باز باران
نرگس مهتدی
معلم که گفت با موضوع باران انشا بنویسید، سروصدای همهی بچهها بلند شد؛ از جمله خود من!
- باز باران؟
- چهقدر باران، باران باران؟
- اصلاً آقا اگر خدا باران نمیآفرید، معلمهای انشا میخواستند چهکار کنند؟
کلاس از خنده ترکید!
**
از زمین و زمان شاکی بودم، از حل مسئلههای اعصاب خردکن ریاضی بگیر تا حفظ کلی سلسهی پادشاهی، فکر نوشتن انشا هم که شده بود قوز بالا قوز.
مثل آدمی با قایق شکسته در دریای افکارم غوطهور بودم که صدای چک چکی آمد انگار کسی آرام به پنجرهی اتاق میزد. خواهر پنج سالهام با هیجان درِ اتاق را باز کرد و گفت: «داداش باران میبارد تو میدانی چترم کجاست؟»
جواب داده و نداده سریعتر از او به سمت حیاط دویدم. انگار که مشتاق دیدن مهمان عزیزی باشم. مادربزرگ که گویا زودتر از همه صدای باران را شنیده بود خدا را شکر میکرد و تند تند زیر لبش دعا میخواند. خودش بارها گفته بود که دعا زیر باران مستجاب است. پدر که به جمعمان اضافه شد، سرش را رو به آسمان کرد و گفت: «انشاءالله سال پر بارش و پر برکتی داشته باشیم!»
من را میگویید؛ اما انگار باران تمام غمهای دلم را شست و برد.
سرخوش از عطر بینظیرش که کاش میشد در شیشهای نگهاش داشت، سراغ دفتر انشایم رفتم تا توصیف کنم باران...، این تکرار همیشه پر از تازگی را.
ارسال نظر در مورد این مقاله