من- ابرهه‌ی بزرگ- کعبه را تعطیل می‌کنم!

10.22081/hk.2022.72678

من- ابرهه‌ی بزرگ- کعبه را تعطیل می‌کنم!


داستان طنز

من- ابرهه‌ی بزرگ- کعبه را تعطیل می‌کنم!

قسمتی از رمان زیر چاپ «پادشاه نصفه دماغ»

سیدسعید هاشمی

چندتا پیرمرد مُردنی جلوی من صف کشیده بودند و منتظر بودند تا من سرشان داد بکشم. پیرمردهایی که سال‌ها بود رئیس قبایل معروف صنعا بودند و مردم صنعا بدون اجازه‌ی آن‌ها آب نمی‌خوردند. دو- سه‌تای‌شان را می‌شناختم. همان‌ها که در ابتدای حکومتم آن‌ها را دیده بودم و به قصر احضارشان کرده بودم. مثل همیشه تاج طلا بر سر و عصای طلا در دست، روی تخت طلایم نشسته بودم و همسرم حمامه کنارم بود و فرزندانم مَسروق و یکسوم در یک طرفم ایستاده بودند و غلامم عَتوده در طرف دیگرم. یک غلام سیاه گُنده هم با برگ بزرگی از نخل پشت سرمان ایستاده بود و مشغول باد زدن ما بود. دور تالار هم نگهبان‌های سیاه‌پوست هیکلی نیزه‌به‌دست، ساکت و بی‌حرکت ایستاده بودند و مشغول مراقبت بودند. چندتا از پیرمردها که تازه به قصر آمده بودند و تا حالا توی عمرشان قصر ندیده بودند، با تعجب اطراف‌شان را نگاه می‌کردند.

گفتم: «شما خیر سرتان رئیس قبیله‌های صنعا هستید؟»

رئیس قبیله‌ی هَمْدان گفت: «بله جناب ابرهه! خیر سرمان رئیس قبیله هستیم!»

از او پرسیدم: «اسمت چیست؟»

ـ سائر هستم قربان!

ـ خب... سائر پیر! ما دو هفته است که عبادتگاه قُلَّیس را ساخته‌ایم. چندبار برای عبادت به قُلَّیس رفته‌ای؟

ـ تا حالا نرفته‌ام قربان!

داد زدم: «چرا نرفته‌ای؟ مگر دستور نداده بودم که از این به بعد حق ندارید به زیارت کعبه بروید و باید برای عبادت به قُلَّیس بروید؟»

سائر با آرامش گفت: «چرا قربان! شما دستور فرموده بودید؛ اما دستور شما مال کسانی‌ است که مسیحی هستند. ما به دین حضرت ابراهیم(علیه السلام) هستیم و نمی‌توانیم به عبادتگاه شما برویم.»

یکی از پیرمردها بدون این‌که اجازه بگیرد، با خنده‌ی تمسخرآمیزی گفت: «قربان، مگر شما به زیارت کعبه‌ی ما می‌روید که ما به زیارت قُلَّیس شما برویم؟... هه هه هه هه!...»

داد زدم: «مرض!... پیرمرد مُفَنگی!... کی به تو اجازه داد حرف بزنی؟»

خنده‌اش را خورد و گفت: «هیچ‌کس قربان!»

ـ پس خفه شو و تا وقتی من اجازه نداده‌ام، حرف نزن!

ـ چشم قربان!

به سائر گفتم: «مگر عبادتگاه فقط مال یک گروه است؟ شما می‌توانید در قُلَّیس یا در هر جای دیگر خدای‌تان را بخوانید و از او حاجت بخواهید.»

ـ بله قربان! درست می‌فرمایید، اما کار ما تجارت است. وقتی برای تجارت به حجاز می‌رویم، زیارت و عبادت‌مان را هم در همان‌جا می‌کنیم.

ـ غلط می‌کنید! مگر نگفتم دیگر حق ندارید به حجاز بروید؟

ـ چرا قربان! فرمودید، اما اگر به حجاز نرویم، چه‌جوری درآمد داشته باشیم؟ ما باید تجارت کنیم تا بتوانیم شکم خودمان را سیر کنیم.

پیرمردی که بدون اجازه، حرف زده بود، گفت: «قربان، اجازه دارم حرف بزنم؟»

ـ بزن!

ـ قربان، اگر به حجاز نرویم، چه‌جوری درآمد داشته باشیم؟ ما باید تجارت کنیم تا بتوانیم شکم خودمان را سیر کنیم.

با تعجب نگاهش کردم. گفتم: «ببینم پیرمرد! تو واقعاً پیاده‌ای یا خودت را پیاده نشان می‌دهی؟»

ـ واقعاً پیاده‌ام قربان! اسبم را کنار قصر بسته‌ام. اجازه ندادند که با اسب خدمت برسم. مجبور شدم پیاده بیایم.

ـ این حرفی که زدی، پیش از تو سائر زد.

ـ جدّی؟ پس چرا من نشنیدم؟

به سائر گفتم: «پیرمرد، من چه‌کار کنم که مردم از قُلَّیس استقبال کنند؟»

ـ هیچ‌کار قربان. اعتقاد و عبادت با زور و شلاق نمی‌شود. اجازه بدهید هرکس هر جوری که دوست دارد و هر جا که راحت است عبادت کند.

ـ مگر شهر هرت است؟

پیرمردی که بدون اجازه حرف زده بود، دوباره گفت: «قربان اجازه دارم چیزی بگویم؟»

ـ بگو!

ـ قربان اجازه بدهید هر کس، هر جوری که دوست دارد و هر جا که راحت است، عبادت کند.

داشتم از دست این پیرمرد ابله، دیوانه می‌شدم. داد زدم: «ببینم تو، کَر هستی یا خودت را به کَری زده‌ای؟»

ـ چه‌طور قربان؟

ـ این جمله را همین الآن سائر گفت.

پیرمرد با تعجب گفت: «راست می‌گویید قربان؟»

نگاهی به سائر کرد و گفت: «ببینم تو هم همین جمله را گفتی؟ پس چرا من نشنیدم؟»

به سائر گفتم: «من به تو ماهانه حقوقی پرداخت می‌کنم تا قبیله‌ات را وادار کنی که برای عبادت به قلیس بروند.»

ـ قربان، عبادت وادار کردنی نیست. من اگر با دین قبیله‌ام در بیفتم، آن‌ها دیگر مرا قبول نخواهند داشت. افراد قبیله‌ی من صدها سال است که پدر در پدر به دین حضرت ابراهیم(علیه السلام) هستند و برای زیارت کعبه به حجاز می‌روند. ما قبایل حجاز را به خوبی می‌شناسیم و با آن‌ها داد و ستد داریم؛ حتی کلیددار کعبه- جناب عبدالمطلب- قبایل ما را به خوبی می‌شناسد. مکه مثل خانه‌ی دوم ماست و من نمی‌توانم یک‌دفعه و یک روزه به مردم قبیله‌ام بگویم که کعبه را ترک کنند و قلیس را عبادت کنند.

اسم عبدالمطلب را که شنیدم شاخک‌هایم جنبید. گفتم: «من می‌توانم خود عبدالمطلب را هم وادار کنم که عبادت کعبه را کنار بگذارد و برای زیارت به صنعا بیاید.»

سائر خندید و گفت: «قربانت شوم این کار نشدنی است. شما هیچ جوری نمی‌توانید عبدالمطلب را به زیارت قلیس وادار کنید. عبدالمطلب از افراد برگزیده‌ی خداوند است. او از نوادگان حضرت ابراهیم(علیه السلام) و انسانی درستکار و فهمیده است. مردی با سخاوت و مؤمن که سال‌های سال است کلیددار کعبه است. او بزرگ مکه است و همه‌ی قبایل احترام او را حفظ می‌کنند و از او فرمان می‌برند. او و پدرانش سال‌های سال کعبه را حفظ کرده‌اند و کلیددار و پرده‌دار کعبه هستند. عبدالمطلب در مکه بر دل‌های مردم حکومت می‌کند. درست است که قصر و سرباز و شمشیر ندارد؛ اما دلی صاف و ایمانی عمیق دارد که باعث می‌شود مردم به او احترام بگذارند و روی حرفش، حرفی نزنند. حالا چه‌طور ممکن است که همین عبدالمطلب که خودش مردم را به زیارت کعبه تشویق می‌کند و از آن‌ها می‌خواهد که در کعبه خدای خودشان را عبادت کنند، کعبه را ول کند و به صنعا بیاید؟»

عصبانی شدم. بلند شدم و با دست زدم زیر دیس میوه‌ای که روی میز مقابلم بود. فریاد زدم: «پس می‌گویی چه‌طور این مردم را به قلیس بکشانیم؟»

میوه‌ها پخش شدند روی زمین. پیرمردها با ترس و تعجب به من چشم دوخته بودند. عتوده رفت جلو و یکی از سیب‌هایی را که بر زمین افتاده بود، برداشت و گاز زد. پیرمردی که بی‌اجازه خندیده بود، جلو آمد و سیب دیگری از روی زمین برداشت. به عتوده گفت: «آن سیب، یک‌ذرّه لَک داشت. بیا این یکی را بخور! تمیز و زرد است. تازه‌ی تازه. معلوم است هنوز سیب نمی‌شناسی.»

عَتوده با دهان پر گفت: «نه، اتفاقاً شنیده‌ام که اگر سیب لکّه‌ی قهوه‌ای داشته باشد، برای سلامتی خوب است.»

ـ اِ... راست می‌گویی؟ من نشنیده بودم؛ اما این سیب هم بدک نیست. می‌گویند سیب برای اسهال خوب است. تو هم این را شنیده‌ای؟

مسروق داد زد: «عتوده... چرا اراجیف به ‌هم می‌بافی؟ بحث بابا جدی ا‌ست!»

پیرمرد، گازی به سیب زد و با بی‌خیالی گفت: «بابایت بی‌خودی عصبانی شده است. حیف این میوه‌ها نیست؟»

رفتم جلو و زدم زیر دست پیرمرد. سیب از دستش پرت شد و رفت به هوا. خورد به سقف، چند تکه شد و ریخت روی زمین. پیرمرد زل زد به سقف و گفت: «ناز شصتت!... عجب قدرتی!»

گفتم: «پیرمرد، تو رئیس کدام قبیله هستی که این‌قدر خنگی؟ نکند قبیله‌ات هم مثل تو هستند؟»

ـ من رئیس قبیله نیستم قربان!

با تعجب گفتم: «رئیس قبیله نیستی؟»

ـ نخیر قربان.

ـ پس این‌جا چه‌کار می‌کنی؟

ـ این سؤال را من باید از شما بپرسم قربان. من نصفه شب بیدار شده بودم، گلا‎ب به‌‎روی‌تان بروم دست‌به‌آب، این سه نفر با چندتا سرباز آمدند و مرا گرفتند و آوردند این‌جا.

عَتوده با تعجب به پیرمرد گفت: «اِ... اِ... اِ... نگاه کن به چشم‌های من ببینم! مگر خودت نگفتی که رئیس هستی؟»

ـ خب آره دیگر! شما پرسیدید: «تو کی هستی من هم گفتم من رَعیص هستم. اسم من رَعیص است.»

بعد با قهقهه ادامه داد: «وقتی به دنیا آمدم خیلی ورجه‌وورجه می‌کردم، بابایم اسمم را گذاشت رَعیص1

دویدم نیزه‌ی یکی از نگهبان‌ها را گرفتم و آوردم گذاشتم روی سینه‌ی عتوده.

عتوده رنگ از رخسارش پرید. سیب پرید توی گلویش و گفت: «چه‌کار می‌کنید قربان؟»

ـ می‌خواهم بفرستمت آن دنیا. آخر تو چرا این‌قدر خنگ هستی؟ من به تو گفتم برو رئیسان قبایل را بیاور. تو رفته‌ای یارو را از توی مستراح کشیده‌ای بیرون، آورده‌ای این‌جا؟

مسروق آمد جلو. دستم را گرفت و گفت: «بابا!... بابا!... تو را به خدا کمی به خودتان مسلط باشید!»

بعد آرام نیزه را از من گرفت و گفت: «این نیزه را هم بدهید به من. بنشینید و یک جام شربت بنوشید.»

همان‌طور که دندان‌هایم را به ‌هم فشار می‌دادم، نیزه را به مسروق دادم و نشستم روی تخت. عتوده نفس راحتی کشید و گفت: «من از کجا بدانم توی یمن به کسی که خیلی ورجه‌وورجه می‌کند می‌گویند رَعیص! من فکر کردم او واقعاً رئیس قبیله است.»

به مسروق گفتم: «مسروق از امروز، همه‌ی مردم صنعا باید برای عبادت به قلیس بروند! کسی حق ندارد به حجاز برود. راه‌های حجاز را ببندید. از امروز تجارت ممنوع. برای تجارت به حبشه بروند، برای عبادت هم به قلیس.»

سائر گفت: «اما قربان... راه حبشه طولانی ا‌ست. مردم یمن با مردم حبشه سازگاری ندارند. ما جزء جزیره‌العرب هستیم و حجاز همسایه‌ی ماست. می‌توانیم با اسب و شتر به حجاز برویم؛ اما برای رفتن به حبشه باید حتماً از دریا عبور کنیم که خطرناک است. شغل ما صید مروارید و دباغی کردن پوست حیوانات است. این چیزها در حجاز مشتری فراوان دارد؛ اما در حبشه خریدار ندارند.»

فریاد زدم: «ندارند که ندارند! همین که گفتم! مردم باید با زور هم که شده، به قلیس بروند و عبادت کنند. تجارت هم بی‌تجارت! حالی‌تان شد؟»

رَعیص خم شد و سیبی برداشت. با همان بی‌خیالی گفت: «من که حالی‌ام شد!»

سائر گفت: «ما همه حالی‌مان شد؛ اما مردم صنعا این چیزها حالی‌شان نمی‌شود و شما مجبور می‌شوید روی خون مردم حکومت کنید.»

داد زدم: «روی خون‌شان که هیچ، روی امعا و احشای‌شان هم حکومت می‌کنیم. یالّا بروید، حرف‌های مرا به قبیله‌تان بزنید. وای به حال‌تان اگر از فرمان من سرپیچی کنید!»

 

 

  1. شتر بازیگوش.
CAPTCHA Image