آن مردان

10.22081/hk.2022.72667

آن مردان


داستان

آن مردان

مریم کوچکی

روی تخته‌سنگی نشست. گاهی نسیم خنک، از دل صحرا بر صورتش می‌وزید و گوشه‌ی دستارش را به بازیچه می‌گرفت. خورشید مانند شکارچی‌ای پیر و خسته، آرام آرام از پشت کوه بیرون می‌آمد و نیزه‌های گدازانش را به سوی هر آن‌چه در دیدرسش بود، پرتاب می‌کرد.

دانه‌های عرق، راه‌شان را از میان موهای خاکستری‌اش باز کرده و روی صورتش می‌لغزیدند.

به یاد جدش ابراهیم افتاد. راستی او چگونه از کوره راه‌های شک و تردید به سلامت عبور کرده و چاقو را با یقین و ایمان به پروردگار، بر گلوی پسرش اسماعیل گذاشته بود؟

خود را چون مسافری می‌دید بر سر دو راهی ناشناخته و دور. خواسته‌اش را بگوید یا نه؟

صحرا، ساکت بود و تنها گفت‌وگوی روز گذشته بین او و مردان قوم یهود سکوت آن‌جا را در ذهنش می‌شکست. صداهای آرام و گاه تند شیمون، آصف، رام، ارمیا، آدم و همه‌ی آن مردان، چون صدای زنبوران سرخ در گوشش می‌پیچید و می‌پیچید. آغازگر آبراهام بود:

- گمان کرده‌ای ما به این آسانی حرف‌های تو را باور کرده به خدایت ایمان می‌آوریم موسی؟

ارمیا برخاست کنار آبراهام ایستاد و نشان داد چون او می‌اندیشد:

- ما هم باید صدای خدای تو را بشنویم! این حق ماست موسی!

ایتان شاخه نخلی را روی زمین کشید و خیره به ارمیا گفت:

- صدایش را؟ به این قانعی ارمیا پسر آموس؟ این‌قدر قانع و سهل‌گیری؟ باید او را با همین دو چشمان‌مان ببینیم.

و چنان شاخه‌ی زیتون را به چشمانش نزدیک کرده بود، گویی می‌خواست آن را در چشم‌هایش فرو کند. آدم کاسه‌ی آب را بر زمین زد. کاسه‌ چند تکه شده به هر طرف دوید. فریاد زد:

- ما باید خدایت را با دیدگان خود ببینیم تا به او ایمان بیاوریم!

ارمیا نیز دست بر شانه‌ی موسی زده و گفته بود:

- ما در درستی و راستی تو شکی نداریم پسر عمران. همه خدای خود را می‌بینند. آن‌که بت می‌پرستد، خدایش را در پستو، بر لب‌ بام یا حیاط خانه‌اش می‌بیند، آن‌که ماه و خورشید می‌پرستد نیز هر روز با طلوع و غروب دیده بر خدای خود دارد، ولی ما چه موسی؟ به ما حق بده!

سرهای مردان چون پرچمی در مسیر باد، تکان تکان خوردند و مهر تأییدی زدند بر پای سخنان ارمیا.

شیمون عصای چوپانی‌اش را بر زمین زد و به مردان قومش گفت:

- من به موسی و خدای نادیده‌اش ایمان دارم. وای بر شما! این همه معجزه با چشمان خود دیده‌اید و هنوز به دنبال بهانه‌اید؟

رو به تک‌تک آن‌ها کرد:

- ارمیا! آدم! آبراهام! ایتان! آموس! باراک! رام! با شما هستم! چه کسی ما را از دست لشکر فرعون نجات داد؟ چگونه رود نیل برای‌مان شکافته شد و به سلامت از دل خروشان امواجش نجات یافتیم؟ چه کسی آن همه مرغ بریان و نوشیدنی گوارا، از آسمان برای‌مان فرستاد؟ ابری که سایه‌ی سرمان در آن بیابان خشک و سوزان شد را فراموش کرده‌اید! چرا آن زمان شک و تردید نکردید و خواستار دیدار خدای موسی نشدید؟

این بار سری تکان نخورد. ارمیا مشتی خاک از زمین برداشت و دوباره آن را روی زمین پاشید و به پیامبر خدا گفت:

- موسی آیا خود، خدای تورات را به چشم دیده‌ای!؟

ایمان و یقین به پروردگار در دل موسی چنان بود که هزاران مرد زره‌پوش، قدرت جدا ساختن آن را از قلب آگاهش نداشتند. با صدایی رسا فریاد برداشت که:

- خدای من و خالق آسمان‌ها و زمین به چشم سر دیده نمی‌شود. او چون مخلوقات خود، جسم ندارد. فراتر از اجسام و ماده است. قابل قیاس با آن‌چه ساخته نیست. توبه و استغفار کنید از آن‌چه بر زبان می‌آورید!

صدای بال زدن ساری سیاه، موسی را به خود آورد. ماری از میان ماسه‌ها سر بیرون آورد. شیاری به دنبال خود کشید و در دل ماسه‌ها ناپدید شد.

مورچه‌های سیاه درشت، شتاب‌زده از این‌طرف به آن‌طرف می‌رفتند و دانه‌های گندم، پره‌های کاه و سبزی‌های خشک صحرایی را به دوش کشیده و پشت تپه‌ای خاکی و کوتاه، گم می‌شدند.

از روی تخته‌سنگ بلند شد. کوهی بنفش و کبود مثل پیرمردی خموده و کسل روبه‌رویش ایستاده بود. راهش را به طرف کوه کشاند تا از چشمه‌اش، آبی خنک بنوشد و غبار راه را به آب دهد. دستان سؤال و تمنا او را محکم گرفته و رها نمی‌کردند.

- موسی! درخواست خود را بگو! زمان از دست می‌رود. به قومت چه خواهی گفت!؟ بگو... بگو!

ایستاد. باید آن‌چه را در دل داشت بر زبان می‌آورد! با صدایی بلند فریاد زد: «پروردگارا بزرگی و عظمت از آن توست. خالق آن‌چه می‌بینم و آن‌چه ندیده‌ام هستی! درخواستی از تو دارم هر چند می‌دانم بر زبان راندن آن، نادرست و غلط است.»

آب دهانش مثل گیاه حنظل تلخ شد.

- خدایا! خود را بر من بنما! می‌خواهم تو را با چشم سر ببینم!

سکوت چون آبی سرد بر صحرا جاری شد. منتظر ماند و آن‌چه منتظرش بود، رخ داد.

- ای موسی! من را نخواهی دید. لیکن به کوه بنگر! اگر بر جاى خود قرار گرفت و از هم نپاشید بدان که به زودى مرا خواهى دید!

چشمانش از آسمان بر کوه افتاد و در همان لحظه، پروردگار بر کوه جلوه کرد. کوه لرزید و فرو پاشید گویی بر آتشی داغ و گدازان، خروار خروار آبی سرد یا اسپند ریخته باشی!

- کوه، تاب و توان جلوه من را نداشت پس چگونه بر تو جلوه کنم ای پسر عمران؟ 

پیامبر خدا مبهوت از هوش رفت. وقتی چشمانش را باز کرد، خورشید چون خرمافروشی پیر، بساط جمع کرده به سوی مغرب، روان بود.

تلی سنگ و خاک از آن کوه بزرگ کبود، بر جا مانده بود.

موسی سجده کرد و گفت: «پروردگارا! منزه و بلندمرتبه‌ای! به درگاهت توبه کردم و من از نخستین مؤمنانم!»

به سوی شهر روان شد. یقینی یافته بود محکم‌تر از سنگ و پولاد. سخنش با آن مردان این بود:

- مهر مادران بر کودکان‌شان! رایحه‌ی گل‌های سرخ و زرد، در دامان دشت‌ها! دوستی و مودت پیران پاک! مهر و عشق همسران، به یک‌دیگر! آواز خوش پرندگان بر شاخه‌های درختان! نسیم روح‌انگیز صبحگاهان! گرمای دل‌انگیز یک ظهر زمستانی! همه و همه نشانی از پروردگاری دارند که در همه جهان حضور دارد بی آن‌که دیده شود. ایمان بیاورید تا رستگار شوید!

CAPTCHA Image