10.22081/hk.2022.72748

معجزه‌ی زندگی من

معجزه‌ی زندگی من

لیلا عباسعلی‌زاده

یک سال پیش که به نظر من یک عمر می‌رسد، دوره‌ی راهنمایی را تمام کردم و حالا یک دختر دبیرستانی هستم و روزهای سخت بلوغ را پشت سر گذاشته‌ام. شاید نه کاملاً، ولی به بالای تپّه رسیده‌ام و فقط سراشیب تندی مانده تا به سطح صاف بزرگ‌سالی برسم که می‌دانم می‌توانم این سراشیب، را پشت سر بگذارم فقط به یاری اتفاق‌هایی که سال قبل برایم افتاد. موهبتی که مرا از آنچه بودم به آنچه هستم، رساند.

تا مدرسه باید پیاده می‌رفتم. مدرسه آن‌قدر دور نبود که ارزش سرویس گرفتن داشته باشد و آن‌قدر نزدیک نبود که برایم راحت باشد. از شانس من با هیچ کدام از دوستانم هم مسیر نبودم که خوش و خرّم با هم به مدرسه برویم و برگردیم. گاهی با یکی از بچه‌ها که با هم صمیمی نبودیم همراه می‌شدم، ولی همیشگی نبود. آن‌قدر با هم دوست نبودیم که قرار درست و حسابی بگذاریم و منتظرِ هم بمانیم.

در مسیر خانه تا مدرسه زیارتگاه کوچکی بود که اگر از یک در آن وارد می‌شدی و از در دیگر خارج می‌شدی، میانبر به حساب می‌آمد و راه کمی کوتاه‌تر می‌شد. سایه‌ی درخت‌هایش از میان نرده‌های سبز می‌گذشت و پیاده‌رو را در خنکای خودش به آغوش می‌کشید. کِیفی داشت در ردیف درخت‌ها، کنار نرده‌ها، کوله‌به‌پشت، خسته و درمانده به خانه برمی‌گشتم. این برای وقت‌هایی بود که حوصله و وقت داشتم و از خیر میانبر می‌گذشتم. روزهایی که می‌خواستم زودتر به خانه یا مدرسه برسم، وارد زیارتگاه می‌شدم. از ردیف درخت‌ها و بوته‌های گُل می‌گذشتم و از کنار حوض بزرگ وسط رد می‌شدم. توجه به طبیعت اطرافم نداشتم، ولی صدای کلاغ‌ها را در روزهای سرد پاییز و زمستان و صدای شلوغ و زیر گنجشک‌ها را در روزهای زرد و آفتابی پاییز یا بهار می‌شنیدم و آرامشی دلچسب در وجودم می‌نشست. هوا که گرم‌تر بود، فواره‌های آب روشن بود و خنکای آب روی صورتم جا خوش می‌کرد. کم کم قدم گذاشتن به داخل امام‌زاده برایم خوشایندتر بود، حتی اگر عجله‌ای هم در کار نبود. فرصت داشتم چشمی به اطراف بگردانم و ببینم وارد کجا می‌شوم. در گوشه‌ی حیاط پر گُل و درخت که یک حوض بزرگ را در وسط خود جا داده بود، بنای کوچکی با آجرهای کوچک قهوه‌ای بود که گنبدی طلایی داشت و بعضی وقت‌ها دورتادور را پارچه‌های سیاه یا سبز می‌پوشاندند یا با ریسه‌های لامپ کوچک سبز تزئین می‌کردند.

در یکی از همین روزها بود که او را دیدم. روی نردبان ایستاده بود و مرا نگاه می‌کرد. انتظار نگاهش را نداشتم. اول صبح بود و در آن وقت روز کسی در اطراف نبود. ایستادم و مبهوت نگاهش کردم. نگاهش مهربان بود و مصمم. به ریسه‌های توی دستش اشاره کرد. مثل آهن‌ربا به طرفش جذب شدم. حرفی نزدیم. انگار جادو شده بودم. به نردبان دیگری که در آن نزدیکی بود اشاره کرد. بالا رفتم و کمک کردم ریسه‌ها را ببندیم. وقت زیادی نگرفت. تمام که شد ایستادم به تماشا. آرام گفت:

- مدرسه‌ات دیر نشه.

بدون خداحافظی دور شدم. در راه برگشت از مدرسه چشمم به ریسه‌ها بود. حس خوبی داشتم. دلم می‌خواست همه بدانند من آن‌ها را بسته‌ام. چشم گرداندم تا ببینمش، ولی نبود. از آن روز به بعد همین‌که وارد حیاط می‌شدم، دنبال یک صورت آرام و گیرا در قاب یک روسری نخی سبز و جثه‌ای بلندبالا درون چادری قهوه‌ای با گُل‌های ریز فیروزه‌ای می‌گشتم. بارها متوجه می‌شدم گوشه‌ای نشسته و از دور مرا نگاه می‌کند. از دیدنش غافل‌گیر می‌شدم، ولی او هم‌چنان آرام بود. احساس می‌کردم صورتش همیشه خندان است، با این‌که لبخند واضحی نمی‌دیدم.

روزهای اول همین‌که چشم در چشم می‌شدیم، قدم تند می‌کردم و می‌رفتم، ولی بعد به نشانه‌ی سلام سری تکان می‌دادم و او هم لبخندی می‌زد. یک روز از دیدنش کنار حوض غافل‌گیر شدم. بعد از آن ریسه‌بندی، اولین بار بود که از آن فاصله‌ی نزدیک می‌دیدمش. ناخودآگاه سلام از دهانم در آمد. دوباره همان لبخند آرامم کرد. پرسید: «کلاس چندمی؟»

اولین بار بود صدایش را بلند و واضح می‌شنیدم. صدایم را صاف کردم و گفتم:

- سال دیگه می‌رم دبیرستان.

سری تکان داد و گفت:

- به امید خدا.

دیگر نمی‌دانستم بایستم یا بروم که گفت:

- فردا خیرات نون و پنیر و سبزی داریم. بعد مدرسه بیا کمک.

کلمه‌ی چشم، مثل فشنگ از دهانم بیرون آمد. اصلاً به هیچ چیز فکر نکردم این‌که به مادرم چه بگویم و چه‌طور از او اجازه بگیرم. احتمال می‌دادم مادرم باور نکند. خودم هم باور نمی‌کردم، چه برسد به مادرم، ولی خوبی نوجوانی این است که مادر آدم زیاد جرئت ندارد سین جیم کند؛ چون یک جیغ و یک کوبیدن در، مشکل را حل می‌کند؛ البته کار به آن‌جا نکشید و فقط جمله‌ی با رومینا می‌رویم پاساژ برای تولد مادرش کادو بخرد، کافی بود.

چه حسّ خوبی داشت نشستن در کنار امام‌زاده و آماده کردن و پیچیدن نان و پنیر و سبزی. بعد هم کیسه‌های نان و پنیر و سبزی را در دو سینی چیدیم و جلوی در بزرگ امام‌زاده ایستادیم و به رهگذرها تعارف کردیم. با این‌که بدون اجبار آمده بودم، باز هم خیلی خجالت می‌کشیدم و سرم پایین بود و به آدم‌ها نگاه نمی‌کردم، ولی از ته دل آرزو می‌کردم هیچ کدام از بچه‌های مدرسه یا دبیرهایم مرا نبینند. این اضطراب و خجالت ارزش این را داشت که در کنار گلبانوخانم باشم که همان روز اسمش را فهمیده بودم و این‌که همه، گُل‌خانم صدایش می‌زنند. فهمیدم او و شوهرش خادم آن‌جا بودند و از چندسال قبل که شوهرش از دنیا رفته است، گُل‌خانم به تنهایی کارها را انجام می‌دهد. گُل‌خانم زیاد حرف نمی‌زد. برعکس آدم‌های دور و اطرافم که آن‌قدر حرف می‌زدند که حالم به هم می‌خورد. نمی‌دانم چند سالش بود. از نظر من به جز بچه‌های مدرسه و دانشجوها، بقیه به نظرم آدم بزرگ هستند و تصوری از سن و سال‌شان ندارم، ولی سن گُل‌خانم بیش‌تر از آن بود که جای به آن بزرگی را آن‌قدر تمیز و مرتب نگه دارد. می‌دیدم کسانی به کمکش می‌آمدند. بوته‌ها و درخت‌ها را مرتب می‌کردند. حوض را تمیز می‌کردند. فرش‌ها را می‌شستند. همه اهالی محل بودند. آدم‌های دیگری هم بودند که برایم عجیب بودند. بیش‌ترشان سر و وضع فقیرانه‌ای داشتند. زن‌کولی بچه به بغل. پسر آدامس‌فروش. مرد زردنبویی که دیده بودم دست‌فروشی می‌کرد و همیشه سیگاری به لب داشت. می‌رفتند داخل امام‌زاده و زود برمی‌گشتند. گُل‌خانم می‌دید و می‌گذشت. چندبار خواستم به گُل‌خانم بگویم، ولی خجالت کشیدم. شاید صبوری و کم‌حرفی گُل‌خانم بر من هم تأثیر گذاشته بود. آن روزها که هم کلاسی‌هایم با عصیان و گیجی و گُمی بلوغ دسته پنجه نرم می‌کردند، من آرامش گُل‌خانم را پیدا کرده بودم. همه می‌گفتند تغییر کرده‌ام. دوستانم می‌پرسیدند:

- چِت شده تو؟ یه جوری شدی. عجیب شدی.

و من فقط شانه بالا می‌انداختم. مادرم مهربان‌تر شده بود و پیش همه از من تعریف می‌کرد و خدا را شکر می‌کرد که نگرانی‌های مشاور مدرسه در مورد دخترهای این سن و سال در مورد من بی‌مورد است. من تمام دل نگرانی‌ها، کج‌خلقی‌ها و سردرگمی‌هایم را بیرون زیارتگاه می‌گذاشتم و می‌رفتم تو. زمانی که من داخل امام‌زاده بودم، انگار زمان برایم متوقف می‌شد. دیگر تمام گوشه و کنار امام‌زاده را می‌شناختم و تازه راز امام‌زاده‌ی گُل‌خانم را می‌فهمیدم. روزی که فکر می‌کنم نیمه‌ی شعبان بود، امام‌زاده از همیشه زیباتر شده بود. ریسه‌ها بسته شده بود و من و گُل‌خانم داشتیم بسته‌های شکلات و میوه را آماده می‌کردیم. گُل‌خانم بساطش را درست پشت در ورودی پهن کرده بود، در حالی که همیشه روبه‌روی در می‌نشستیم. دیدم که قفل شیشه‌ی محافظ بقعه باز است. دختر فال‌فروش آمد. بی صدا و آرام. گُل‌خانم پشت به او نشسته بود. از نگاهش فهمیدم که می‌داند پشت سرش کیست، ولی با نگاهش مرا دعوت به آرامش کرد. دختر دست دراز کرد و از کنار شیشه چند اسکناس بیرون کشید و رفت. پول زیادی توی بُقعه بود که همیشه توجه مرا جلب می‌کرد و هیچ وقت هم تکان نمی‌خورد. نه کم می‌شد نه زیاد و این راز گُل‌خانم بود که آن روز مرا هم در رازش شریک کرد.

حالا که فکر می‌کنم می‌بینم گُل‌خانم هیچ وقت به من نگفت چه کاری خوب است و چه بد. چی کار بکنم و چه کار نکنم. درسم خوب است یا نه، ولی من آن سال بهترین دختر کلاس بودم و تنها کسی که در آزمون دبیرستان نمونه قبول شد.

 روزی که روبه‌روی تابوت گُل‌خانم ایستادم و نماز خواندم، فهمیدم گُل‌خانم هیچ‌وقت از زندگی من محو نمی‌شود و با این‌که دیگر مسیر مدرسه‌ام عوض شده، ولی گاهی می‌روم و روی نیمکت کنار حوض، جایی که همیشه گُل‌خانم آن‌جا می‌نشست و استراحت می‌کرد، می‌نشینم و فکر می‌کنم به گُل‌خانم و روزهای خوبی که در سخت‌ترین سال زندگی‌ام برایم مثل معجزه بود.

CAPTCHA Image