زندگینامه
وقتی از بهلول حرف میزنیم، واقعاً در مورد چه کسی داریم حرف میزنیم؟!
سیدهلیلا موسوی
اسم بهلول را حتماً شنیدهاید؛ اولین بار که این اسم به گوش میرسد، یاد مردی میافتیم با دشداشهای بلند، دستمالی به سر و چوبی بلند در دست که روی آن نشسته و توی کوچهها دارد میدود و بچهها خندان دنبالش میدوند. در همین تصویر اولیه میبینیم که وزیری نزدیکش میآید تا او را مسخره کند و بهلول جوابی زیرکانه و عالمانه به او میدهد که وزیر خجالت میکشد و از او دور میشود.
همهی آنچه در مورد بهلول باید گفت همین است که در نگاه اول با هم دیدیم؛ او عالمی بود که به دلایلی خودش را به دیوانگی زده بود و در همان عالم دیوانگی به مردم پند و اندرز میداد.
بهلول اینطور که در تاریخ گفته شده، پسرعموی هارون الرشید خلیفهی عباسی بوده است؛ البته همیشه این فامیلی برایش مایهی ننگ بود. او زمان امام صادق(علیه السلام) و امام موسی کاظم(علیه السلام) زندگی میکرد و عاشق اهلبیت بود. بهلول که اسم واقعیاش ابووهب بود در کوفه زندگی میکرد و برای یادگیری علم به مدینه رفت تا در کلاسهای امام صادق(علیه السلام) شرکت کند. بهلول خیلی زود یکی از علمای زمانهی خودش شد و مردم برای سؤالهای دینی و علمی به او رجوع میکردند.
جالب است بدانید که این عالم با این همه کمالات یک باره تبدیل شد به فردی که روی چوبش مینشست و توی کوچهها میدوید و داد میزد: «برید کنار تا به الاغم نخورید.» و همه فکر میکردند دیوانه شده است!
در مورد تغییر رفتار بهلول داستانهای مختلفی گفته شده است؛ اما مهمترین دلیل میتواند این باشد: یکی از بزرگان گفته است که خلیفهی عباسی از بهلول خواست تا فتوا بدهد که میشود امام کاظم(علیه السلام) را کشت و خونش حلال است. بهلول از این پیشنهاد وحشت کرد و نزد امام کاظم(علیه السلام) رفت و این قضیه را به ایشان گفت. امام به بهلول گفتند اگر قبول نکنی که این فتوا را بدهی، خلیفه تو را میکشد و چون حفظ جان واجب است، پس تنها راه این است که تو خودت را به دیوانگی بزنی. بهلول هم از آن لحظه تصمیم گرفت خودش را به دیوانگی بزند تا هم آسیبی به امام نزده باشد و هم جان خودش حفظ شود.
بهلول هم در زمان امام صادق(علیه السلام)و هم در زمان امام کاظم(علیه السلام)زندگی میکرد.
درست است که بهلول خودش را به دیوانگی زده بود؛ اما چیزی که او را خیلی معروف کرده است و در ادبیات فارسی هم جایی برای خودش باز کرده است این است که جوابهای او که ظاهری ابلهانه داشتند، در باطن بسیار حکیمانه و عالمانه بوده و با همین جوابها مردم زمانهاش را آگاه میکرده.
مثلاً در حکایتی از بهلول نقل کردهاند که وزیر خلیفهی عباسی به بهلول گفت: «شنیدم خلیفه تو را حاکم سگان و خران و چهارپایان کرده؟!»
بهلول هم سریع جواب داد: «پس زود بدو بیا و هر چه من میگویم عمل کن.» و با این جواب وزیر به قول امروزیها در افق محو شد و از خجالت سرش را زیر انداخت و رفت. حکایتهایی که در مورد بهلول گفته شده زیاد است و همگی زیبا و شنیدنی هستند و طنزی جالب در صحبتهای بهلول دیده میشود که هنوز هم خندهدار و در عین حال پندآموز است.
با هم چندتا از حکایتهای بهلول را میخوانیم:
هارون الرشید از بهلول پرسید: «دوست داری خلیفه باشی؟»
بهلول گفت: «نه!»
هارون الرشید گفت: «چرا؟»
بهلول گفت: «از آنرو که من به چشم خود تا به حال مرگ سه خلیفه را دیدهام، ولی تو که خلیفهای مرگ یک بهلول را هم ندیدهای.»
***
روزی خلیفه به بهلول گفت: «چرا خدا را شکر نمیکنی که از زمانی که من بر شما حاکم شدهام، طاعون از میان شما رفع شده است؟»
بهلول گفت: «خداوند عادلتر از آن است که در یک زمان دو بـلا بر بندگانش گمارد!»
حالا دلیل اینکه بهلول خودش را به دیوانگی زده بود را متوجه میشویم؛ چون فقط از زبان یک دیوانه میشد به خلیفهی عباسی گفت که او مثل طاعون برای جامعه اسلامی بلاست. و در حکایت دیگری هم خلیفه را فقیرترین فرد جامعه میشناسد!
روزی هارون به بهلول پولی داد تا بین فقرا تقسیم کند. بهلول پول را گرفت و چند لحظه بعد به خلیفه باز گرداند.
هارون دلیل این کارش را پرسید.
بهلول گفت: «من هر چه فکر کردم از خلیفه فقیرتر و نیازمندتر پیدا نکردم؛ به خاطر اینکه مأمورهای تو با زور از مردم باج و خراج میگیرن و به خزانهی تو میریزن.»
***
حکایت میکنند که روزی هارون الرشید غذایی برای بهلول فرستاد. خادم، غذا را پیش بهلول گذاشت و گفت: «این را خلیفه مخصوص تو فرستاده است.»
بهلول غذا را جلوی سگی که کنار کوچه بود، گذاشت. خادم فریاد کشید: «چرا غذای خلیفه را پیش سگ میگذاری؟!»
بهلول پاسخ داد: «هیچی نگو! اگه سگ بشنوه این غذا رو خلیفه داده، حتی یک لقمه هم ازش نمیخوره!»
ارسال نظر در مورد این مقاله