10.22081/hk.2022.72611

گل‌فروشی توی سرما

گفت‌وگو

گل‌فروشی توی سرما

(مصاحبه با کودک گل‌فروش)

محدثه عرفانی‌مهر

خورشید، تازه ابرهایش را جمع‌وجور کرده بود و آرام آرام به آن سوی کوه، می‌رفت. شب مثل یک نقاش رنگش را روی سر شهر پاشید. ماشین‌ها پشت چراغ قرمز، در یک خیابان شلوغ و سرد منتظر بودند. توی این سرما هر کسی دوست داشت توی ماشین بنشیند و دست‌هایش را روی بخاری گرم ماشین نگه دارد. چند کودک گل‌فروش با گل‌هایی که توی نور ماشین‌ها، مثل مرواریدی می‌درخشیدند به این‌ور و آن‌ور می‌دویدند و لای ماشین‌ها گل می‌فروختند.

به یکی از آن‌ها که بزرگ‌تر بود نزدیک شدم و گفتم: «با مجله مصاحبه می‌کنی؟ نگاهی به کیف و کتابم کرد و گفت: «پول هم می‌دهی؟» با خنده گفتم: «پولی که نیست، افتخاریه.» خندید و گفت: «ببخشید! وقت ندارم. اگر پول بدهید مصاحبه می‌کنم.» بعد به طرف یک ماشین شاسی‌بلند دوید و داد زد: «آقا گل بدم؟» می‌خواستم بگویم چه‌قدر می‌خواهی؟ که یکهو یکی از بچه‌های گل‌فروش که کوچک‌تر بود، نزدیکم شد. دسته‌گل کوچک و جمع‌وجورش را کنار صورتش بالا آورد و گفت: «من کم می‌گیرم. ده تومن بده مصاحبه کنم.» خندیدم و گفتم: «سی تومن می‌دهم، تو بیا.» پسرک گل از گلش شکفت. چندتا بچه‌ی گل‌فروش دیگر که کنار جدول نشسته بودند، گفتند: «ما هم مصاحبه می‌کنیم. به ما هم پول بده.» من که پول چندانی همراهم نبود، با هزار بدبختی از دست‌شان در رفتم و با پسر گل‌فروش، توی ماشین کنار بخاری نشستیم تا مصاحبه کنیم.

- خودت را برای‌مان معرفی می‌کنی؟

آرش امینی هستم. پانزده‌سالمه.

- دیدم که داری گل می‌فروشی. شغلت همینه؟

بله.

- چند وقت است که گل می‌فروشی؟

حدود یک سال. شاید هم یک سال‌ونیم. همین حدودا.

- چی شد که گل‌فروش شدی؟ به گل علاقه داشتی؟

- نه بابا! به خاطر خرج خانه. وقتی پدرم از دنیا رفت، مجبور شدم بیایم سر کار. خواهر و برادرهایم گرسنه بودند؛ البته اولش بعضی فامیل‌ها کمک می‌کردند، ولی بعد هیچ‌کس کمک نکرد. مجبور شدم کار کنم.

- توی خانواده چند نفرید؟

دوتا خواهریم با سه‌تا برادر که من از شانسم چون از همه بزرگ‌ترم شدم جای بابای آن‌ها (با خنده گردنش را کج می‌کند از دور به دوستانش که لای ماشین‌ها می‌دوند نگاه می‌کند.)

- خانه هم دارید یا مستاجرید؟

نه بابا! مستاجریم. شصت‌میلیون تومان پول دادیم با ماهی نهصدهزار تومان. ارزان‌تر از این پیدا نکردیم.

- اهل کجا هستید؟

می‌خندد و با لحنی آرام و متین می‌گوید: «اهل افغانستانیم.»

- توی افغانستان خانه داشتید؟

خانه هم داشتیم. من خیلی دوستش داشتم؛ ولی سه سال پیش به خاطر طالبان و جنگ، خانه را فروختیم فرار کردیم آمدیم ایران.

(به دست‌هایش نگاه کردم. از سرما ترکیده بود. با خودم فکر کردم کاش مهمان‌نواز خوبی برای این بچه‌ها باشیم.)

- طالبان چه کار می‌کردند که فرار کردید؟

آدم می‌کشتند. ترسیدیم. مادرم می‌گوید آن‌ها همه را کافر می‌دانند و خودشان را مسلمان. ما را می‌کشتند تا خودشان به بهشت بروند.

(از حرف‌های قشنگش خوشم آمد. به سن و سالش نمی‌خورد از این حرف‌ها بلد باشد.)

- چه وقت‌هایی گل می‌فروشی؟

از ساعت ده صبح می‌آیم تا هشت شب. هی منتظر می‌شوم تا خیابان شلوغ شود. هر وقت ترافیک درست شد می‌دوم لای ماشین‌ها و گل می‌فروشم.

- ناهار کجا می‌خوری؟

از نانوایی بربری می‌گیرم با خامه یا پنیر یا سوسیس می‌خورم. بعضی وقت‌ها هم مادرم غذا می‌گذارد توی نایلون، گوشه‌ی آن درخت می‌گذارم و گرسنه که شدم می‌خورم. (اشاره می‌کند به درخت سرو بلندی که سرش تا به ماه رفته است.)

- از سختی‌های کارت بگو؟

توی زمستان‌ها دست‌هایم یخ می‌زند. نمی‌توانم گل‌ها را توی دستم نگه دارم، هی می‌افتد زمین. مردم هم شیشه‌ها را پایین نمی‌کشند که سردشان نشود. ما مجبوریم بیش‌تر توی سرما بمانیم و سرما بخوریم.

- تا حالا شده تصادف کنی؟

(دستش را به پایین‌تر از زانویش می‌کشد و می‌گوید):

این‌جای پایم به یک ماشین خورد، البته فکر کنم از قصد زد چون هی می‌گفتم گل می‌خواهی؟ فکر کنم لجش گرفت وقتی جلو رفتم ناگهان با سرعت به طرفم آمد و پایم به گلگیرش خورد و جیغ زدم و افتادم، ولی او فرار کرد.

- الآن هم درد می‌کند؟

نه! دو- سه روز درد می‌کرد، ولی الآن کم درد می‌کند. فقط گاهی وقت‌ها شب درد می‌کند.

- خرید خانه را خودت انجام می‌دهی یا مادرت؟

بیش‌تر خودم انجام می‌دهم. مادرم روی یک کاغذ می‌نویسد که چه چیزهایی بخرم، وقتی شب از سر کار برمی‌گردم می‌خرم و به مادرم می‌دهم.

- چه‌قدر مادرت را دوست داری؟

زیاد. من و خواهر و برادرهایم این‌جا فقط مادرم را داریم. اگر مادرم نباشد شاید از غصه بمیرم.

(انگار بغض هجوم می‌برد به لب‌هایش و گوشه‌ی لب‌هایش تکان تکان می‌خورد. گوشه‌ی مژه‌هایش می‌لرزد. بغض او به گلوی من هم سرایت می‌کند. فوری بحث را عوض می‌کنم.)

- راستی یادم رفت بپرسم؛ از درس و مدرسه بگو. چه کار کردی؟

به خاطر طالبان پدرم می‌ترسید ما را به مدرسه بفرستد، چون گفته بودند هر کس مدرسه برود، می‌کشند. الآن سواد ندارم.

- اگر درس می‌خواندی دوست داشتی چه کاره شوی؟

دکتر.

***

با خودم فکر کردم کاش می‌توانستم برایش کاری انجام بدهم تا بتواند درسش را بخواند و به هدف قشنگش برسد. بعد توی دلم به همه‌ی جنگ‌طلب‌های دنیا لعنت فرستادم.

CAPTCHA Image