گفتوگو در قرآن
گفتوگوهای ابراهیم
مرتضی دانشمند
نگاهش را به آسمان شب دوخته بود، آرام آرام گام برمیداشت و آهسته آهسته جلو میرفت. در آسمان انگار به دنبال چیزی میگشت؛ شاید روشنترین ستارهی آسمان. ستارهای که بتواند بر پیشانی آرزوهایش بدرخشد و او را به هدفی که در سر داشت نزدیک کند.
پشت سرش آرام آرام حرکت میکردند. دزدانه راه میپیمودند. پیدا و پنهان میشدند. انگار در تعقیبش بودند.
آخرهای شهر به دیوارهای سرخهای و قدیمی باغی بزرگ رسید. به دیوار تکیه داد، نفسی تازه کرد، سر بر آسمان برداشت و با دست به همان روشنترین ستاره اشاره کرد.
این ستاره، ستارهی فروزان خدای من است.
به یکدیگر نگاه کردند.
- پس ابراهیم هم...؟
و لبخند زدند.
انگار میدانست از ساعتی پیش در پیاش بودهاند و این را نمیخواست پنهان کند. شاید عمد داشت که او را ببینند تا حرفهایش را خوب بشنوند.
دوباره راه افتاد و با فاصلهای از او راه افتادند. آنقدر رفت و رفتند که ستارهی پر نور و روشن را دیگر ندید و ندیدند. ایستاد و دوباره به آسمان نگاه کرد. ایستادند و نگاهش کردند. دیگر نه او دید و نه آنها. شاید ساعتی و یا بیشتر، از نیمه شب گذشته بود. نسیم خنکی میوزید و بوی علفهای تازه را با خود میآورد.
- پس کجا رفتی خدای من؟
دوباره گوش ایستادند.
- مگر تو خدا نیستی؟ پس کجا رفتی؟ چرا در آسمان نیستی؟
*
شب دوم انگار با او بیشتر احساس همدلی میکردند. شاید هم این تنها یک خیال بود. هر چه بود؛ اما به او امید بسته بودند. ساعتی از قدم زدن هر شبش میگذشت؛ اما هنوز نیامده بود. صدای پچپچشان برخاست.
- او با ما نیست.
- هست.
- نیست.
- هست.
ولی او هنوز خدای نادیده را میپرستد.
- بسیار خوب، ستاره هم که نادیدنی است.
- بله؛ اما او میگوید خدایش کسی است که هیچگاه نهان نمیشود.
- ولی خدای او همیشه نهان است.
- بله اما او میگوید با دل، خدایش را میبیند.
- با دل؟
- هیس! آمد.
صدای پایش محکم بود و بر برگهای خشک و علفهای هرزه قدم میگذاشت.
دوباره نگاهش را به آسمان دوخت. آن شب اما به دنبال ستاره نمیگشت.
ماه در آمده بود و خود را انگار بیشتر از هر شب نشان میداد. نگاهش کرد و با انگشت آن را نشان داد.
- این ماه، خدای من است.
پچپچها دوباره شروع شد:
- نگفتیم؟ به راستی او با ماست.
- نیست؟
- از خودش میپرسیم.
- ابراهیم...
ماه اندک اندک سر در بستر افق گذاشت و از نگاهها ناپدید شد. صدای ابراهیم در صحرا پیچید:
- ای ماه تابان کجایی؟ صدایم را نمیشنوی؟
و ادامه داد:
- من میخواهم صدایم را به تو برسانم و مشکلم را با تو بگویم؛ اما تو کجایی؟
صدایش را شنیدند و به فکر فرو رفتند.
*
خورشید سر از افق برداشته و نور نارنجیاش را بر کوه و دشت و دریا کشیده بود. جهان نفس میکشید.
- ای مهر جهان، ای خورشید تابان، ای که بر ما میتابی. تو برتر از ستاره و ماهی، تو نوربخش ستاره و ماه و ابری. تو خدایی.
*
خورشید پسین سر بر بستر افق میگذاشت و صدای رسای ابراهیم در دشت میپیچید:
- تو هم که از دیدگان پنهان شدی. من نیازهایم را حالا کجا ببرم؟
نه، نه، نه هیچ یک از شما از خود هیچ خواست و ارادهای ندارید. تو ای خورشید بر دریا میتابی؛ اما به ارادهی خدای من! آبها را بخار میکنی. باز هم به ارادهی خدای من.
ای ابر، ای باد، ای باران، شما همه در خدمت مناید، اما نه به اراده و خواست خودتان، بلکه به اراده و خواست خدای من.
صدایش را بلندتر کرد و فریاد زد:
- من مسلمان راستین هستم. رو سوی کسی میکنم که آسمانها و زمین را آفریده است.
*
هنگامى که (تاریکى) شب او را پوشانید، ستارهاى دید، گفت: «این خداى من است.» اما هنگامى که غروب کرد، گفت: «غروبکنندگان را دوست ندارم.» و هنگامى که ماه را دید (که سینهی افق را) مى شکافد، گفت: «این خداى من است؟» اما هنگامى که (آن هم) افول کرد، گفت: «اگر پروردگارم مرا راهنمایى نکند، مسلماً از جمعیت گمراهان خواهم بود.» و هنگامى که خورشید را دید (که سینهی افق را) مى شکافت، گفت: «این خداى من است؟ این (که از همه) بزرگتر است.» اما هنگامى که غروب کرد، گفت: «اى قوم! من از شریکهایى که شما (براى خدا) مى سازید، بیزارم. من روى خود را به سوى کسى کردم که آسمانها و زمین را آفریده، من در ایمان خود خالصم و از مشرکان نیستم.»
ارسال نظر در مورد این مقاله