10.22081/hk.2022.72718

بنده

بنده

بریده‌ای از رمان زیر چاپ «سِندی»

سیدسعید هاشمی

خانه شلوغ بود و پر از سروصدا. در همه‌ی طرف اتاق، شمع روشن و خانه مثل روز شده بود. مردها در این‌طرف و آن‌طرف اتاق نشسته یا لمیده بودند و هر یک میوه یا پاچه‌ی پخته شده‌ی گوسفندی در دست‌شان بود و به صدای آهنگ چنگ‌نواز گوش می‌دادند. زن جوان نیمه‌عریانی روی تخت نشسته بود، چنگی در دست گرفته بود و می‌نواخت. بُشر کنار مجمعه‌ی میوه‌‎ها لم داده بود و پاهایش را دراز کرده بود. نگاهی به زن جوان انداخت. موهای زیبا و لَخت زن، روی شانه‌هایش ریخته شده بود و چشمان زیبایش بسته بودند. بُشر از زیبایی زن لذت می‌برد و از این‌که مهمان‌هایش محو زیبایی او شده بودند، به خودش می‌بالید. چنگ‌نواز همان‌طور که می‌نواخت، سروگردنش را هم متناسب با آهنگ حرکت می‌داد. یکی از مهمان‌ها که پیرمرد بی‌دندانی بود، رفت بالای سر بُشر. تکه‌ای شیرینی از توی مجمعه برداشت و در دهان بشر گذاشت. بعد در گوش او گفت: «جناب بُشر، این چنگ‌نواز زیبا و یگانه را از کجا پیدا کرده‌ای؟»

بشر همان‌طور که لم داده بود، مست و بی‌اراده خندید.

- او را سال‌هاست که می‌شناسم. از وقتی به بغداد آمده‌ام، با او آشنا هستم. هر از گاهی به خانه‌ام می‌آید و نوایی بر می‌انگیزد.

پیرمرد بی‌دندان گفت: «خوش به حالت که چنین دوستانی داری!»

بشر گفت: «رقاصه‌هایم را ندیده‌ای. اگر آن‌ها را ببینی چه می‌گویی؟»

بعد به یکی از کنیزهایی که وسط مجلس میان کنیزها و زن‌های دیگر نشسته بود و داشت مشروب می‌خورد، گفت: «کنیزک، چرا معطلی؟ بلند شو و مجلس را نشاط ببخش.»

کنیز با لبخند، با حرکاتی آرام و زیبا، جام مشروب را به کنیز دیگر داد و بلند شد. شروع کرد به چرخیدن. موهای بلندش فضا را سیاه و خوش‌بو کردند. مردها که هرکدام گوشه‌ای افتاده بودند، شروع کردند به دست زدن و تشویق کردن.

- احسنت!

- جمیل!

- فَدَیتُک!

بشر خوش بود و می‌خندید. از این‌که می‌دید دوستانش راضی و سرخوش هستند، خوش‌حال بود. به کنیزهای دیگر نگاه کرد. همه نیمه‌عریان نشسته بودند و رقاصه را تشویق می‌کردند. داد زد: «چرا نشسته‌اید؟ شما هم بلند شوید!»

کنیزها نیمه‌مست و خندان، افتان و خیزان بلند شدند و شروع کردند به رقصیدن. کنیز تنبک‌نواز شروع کرد به ضرب گرفتن. صدا به صدا نمی‌رسید. همه داشتند با صدای تنبک و چنگ و رقص‌ زنان زیبا، دست می‌زدند و می‌خواندند. یکی از مردها گفت: «این خوشی‌ها خوب است، حیف که تمام شدنی‌ است!»

بُشر گفت: «نگران نباشید! پدرم آن‌قدر برایم گذاشته که بتوانم تا آخر عمر شما را خوش و خندان نگه دارم.»

پیرمرد بی‌دندان گفت: «خوش به حالت که بزرگ‌زاده هستی. ما را نگاه نکن. ما همه گدا گشنه‌ایم. فقط تو می‌توانی روزگارمان را خوش نگه داری.»

بشر داد زد: «پس این ساقی ما کجا رفت؟»

کنیز کم‌سن‌وسالی در حالی که سبوی شرابی در دست داشت، از مطبخ بیرون آمد.

- عجله نکنید ارباب! دارم می‌آیم.

مردها با دیدن کنیز کم‌سن‌وسال و زیبا که روی سر پنجه‌های پا و رقص‌کنان جلو می‌آمد، دهان‌شان باز ماند. کنیز آن‌قدر زیبا بود که پیرمرد بی‌دندان گفت: «آه... جناب بُشر... بهشت را به خانه آورده‌ای؟»

یکی از مهمان‌ها گفت: «این‌جا از بهشت هم بهتر است.»

این را گفت و بلند شد تا برقصد. شروع کرد به دور زدن. مستی بیش از حد نمی‌گذاشت که بتواند سرپا بایستد. تلوتلو می‌خورد. دست کنیزها را می‌گرفت و با آن‌ها می‌چرخید. بین مجمعه‌های زیادی که روی زمین بودند، دور می‌زد و از روی آن‌ها می‌پرید. یک‌دفعه پایش رفت روی مجمعه‌های میوه و غذا. مجمعه‌ها برگشتند و هر چه در آن‌ها بود روی زمین ریخت. مردها زدند زیر خنده. بشر تلوتلوخوران بلند شد و گفت: «خاک بر سرت! عیش‌مان را مُنقّص کردی!»

مرد حواسش نبود و همین‌طور می‌رقصید. بشر داد زد: «نظیفه... آهای کجایی پیرزن...»

نظیفه، خدمت‌کار پیر خانه از مطبخ بیرون آمد.

- بله ارباب!

- بیا این آت و آشغال‌هایی را که روی زمین ریخته جمع کن. ببر بریز توی کوچه. این مردک خانه را به گند کشید.

نظیفه فوری تشتی سفالی آورد و غذاها و میوه‌های له‌ شده را از روی زمین جمع کرد و ریخت توی تشت. تشت را گذاشت روی سرش و از خانه رفت بیرون. مردی که می‌رقصید، خسته شد و افتاد روی زمین. مردها بلند شدند و دستش را گرفتند.

- چرا خوابیدی؟

- خسته شدی؟

- این دیگر چه رقصی بود؟ بلند شو!

مرد که نای حرکت نداشت، گفت: «خسته شدم. گرسنه‌ام است. بگذار چیزی بخورم. بعد بلند می‌شوم.»

پیرمرد بی‌دندان به مجمعه‌ها نگاه کرد. همه خالی بودند. بشر گفت: «ابله... همه را که حرام کردی.»

بشر گفت: «عیبی ندارد. چیزی که در این خانه زیاد است، غذا و میوه است.»

پیرمرد بی‌دندان گفت: «مطمئنی که هنوز در مطبخت غذا و میوه‌ای باقی مانده است؟»

- شما چند سال است که به خانه‌ی من می‌آیید و خوش می‌گذرانید. آیا تا به حال شده چیزی کم و کسر بیاید؟

پیرمرد جام خالی شراب را به طرف ساقی کم‌سن‌وسال گرفت و گفت: «نه. خدایی راست می‌گویی! تا به حال بابت غذا و میوه، کم نگذاشته‌ای. ما چندین سال است که این‌جا خوش می‌گذرانیم. همیشه همه چیز بوده است.»

بشر داد زد: «نظیفه... آهای پیرزن... کجا ماندی؟ بیا این مجمعه‌ها را پر کن.»

از نظیفه خبری نبود. بشر داد زد: «آهای پیرزن غرغرو... کجایی؟ چرا جواب نمی‌دهی؟»

پیرمرد بی‌دندان گفت: «مگر او را نفرستادی به کوچه؟»

بشر گفت: «این پیرزن همیشه از زیر کار در می‌رود. تا حالا باید آمده باشد.»

چند لحظه بعد در خانه باز شد و نظیفه وارد شد. بشر تلوتلوخوران بلند شد و گفت: «پیرزن تنبل کجا مانده‌ای؟ چرا نمی‌آیی به مهمان‌ها رسیدگی کنی؟»

رفت سمت پیرزن و گیس‌های سفید او را توی چنگش گرفت. پیرزن ترسید. خودش را مچاله کرد و گفت: «گذشت کنید ارباب!» توی کوچه داشتم با کسی حرف می‌زدم.

بشر عصبانی‌تر شد. مستی‌اش تا حدی از سرش پرید. گفت: «غلط می‌کردی! با کی داشتی خوش‌وبش می‌کردی؟ نکند زیر سرت بلند شده پیرزن عوضی؟»

و مُشتی به کتف پیرزن زد. پیرزن کتفش را گرفت و از درد فریاد کوتاهی کشید. گفت: «نه ارباب! باور کنید غریبه بود. اصلاً نمی‌شناختمش.»

یکی از مردها گفت: «ارباب ولش کن. عیش‌مان را خراب نکن.»

بشر عصبانی گفت: «چه می‌گفت آن غریبه؟»

پیرزن گفت: «رفتم زباله‌ها را در کوچه بگذارم. عابری داشت رد می‌شد. وقتی به من رسید، نگاهی به خانه کرد. باور کنید صدای این چنگ و تنبک تا سر کوچه می‌رود. عابر به من گفت: «خانم صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟»

تا پیرزن این حرف را زد، مهمان‌ها زدند زیر خنده.

- جناب بشر، دیگر بنده شدی!

- عجب آدمی بوده! یعنی با دیدن خانه‌ای به این زیبایی نفهمیده که این خانه نمی‌تواند مال یک بنده باشد؟

- جناب بشر اگر بدانم بنده هستی، از همین امروز تو را می‌خرم.

مهمان‌ها می‌گفتند و می‌خندیدند. بشر سر پیرزن داد زد: «راست بگو پیرزن... یعنی او با دیدن این خانه نفهمید که من یک مولای ثروتمند هستم؟»

پیرزن با وحشت گفت: «اتفاقاً من همین را به او گفتم. گفتم: این چه حرفی‌ است که می‌زنید؟ یعنی شما با دیدن این خانه‌ی مجلل نفهمیدید که صاحب‌خانه آزاد است نه بنده؟»

بشر با تعجب به پیرزن خیره شد. دست‌هایش را که مشت کرده بود، انداخت و گفت: «خب؟ آن مرد چه گفت؟»

- آن مرد شروع کرد به حرکت و گفت: بله! راست می‌گویی. او اگر بنده بود، این سروصداها از خانه‌اش بیرون نمی‌آمد.

بشر همان‌طور خیره به پیرزن نگاه می‌کرد. پیرزن از نگاه بشر ترسید. مهمان‌ها هنوز تکه و متلک، بار بشر می‌کردند.

- طرف به موقع فهمید که تو بنده نیستی.

- حساب کار خودش را کرد.

- نکند بنده هستی و ما خبر نداریم؟

پاهای بشر شل شد. افتاد روی زمین. مهمان‌ها با دیدن این حرکت، ساکت شدند. چنگ‌نواز و تنبک‌زن، دست از نواختن کشیدند. پیرمرد بی‌دندان به طرف بشر آمد و گفت: «چه شد جناب بشر؟ حال‌تان خوب است؟»

بشر همان‌طور نیمه‌ نشسته، به پیرزن گفت: «آن مرد که بود؟»

- نمی‌دانم! نشناختمش!

- پیر بود یا جوان؟

- جوان نبود. لباس سفید و تمیزی به تن داشت. موها و ریش‌هایش بلند و جوگندمی بودند. لب‌هایش مدام تکان می‌خوردند. فکر کنم داشت ذکر می‌گفت.

بشر یک‌دفعه از جا بلند شد. به پیرزن گفت: «او حتماً موسی‌بن ‌جعفر بود. از کدام طرف رفت؟»

- به سمت میدان‌گاه می‌رفت. سمت کاخ فضل‌بن‌ ربیع.

بشر بدون حرف دیگری، پرید بیرون. یادش رفت کفش بپوشد. درِ خانه را باز کرد و وارد تاریکی کوچه شد. شب همه‌جا کمین کرده بود و چیزی دیده نمی‌شد. صدای جیرجیرکی سکوت شب را می‌شکافت و در کوچه پخش می‌شد. بشر کمی به اطراف نگاه کرد و بعد به سمت میدان‌گاه چشم دوخت. سفیدی کم‌رنگی در دور در حال حرکت بود. بشر پابرهنه به سمت سفیدی دوید. داد زد: «آقا... آقا...»

موسی‌بن‌ جعفر ایستاد و برگشت. بشر به او رسید. موسی‌بن ‌جعفر داشت ذکر می‌گفت. به چشم‌های بشر خیره شد. بشر به موسی‌بن‌ جعفر که رسید، انگار نتوانست روی پاهایش بایستد. زانوهایش خم شد و افتاد زمین. دست موسی‌بن‌ جعفر را در دست‌هایش گرفت.

- آقا... من بشربن ‌حارث هستم. صاحب همین خانه‌ای که الآن از کنارش رد شدید.

موسی‌بن ‌جعفر همان‌طور که ذکر می‌گفت، نگاهش کرد.

- ای پسر رسول خدا شما راست گفتید. من تا حالا بنده نبودم و بندگی نکردم.

اشک در چشم‌های بشر جمع شده بود. موسی‌بن‌ جعفر با مهربانی و لبخند نگاهش می‌کرد.

- اما می‌خواهم از حالا به بعد، بنده باشم. به نظر شما می‌توانم؟

دست‌های موسی‌بن‌ جعفر گرم بود. گرمای دستش تا عمق جانش نفوذ کرد.

  1. مجموعه آثار شهید مطهری، ج18، ص 106، تهران، انتشارات صدرا، 1378.
CAPTCHA Image