رجب‌علی نانوا و انگشتر استاد

10.22081/hk.2022.72596

رجب‌علی نانوا و انگشتر استاد


داستان

رجب‌علی نانوا و انگشتر استاد

مریم کوچکی

در روزگار گذشته؛ تقریباً نزدیک به زمانی که چنگیزخان مغول زحمت کشیده خاک را روی عالم کشیدند و چیزی نمانده بود نسل انسان که هیچ، نسل حتی سگ‌ها و گربه‌ها را به تاریخ دایناسورها؛ پیوند بزنند، استادی زندگی می‌کرد. استاد داستان ما، صد البته که تنها نبود و علاوه بر داشتن یک همسر، چهارتا دختر (منزل، مطبخ، خانه و آخری ضعیفه) و سه‌تا پسر کاکل‌زری؛ شاگردانی هم داشت. از بین شاگردان فراوان و خلف استاد، یکی هم بر حسب تقدیر و گردش روزگار نامراد، ناخلف از کار در آمد. این شاگرد ناخلف؛ آن‌قدر استاد و دانشش را زیر سؤال برد و زیر سؤال برد که طفلی استاد ریزه‌میزه‌ی ما، زیر بار این همه سؤال کج و کوله شد و ناله‌اش به هفت در آسمان‌ها رفت.

قابلمه‌ی طاقت استاد پر شد. میلش به طرفی کشید که شاگرد ناخلف را بچزاند.

صبح پنج‌شنبه‌ای در تاریخ، استاد دوران، شاگرد ناخلف و شاگردان خلف را در مکتب‌خانه دور هم، جمع کرد. هشتاد و هفت جفت چشم (متأسفانه یکی از شاگردان در شب چهارشنبه‌سوری چشم چپش را از دست داده بود) به استاد خیره شدند. بوی سیرداغ و نعناداغ آشی که استاد برای آن شاگرد پخته بود فضای علم و دانش را پر نمود. استاد، شاگرد ناخلف را صدا کرد:

- آهای شاگرد! انگشتری مرا بگیر و ببر بده رجب‌علی نانوا. بگو استادم می‌خواهد شادی ارواح اموات نان خیرات کند. استاد نانوا به جای دستمزد این انگشتری را برداشته و با طبخ نان برشته دو آتشه؛ چشم انتظاران و اسیران خاک را شاد نمایند.

شاگرد ناخلف، انگشتر را گرفت و رفت. استاد روی تشکچه‌اش جابه‌جا شد و رو به شاگردان گفت: «امروز درس بزرگی به شما و آن شاگرد خواهم داد. مقابل چشمان شما، انگشتری پر بها و قیمتی خود را به آن شاگرد دادم. اگر او با نان بیاید یعنی این‌که نانوا ارزش انگشتری یاقوت‌نشان ما را نشناخته؛ و اگر با انگشتری‌مان بازگردد، یعنی نانوا ارزش یاقوت را شناخته و آن را به شاگرد باز می‌گرداند و می‌داند بهای نان‌ها هر چه باشد بسیار کم‌تر از آن ارزش و قیمت انگشتری ا‌ست. هر چند ما به خوبی می‌دانیم آن‌که از آغاز روز تا غروب خورشید سر و کارش با خمیر سکه‌های خرد و آتش است؛ قدر انگشتری و قیمت آن را نمی‌داند. (توی دلش گفت مثل این شاگرد ناخلف که قدر استادی چون ما را نمی‌داند و هی ما را پیش این و آن ضایع می‌کند: استاد چرا ابوریحان بیرونی این همه کنجکاو بود و دم مرگ هم دست از سؤال پرسیدن برنداشت؟ استاد چرا سقراط را چیزخور کردند؟ استاد چرا زکریای رازی نفت را کشف نکرد و... استاد و هزار درد گران)

شاگردان غرق در اقیانوس دانایی استاد، خود را به ساحل کلاس و مکتب رساندند و درس شروع شد. استاد تفاوت بین فلسفه‌ی سقراط و افلاطون را به شاگردان تشنه‌ی دانش آموخت. آن‌ها با گرامی‌داشت یاد و خاطره‌ی آن هم‌شاگردی که استاد را به چالش می‌کشید درس را گوش می‌دادند که شاگرد ناخلف برگشت. دیدن چهره‌ی او شاگردان را به قدری شاد کرد که خبر دامادی‌شان؛ آن‌قدر خندان نمی‌نمودشان. هشتاد و هفت چشم به علاوه دوتا چشم استاد، خیره ماندند به نان‌های گرد و زردی که روی دستان شاگرد خوابیده بودند. بوی علف کوهی روی نان‌ها از توی کوچه خود را کشان‌کشان به مکتب رساند. شاگرد ناخلف نان‌ها را روی گلیم گذاشت و نفس‌زنان گفت:

- رجب‌علی نانوا سلام رساند و سهم مکتب را از خیرات داد.

حرف شاگرد ناخلف تمام نشده شاگردان خلف از خجالت نان‌ها در آمدند. استاد به جای خالی انگشتر روی انگشتش دست کشید و چنان دندان قروچه‌ای کرد که بند دل ما و خودش پاره شد. شاگرد لقمه‌‌ی نان را قورت داد؛ پیش استاد آمده دستارش را از سر برداشت و نامه‌ای به دست ایشان داد:

- برای شماست. رجب‌علی نانوا داد.

استاد روی پله‌های مکتب‌خانه نشست، نامه را باز و شروع به خواندن کرد:

- درود بر استاد گرانمایه عالی‌قدر! اول آن‌که ما را مسرور نمودید که طبخ نان خیرات به این حقیر سپرده شد، نه به نانوایی عزت دغل که شاید ماجراهایش را شنیده باشید و ضرورت به گفتن نیست که بندگان خدا خطا نیز می‌کنند. دوم آن‌که استاد عزیز بدانند این‌جانب در سفر به خراسان تذکره الاولیا عطار نیشابوری را در مقابل قرصی نان خریداری نمودم. خواندن حکایاتش شباهنگام لذتی وافر دارد. این حکایت را خوب در یاد دارم که:

(نقل است که جوانی بود و پیوسته بر صوفیان انکار کردی یک روز شیخ انگشتری خود به وی داد و گفت: «پیش فلان نانوا رو و به یک دینار گرو کن!»

انگشتری از شیخ بستد و ببرد. به گرو نستدند. باز خدمت شیخ آمد و گفت: «به یک درم بیش نمی‌گیرند!»

شیخ گفت: «پیش فلان جواهری بر تا قیمت کند.» ببرد. دو هزار دینار قیمت کردند. باز آورد و با شیخ گفت. شیخ گفت: «علم تو با حال صوفیان، چون علم نانواست بدین انگشتری.» جوان توبه کرد و از سر آن انکار برخاست.

شاگردتان نزد ما آمد. انگشتری را گرفته، اطاعت امر نموده؛ نان‌ها پخته و خیرات شد. تمام اهالی محله‌ی باغ بالا و زیرگذر بازار و البته در گذشتگان‌شان دعاگویند و این بذل و بخشش در خاطر نانوایان خواهد ماند. ما اهل کتاب و دانشیم استاد! نامه تمام.»

چشم‌های تنگ و باریک استاد، تنگ‌تر و باریک‌تر شد. شاگرد ناخلف که روی پله‌ی دوم نشسته بود؛ به استاد گفت: «ناراحت انگشترتان هستم که در دستان رجب‌علی نانوا به درون تنور می‌رود و یاقوت سرخش، سرخ‌تر می‌شود. حیف کردید. روح رفتگان شاد! کاش بهای نان‌ها را از این‌ها می‌دادید و با انگشت تک درخت گوشه‌ی حیاط را نشان داد. (خرمالوهای رسیده و آب‌دار نارنجی روی شاخه‌ها دل استاد را برشته و داغ  نمودند).

شاگردان خلف به دستور استاد مشغول بحث پیرامون طب بوعلی و مبحث قلنج شدند.

استاد دوات و قلم برداشته نامه‌ای با این مضمون برای رجب‌علی نانوا نوشت:

«استاد نانوا پس از سلام؛ امید دارم که نان‌تان همواره فراوان، آتش و هیزم تنورتان نیز گدازان باشد. امروز شما استاد ما بودید و ما شاگرد شما! بسیار بر خود بالیدم که در این شهر، نانوایی داریم اهل علم، تفسیر کتب. روان استاد فریدالدین نیشابوری شاد باد. آرزوی سلامت داریم برای آن بنده‌ی خدایی که تذکره‌الاولیا را در ازای گرده‌ای نان به شما فروخت. آیا انگشتری این استاد حقیر را چون شاگرد آن حکایت نزد جواهرشناسان بردی؟ من هم چون شما آن حکایت را خوانده و به زیرکی نانوا اندیشیده بودم. انگشتری من تقلبی است! یاقوت سرخ کجا بود بنده‌ی خدا؟ شیشه‌ای بی‌قیمت و ارزش در رکاب آن انگشتری‌ است! کاش طمع نمی‌کردی نانوا!»

نامه را مهر و موم کرد، به شاگرد ناخلف داد و گفت: «زود باش! تا از خوشی نانوایی را نبسته و به خانه نرفته، این را به او برسان. نانوای حریص!»

CAPTCHA Image