم که دختر کناری‎ام دست توی پلاستیک می‎کند و یکی برمی‎دارد. باز دستم را جلو می‎برم که دختر کنار پنجره دست می‎برد و شکلات سرخی برمی‎دارد و تا دستش را می‎کشد با دست دیگر یک شکلات زرد هم برمی‎دارد و راننده که چشمش به رانندگی است، از صدای پلاستیک فکر می‎کند ما هر سه یکی برداشته‎ایم و دستش را می‎کشد جلو و به مرد قدکوتاه تعارف می‎کند. من از خجالت چیزی نمی‎گویم و توی دلم به دختر شکمو بدوبیراه می‎گویم.

دختر کنار دستی‎ام زیر لب می‎گوید: «زشته این چه کاری بود کردی؟!»

دختر کنار پنجره ریز می‎خندد: «خب دوست دارم شکلات!»

دختر کنار دستی‎ام: «این بنده خدا بش نرسید خب!»

راننده: «چی شده خانما، بازم می‎خواین بدم بتون؟»

دختر کنار پنجره: «آخ اگه باشه که عالیه آقا، آخه دم ظهره و ما حسابی گرسنه‌ایم!»

راننده باز پلاستیک را تعارف می‌کند و دختر بغلی‌ام آرام به من می‎گوید: «شما بردارین حالا.»

من هم که حسابی هوس کرده‎ام دست توی پلاستیک می‎کنم و یک زرشکی خوش‎رنگش را برمی‎دارم. راننده بدون این‌که سر برگرداند، پلاستیک را طرف دختر کنار پنجره می‎برد و می‎گوید: «شما گفتین هوس کردین و گرسنه هستین؛ اما انگار آقا پسر گرسنه‎تر بودن!»

باز من از خجالت حرفی نمی‎زنم. دختر کنار پنجره آرام می‎خندد و دست می‎کند و دوتا شکلات دیگر برمی‎دارد و می‎گوید: «با اجازه من دوتا برداشتم!»

راننده می‎خندد. مرد قدکوتاه برمی‎گردد عقب و نگاهم می‎کند: «من زیر چشمی حواسم بود، این بنده خدا همین یکی رو برداشت!»

راننده: «جدی می‎گین؟! آخه دفعه اول سه‌تا دست رفت توی پلاستیکا!»

دختر کنار پنجره: «آقا بی‎زحمت همین بغل‌ها پیاده می‎شم!»

دختر بغل دستی‎ام (خیلی آرام): «چه عجب یه کم خجالت کشیدی!»

راننده ترمز می‎کند و نگاه می‎کند عقب و از من عذرخواهی می‎کند و بعد به دخترها نگاه می‎کند: «خانم‎ها عجله نکنید، بذارین برسیم به مقصدتون. این یه ذره شیطنت ایرادی نداره، ما هم سن شما بودیم یه ذره شیطون بودیم. عوضش این‌طوری که می‎بینم دخترای با وقار و خوبی هستین.»

دخترها تشکر می‎کنند و تا چهارراه بعد هم با همراه ما می‌شوند.

مرد قدکوتاه: «منم عذر می‎خوام فضولی کردم. راستش منم بچه که بودم مثل این آقا پسر آروم و خجالتی بودم!»

دختر کنار پنجره: «اما ماشاءالله خوب حواستون به همه جا هست!»

راننده خندید و کنار چهارراه موقع پیاده شدن دخترها، تقریباً ماشین ازخنده‎های ما می‎لرزید که راننده گفت: «آقا! بسه! الآن فنرای ماشین می‌زنه بیرون!»

و این جمله خنده‎ها را بیش‌تر کرد، البته این بار فقط من بودم و مردقدکوتاه و راننده. پیرمردی که کنارم جای دخترها نشسته بود، هاج و واج ما سه نفر را نگاه می‌کرد و داشت فکر می‌کرد که به چی می‎خندیم!

3

ساعت 13:40 ، تاکسی چهارم در مسیر برگشت به خانه: پراید مدل قدیمی زرد.

راننده خیلی جوان است شاید دو- سه سال بیش‌تر از من سن نداشته باشد. کنارش نشسته‎ام. عقب هم سه مرد هم سن که هر سه کت و شلوارهایی آبی پوشیده‎اند. راننده توی آینه مردها را نگاه می‎کند.

راننده: «آقاها! ببخشین، شماها سه قلو هستین؟!»

مرد سمت راستی: «خدا خیرت بده ما کجامون شبیه همه؟»

راننده: «لباساتون؟»

مرد سمت راستی: «مگه دو نفر لباس‌هاشون شبیه هم باشه می‌شن دوقلو؟!»

راننده: «آبجی‌های من دوقلو هستن، ننه‌ام واسشون همیشه لباس شبیه هم می‎خره!»

مرد سمت چپی: «پسرم! اون‎ها بچه هستن.»

راننده: «نه آقا توی همین سریال پایتخت، رحمان و رحیم هم همین‌طور بودن.»

مرد سمت چپ: «اون فیلمه عزیزم!»

راننده: «خب حالا! شما چرا عین هم لباس پوشیدین؟ موقع سوار شدن دیدم، کفش و جوراباتون هم شبیه هم بود!»

مرد وسطی: «ما کارمند شرکت نفت هستیم، این‎ها لباسای فرم شرکت هستن.»

راننده: «مگه بچه مدرسه‎ای هستین؟ من که موقع درس هم لباس فرم نمی‎پوشیدم!»

من: «شما مگه الآن مدرسه نمی‎رین؟»

راننده: «نه بابا سال آخر بودم که آقام زمین‎گیر شد و مجبور شدم بیام روی ماشینش کار کنم.»

مرد سمت راستی یا شایدم وسطی (آخر نگاه‌شان که نمی‌کنم از روی صدا باید تشخیص بدهم): «یعنی شما الآن شانزده یا هفده سالته؟»

راننده: «آی باریکلا! معلومه نون و بوقلمون شرکت نفت حسابی آی‌کیوی آقایون رو بالا برده‎ها!»

فکر کردم خیلی بیش‌تر از سن‎وسالش حرف می‎زند!

مرد سمت چپی: «آره اون‌قدر بالا برده که بفهمیم ما توی ماشینی نشستیم که راننده‌ش گواهی‌نامه نداره!»

راننده: «چرا بُهتون می‌زنین؟!»

مرد سمت چپی: «بُهتون چیه پسرجان؟ کی رو دیدین تا حالا که هفده سالگی بتونه گواهی‎نامه بگیره؟!»

مرد وسطی: «نگه‎دار آقا ما حالاحالاها می‎خوایم زندگی کنیم!»

مرد سمت راستی: «پسرم نگه‌دار!»

راننده: «خدایی اگه بذارم دلخور برین. می‎رسونم‎تون در خونه. اصلاً مهمون من!»

مرد سمت چپی: «آقا نگات به جلو باشه! چرا برگشتی عقب؟!»

من: «آقا موتوری رو بپا!»

راننده: «موتوری باید منو بپاد، آخه من چهارتا چرخ دارم و اون دوتا!»

مرد سمت راستی: «آقا! همین الآن نگه‌دار وگرنه زنگ می‌زنم 110!»

راننده می‌پیچد توی یک کوچه‌ی باریک و با سرعت می‌گازد.

مرد سمت راستی: «کجا داری می‎ری؟!»

من وحشت می‌کنم.

مرد سمت چپی: «الو 110؟!»

راننده ترمز شدید می‌کند که نزدیک است سرم به شیشه بخورد و خدا را شکر می‌کنم که کمربندم را همیشه می‌بندم. جلوی ماشین دو نفر ایستاده‌اند با دوربین فیلم‌برداری در دست‌شان. صدای پشت خط مرد شنیده می‌شود: «بله بفرمایین، آقا! آقا! حال‌تون خوبه؟!»

راننده: «آقا حل شد، دمتون گرم، حال‌مون خوبه!»

مرد سمت چپی: «بله شرمنده حل شد!»

و بعد صدای بوق اشغال گوشی همراهش شنیده می‌شود.

راننده نگاه‌مان می‌کند و کارتش را نشان می‌دهد:

- علی مرکبی، متولد 1365، بازیگر...

به عکس و چهره‌ی راننده‌ی قلابی نگاه می‎کنم و فکر می‎کنم خدایی چه‌قدر خوب مانده. انگار حرفم را می‎فهمد که به بیرون اشاره می‎کند و جوانی را نشان می‎دهد: «مدیون کار هنری ایشونم، گریمور خوب‎مون آقای مهرنوش سرایداری!»

مهرنوش برای‎مان دست تکان می‎دهد و می‎فهمیم که جلوی ماشین هم دوربین کوچکی بغل چشمی دزدگیر بوده و ما متوجه نشدیم و تمام مدت ما در مقابل دوربین مخفی بودیم.

راننده یا همان علی مرکبی: «شرمنده شدم بزرگواران! ما یه سری پژوهشگر اجتماعی هستیم که توی شهر در موارد مختلف در حال گزارش گرفتن هستیم تا ببینیم مردم نسبت به بی‎قانونی هنوز حساسیت دارن یا نه! خدا رو شکر شما واکنش‎تون عالی بود و اگر اجازه بدین این فیلم رو پخش کنیم.» مردها سریع پیاده شدند و نزدیک دوربین‎ها رفتند و همان جا ایستادند تا همه‎ی فیلم‎ها را حذف کنند و بعد با دادوبیداد از آن‎جا دور شدند. راننده به من نگاه کرد: «اصلاً هم نظر من و تو که توی فیلم بودیم براشون مهم نبود!»

من واقعاً ناراحت شدم از دست مردها، اما به نظرشان احترام گذاشتم و گفتم: «من از مدرسه اومدم و حسابی گرسنه‎ام و یک ساعت دیگه هم باز باید برم کلاس زبان، لطفاً من رو به مقصد برسونید.»

راننده عذرخواهی کرد و دوستش را صدا زد با همان تاکسی من را سر کوچه‎ی‎مان رساند و باز هم عذرخواهی کرد و غذایی که توی صندوق عقب داشت را به من داد و گفت این هم آشتی‎کنان ما که این‌قدر اذیتت کردیم.

4-5-6

البته همیشه هم تاکسی‌ها این‌قدر شلوغ و پر ماجرا نیستند. مثلاً همان روز با آن تاکسی‌های پر ماجرا، برعکسش سه تاکسی بعدی یعنی دو تاکسی رفت به کلاس زبان و یک تاکسی برگشت از کلاس زبان اصلاً چیز خاصی نداشتند. خب من هم در دو تاکسی رفت، مدام توی گوشم هدفون گذاشته و درس‌های زبانی که باید جواب بدهم را گوش می‌دهم، اما صدای خاصی هم نبود تا کنجکاوم کند.

CAPTCHA Image