داستان
سُفرهای که فرار کرد!
سیدسعید هاشمی
هر طرف را نگاه میکردی، موش بود. موشهای گُندهی قهوهای که میدویدند و بچهها هم دنبالشان. سید آمد جلو و در حالی که نفسنفس میزد، گفت: «برادر دلپاک، من حاضرم برم با یه گردان عراقی بجنگم، اما با این موشها نجنگم. لامصبها تموم نمیشن! هرچی میکُشیم، بازم هستن!»
راست میگفت. آنقدر موش کُشته بودیم که اگر به همین تعداد، بعثی کُشته بودیم، تا حالا جنگ تمام شده بود. گفتم: «چارهای نیست. ما این ارتفاعات گیلانغرب رو به سختی پس گرفتیم. باید حتماً سنگرسازی کنیم. تا وقتی این موشها اینجا جولان میدن، ساختن سنگر فایدهای نداره؛ چون میان و همه چیزمون رو میبرند.»
آنجا را واقعاً هم به سختی و مشقت و کلی شهید پس گرفته بودیم. چیزی نمانده بود که دشمن وارد شهر شود. اگر گیلانغرب سقوط میکرد، شهرهای دیگر هم در خطر بودند؛ اما دشمن فرار کرد و گیلانغرب نجات پیدا کرد. فقط باید ارتفاعات را نگه میداشتیم تا دوباره دشمن هوس حمله به این شهر را نکند.
سید، موشهای کُشته شده را که اینطرف و آنطرف افتاده بودند، نشان داد و گفت: «ببین برادر دلپاک، توی این یکساعت، پنجاهوچهار تا موش کُشتیم؛ اما هنوز دارن میان بالا. این موشها چهقدر جمعیت دارن؟ چهجوری زاد و ولد میکنند؟ چرا تموم نمیشن؟»
خندیدم و گفتم: «باز هم بکُشید!»
سید راه افتاد که برود. موشها مثل جمعیت یک شهر، تپه را اشغال کرده بودند و رفت و آمد میکردند. سید، همانطور که پشتش به من بود و داشت دور میشد، یک موش کوچک رفت طرفش. تا آمدم صدایش کنم و بگویم مراقب باش، موش زبل رفت توی پاچهی شلوار سید. داد زدم: «سید، موش رو بپا!»
سید یکدفعه شروع کرد به بالا و پایین پریدن. موش زبل از پاچهی دیگر شلوار سید بیرون آمد و رفت توی یکی از سوراخهای بینهایتی که در دل زمین کَنده بودند. سید گفت: «بابا، اینها دیگه کی هستند؟ به همهجای ما جاسوس میفرستند.»
***
زمین را میکَندیم و خاکها را میریختیم توی گونیها. کلّی گونی پُر کرده بودیم. در دو روز، چندتا سنگر ساختیم. وسایلمان را بردیم توی سنگرها. وسایل خاصی نبود. قوری و کتری و چای خشک و لیوانهای پلاستیکی که به جای استکان استفاده میکردیم و دو- سهتا هم سفره. سفرهها چیز خاصی نداشتند. در هر کدام کمی نان کپکزده و خشک بود. این ارتفاعات جایی نبود که بتوانیم در آن خوش باشیم و شکمپرستی کنیم. روز به روز مقدار کمی نان میآوردند. برای هرکس دوتا نان. تا میتوانستیم کم میخوردیم که اگر راهها بسته شد، از گرسنگی نمیریم. رضاپور آمد پیشم. خسته و عرق کرده.
- برادر دلپاک سنگرها آماده شدند؛ اما موشها تمام نشدند.
سنگرها پر از موش بودند. توی هر سنگر چندتا تخته که از جعبههای مختلف کَنده بودیم، قرار داده بودیم. با تختهها میدویدیم دنبال موشها و میکوبیدیم توی سرشان. بعضیهایشان میمُردند؛ اما بعضیهایشان واقعاً سگجان بودند. ضربه را که میخوردند مثل مُرده میافتادند. ما خیالمان راحت میشد که مُردهاند و از شرشان خلاص شدهایم. راه میافتادیم برویم دنبال کارمان که یکدفعه زنده میشدند و دِ دررو!
سید گفت: «چی میشد به جای اینهمه موش، یه چندتا هم گوسفند اینجا بود. اقلاً میکُشتیم و کبابشون میکردیم!»
خندیدم و گفتم: «ما که نیومدیم رستوران، اینجا جبهه است.»
- میدونم جبهه است، اما خدا دیگه چهقدر میخواد ما رو امتحان کنه. این همه بعثی و خمپاره و موشک کافی نبود که این موشها رو هم فرستاده؟ امتحان نهایی هم اینقدر سخت نیست.
گفتم: «به جای این کارها برو بساط چایی رو آماده کن. چندتا چوب بریز، آتیش بزن تا من کتری رو پر کنم.»
هوا گرم بود و تنها خوراکمان برای رفع خستگی، چای بود. سید، قوطیهای خالی کمپوت را آورد و چید کنار کتری. گفت: «کاشکه نوشابه هم دَمکردنی بود. به جای چایی، نوشابه دَم میکردیم و میخوردیم، یه کم حال میاومدیم.»
حسینی گفت: «من که گشنهام. میرم یهکم نون بخورم. رفت و سفره را آورد. نگاهمان که به سفره افتاد، چشمهایمان چهارتا شد. سفره حسابی قلمبه بود. سید به حسینی گفت: «نامرد، نکنه غذایی چیزی توی این سفره داری؟ این سفره چرا اینقدر چاقه؟ دوتا تکه نون که اینقدر قلمبه نمیشه!»
حسینی که خودش هم تعجب کرده بود، گفت: «راست میگیها. اصلاً حواسم نبود.»
سفره را باز کرد. تا سفره باز شد، یکدفعه یک موش گنده از وسط سفره پرید بیرون و با تکه نانی که به دندان داشت، ناپدید شد.
حسینی چند قدم دوید دنبال موش و داد زد: «ای بر پدرت لعنت! وایستا. نون منو کجا میبری؟»
سید زد زیر خنده.
- ولش کن حسینی! دیگه به گردش هم نمیرسی.
حسینی برگشت و نشست. دمق و خسته و ناراحت. یکی از قوطیهای کمپوت را دست گرفت. گفت: «برادر دلپاک، نمیشه اینجا توی خاک چندتا مین بکاریم، تا وقتی موشها راه میرن، مینها منفجر بشن و از دست همهشون خلاص بشیم؟»
قوطی کمپوتش را پر از چای کردم و گفتم: «میدونی این کار چهقدر وقت میبره؟ تازه میدونی چه خطراتی برای خودمون داره؟ ممکنه یه وقت یکی از بچههای خودمون برن روی مین.»
سید گفت: «نمیشه عراقیها رو بیخیال بشیم و بگیم یه گردان بفرستن برای جنگ با موشها؟ عراقیها رو بعداً میتونیم حسابشون رو برسیم. این موشها حسابی ذلهمون کردن!»
رضاپور گفت: «نمیشه برگردیم پایین؟ اینجا که دیگه امن شده.»
گفتم: «کی میگه امن شده؟ عراقیها منتظر فرصت هستن که دوباره اینجا رو تصرف کنند. مگه نمیدونی با چه بدبختی این ارتفاعات رو ازشون پس گرفتیم؟»
سید برای خودش چای ریخت، چندتا قند برداشت و انداخت توی دهانش. حسینی گفت: «هوی... چه خبرته؟ مگه اومدی مجلس ختم؟ اینجا جبهه است. قند کم میاریم. اونوقت باید با شیرینی خودمون قند بخوریم.»
سید گفت: «بیخیال بابا! ما نخوریم، موشها میخورن. بذار اقلاً همین دوتا قوطی چای رو با کیف بخوریم.»
حسینی گفت: «بچهها من یه پیشنهاد دارم. بیایید قندها رو پخش کنیم روی زمین، موشها بیان قندها رو بخورن دندونهاشون خراب بشه. وقتی خراب شد، دیگه نمیتونن نونهامون رو کِش برن.»
سید گفت: «با همین عقلت اومدی جنگ؟»
گفتم: «به سفرهها دیگه اعتباری نیست. بهتره نونها رو زیر خاک بذاریم. اینطوری هم کپک نمیزنند، هم از دسترس موشها دور میمونند.»
رضاپور گفت: «اَه... اَه... اَه... کی حاضره نون زیرخاکی بخوره؟ همینجورش که توی سفره موندن قابل خوردن نیستند حالا فکر کن چند روز زیر خاک هم بمونند.»
سید گفت: «ای بابا! تو که اینقدر سوسولی، جبهه اومدنت چی بود؟»
یکدفعه خمپارهای زوزهکشان آمد طرفمان. داد زدم: «دراز بکشید!»
همه خوابیدیم روی زمین. خمپاره صاف آمد و خورد وسط کاسهکوزهیمان. قوری و کتری و زغالها پودر شدند و بر باد هوا رفتند.
چند لحظه بعد بلند شدیم. سید به قوطی کمپوتش که نصفه کاره مانده بود و حالا دیگر به چند تکهی نامساوی تقسیم شده بود، نگاهی کرد و گفت: «ای تف به قبر پدرتون! مگه نمیدونید که خوراک ما فقط همین دو قطره چای بود؟ خب اگه خمپارهتون زیادی کرده، بزنید وسط دشت. مگه آزار دارید؟»
رضاپور گفت: «حالا چهجوری چای ردیف کنیم؟»
گفتم: «دیگه تموم شد! دیگه نمیشه چای خورد. از این به بعد اگه خواستید خستگی در کنید، آب خالی بخورید. یا میتونید نون خشکها رو آب بزنید و بجوید.»
سید رفت طرف سنگرش و گفت: «دیگر چه شود! بساط تفریح و عیش و نوشمون جور بود، این خمپاره هم اومد وسط. اینجا شده مثل شعب ابیطالب.»
انگار که چیزی یادش آمده باشد، رو به من کرد و گفت: «برادر دلپاک، توی شعب ابیطالب، موش نبود؟ چه جوری از شرّ موشها خلاص میشدند؟»
گفتم: «چی بگم والله! من اون زمان نبودم. بلند شید. بلند شید بریم توی سنگرها. مثل اینکه عراقیها از ما خوششون اومده دارن نقل و نبات پخش میکنند.»
حسینی گفت: «ایشالا یه کاسه از این نقل و نباتها برسه به دست صدام.»
هوا داشت تاریک میشد. هوا که تاریک میشد، صدای خمپارهها هم کم میشد. انگار عراقیها خواب را بیشتر دوست داشتند تا جنگ! سر شب مثل مرغ میگرفتند و میخوابیدند. از سنگرها صدا میآمد. صدای دست و پنجه نرم کردن بچهها با موشها.
- ای وای!... پاچهمو ول کن.
- سید، بزن توی سرش.
- حسینی، دُمش رو بگیر.
- آخ، رضاپور این موشه آشناست. ببین اون خال روی دمش رو نشونه گذاشتم.
- اگه آشناته میخوای کارش نداشته باشیم و بذاریم برگرده خونه؟
- نه بابا. این آشناها به درد من نمیخورن. بزن بکشش.
- هوی... چه خبرته؟ چرا میزنی روی کلّهی من؟ چشمهای کورت رو باز کن. موشه اون طرفه.
- ببخشید آخه یه لحظه فکر کردم اومد روی سرت!
اوضاعی داشتیم از دست موشها.
***
صبح زود صدای تکتیراندازهای دشمن بلند شده بود. معمولاً صبحها برای دستگرمی چندتا تیر میانداختند و بعد شروع میکردند به خمپاره و آرپیجی زدن. دیگر نمیشد چای را بیرون از سنگر درست کرد. یک وقت دیدی خمپارهای ترکشی چیزی رسید و هم بساط چای را به هم زد و هم بساط زندگیمان را. رفتم شهر و یک کتری جدید آوردم. بچهها هم دوباره مثل همیشه قوطی کمپوتشان را نگه داشتند تا بتوانند توی آنها چای بخورند. توی سنگر، کنار در، چوبها را روشن کردم و کتری را گذاشتم روی آتش. به سید گفتم برود نانهایی را که زیرِ زمین گذاشته بودم، بیاورد تا همینجا توی سنگر صبحانه را بخوریم.
سید رفت و چند لحظه بعد با چند تکهی گُنده، نان خشک و خاکی برگشت. کمکم سروکلهی بچههای دیگر برای خوردن صبحانه پیدا شد. ظاهراً مثل روزهای دیگر حوصلهی درست کردن صبحانه نداشتند و خودشان را دعوت کرده بودند توی سنگر ما.
- سلام صبحبهخیر! پس چی شد صبحونه؟
- صبر کن بابا! قهوهخونه هم بری باید یه ربعی معطّل بشی. اینجا که دیگه جبهه است!
- سلام سید، زودتر صبحونه رو بیار!
- آخ که چهقدر دلم هوس کَرهمربا کرده! سید کَرهمربا نداری؟
- سید یه دست کلّهپاچه لطفاً!
- سید یه بربری خاشخاشی!
سید با نانهای خشک و کپک زده آمد توی سنگر. بچههای هر سهتا سنگر آمده بودند توی سنگر ما و گوش تا گوش نشسته بودند و منتظر دَم کشیدن چای بودند. توی سنگر دیگر جا نبود. سید گفت: «بهبه! اراذل مفتخور و آمادهخور! خوش اومدید! رفتم نونوایی براتون سنگک تازه و بربری خاشخاشی بگیرم، شاطر گفت: اینها همه حاضرخورند، همین دوتا تیکه سنگک کپکزده رو بده بخورن، ایشالا همین امروز شهید میشن میرن بهشت، از دست حوریهای بهشتی کلهپاچه و سنگک داغ میگیرن، میخورند، حالشون جا میآد.»
نانها را از سید گرفتم. کمی آب زدم تا هم خاکش برود و هم خیس بخورد و نرم شود. بعد گذاشتم توی سفره. سفره را تا کردم تا چای آماده شود.
بچهها عجله داشتند.
- برادر محسن دلپاک زود باش بابا! عراقیها اومدند.
- برادر محسن دلپاک اینچه طرز پذیراییه؟ چرا اینقدر شُلی؟
- برادر محسن دلپاک یه بار هم شما تشریف بیارید سنگر ما. از بس ما اومدیم اینجا دیگه خجالت میکشیم.
چای که آماده شد، سید رفت قوطیهای کمپوت را آورد و پر کرد. همه را چید توی سینی شکسته و قراضهای که از زمان هخامنشیان به ما ارث رسیده بود. گفت: «برادر دلپاک سفره رو بیار.»
سفره را از گوشهی سنگر آوردم گذاشتم زمین. تا گذاشتم زمین، موش گندهای نمیدانم سر و کلهاش از کجا پیدا شد، سفره را دهان گرفت و مثل جن از سنگر زد بیرون. بچهها که غافلگیر و وحشتزده شده بودند، کمی به من و کمی به موش نگاه کردند. سید داد زد: «چرا مثل عروس و دامادها نشستید و ما رو نگاه میکنید؟ برید سفره رو از موشه بگیرید.»
بچهها ریختند بیرون. موش کلّی از ما دور شده بود. لامصب مثل جت میدوید. گوشهی سفره در دهانش بود. ناگهان سفره باز شد و نانها ریختند بیرون؛ اما گوشهی سفره هنوز لای دندانهای موش بود و موش داشت آن را با خودش میکشید. عجب موش قوی و زبلی بود. اندازهی یک گربه هیکل داشت. بچهها به ستون یک دنبالش میدویدند. سید، سینی به دست پشت سر همه میدوید و دستور میداد.
- رفت اونور! برید سمت چپ. رفت پشت صخره، اوناهاش، متفرق بشید. از همه طرف محاصرهاش کنید...
موشه همینجور میدوید و ما همینجور از سنگر دور میشدیم. یکدفعه صدای سوت خمپارهای شنیدیم. سید داد زد: «دراز بکشید!»
احتیاج به گفتن او نبود. همه میدانستیم که در اینجور مواقع باید دراز کشید. خوابیدیم زمین و دستهایمان را گذاشتیم روی سرمان. خمپاره آمد و مثل یک مهمان ناخوانده نشست روی سنگر ما. سنگر: «بوم...م...م...» مثل پنبهی حلاجی شده رفت هوا. خاک و شن و گونی پاره بود که از آسمان بر سر ما میبارید. چند لحظه گذشت. کمی بعد سروصدا و گرد و غبار خوابید. بلند شدیم و نشستیم. به سنگر نگاه کردیم. چیزی از سنگر نمانده بود. صدای خِشخِش از روبهرویمان میآمد. نگاه کردیم. آقاموشه کنار صخره نشسته بود و داشت سفره را میجوید. بچهها با تعجب و حیرت همدیگر را نگاه میکردند. سید به موشه چشم دوخت و گفت: «دَمت گرم... از کجا دستور داشتی؟»
موشه بیخیال نشسته بود و گوشهی سفره توی دهانش...
ارسال نظر در مورد این مقاله