دو خاطره از مردی که در آغاز خط عاشقی بود.

10.22081/hk.2022.72491

دو خاطره از مردی که در آغاز خط عاشقی بود.


دو خاطره از مردی که در آغاز خط عاشقی بود.

(به یاد اولین سردبیر مجله‌ی سلام بچه‌ها)

(1)

سیدسعید هاشمی (سردبیر)

سیدمحمد کامرانی از دنیا رفت. او اولین سردبیر مجله‌ی سلام بچه‌ها بود.

پیش شماره‌ی مجله‌ی سلام بچه‌ها در بهمن 1368 منتشر شد و من که در آن روزها یک نوجوان چهارده- پانزده ساله بودم، نام او را برای اولین‌بار در صفحه‌ی شناسنامه‌ی مجله‌ی نوظهور سلام بچه‌ها دیدم.

سه سال بعد یعنی در تابستان سال 1371 زمانی که در کلاس دوم دبیرستان تحصیل می‌کردم، یک روز دفتر قصه‌هایم را زدم زیر بغلم و رفتم به دفتر مجله‌ی سلام بچه‌ها. قصه‌های زیادی نوشته بودم و دوست داشتم قصه‌هایم چاپ شوند. آن روزها تعداد نویسندگان کودک بسیار کم بود و در قم، کم‌تر. دفتر مجله خلوت بود. دو- سه نفر بیش‌تر در دفتر مجله نبودند. سید معمم خوش‌‌قیافه‌ای با موها و ریش‌های بور، پشت میز سردبیری نشسته بود و داشت با تلفن صحبت می‌کرد. تلفنش که تمام شد، از من پرسید: «امری دارید؟»

با خجالت، دفترم را گذاشتم روی میزش و گفتم: «من داستان می‌نویسم. می‌خواستم ببینم به دردتان می‌خورد یا نه؟»

همان‌جا یکی از داستان‌هایم را خواند. بعد با لبخند گفت: «ما روزهای سه‌شنبه، در تحریریه، جلسه‌ی داستان داریم. می‌توانید شرکت کنید.»

و راه برای ورود من به تحریریه باز شد.

آقای کامرانی انسانی مهربان و دوست داشتنی بود. بعدها به تهران رفت و ساکن شد. همان سال 1371 آخرین روزهایی بود که می‌دیدمش. بعد از آن دیگر او را ندیدم و خبری ازش نداشتم. سال قبل، مؤسسه‌ای در مشهد تصمیم گرفت خاطرات شفاهی تحریریه‌ی سلام بچه‌ها را جمع‌آوری کند. گزارشگر جوان و خوش‌ذوقی افتاده بود دنبال بچه‌هایی که از ابتدا با سلام بچه‌ها ارتباط داشتند. پرسان‌پرسان و به سختی، آدرس آقای کامرانی را پیدا کرده بود و رفته بود پیشش و گفت‌وگویی ترتیب داده بود. شنیدم آقای کامرانی در گفت‌وگویش نام مرا هم برده بود و یادی ازمن کرده بود. ظاهراً مشکل کلیوی داشت و دیالیز می‌شد. خدا رحمتش کند و او را در کنار جدّ بزرگوارش جای دهد.

(2)

محمد عزیزی «نسیم» (شاعر)

وای! استاد کامرانی رفت؟ اجازه بدهید باور نکنم

اولین شماره‌ی سلام بچه‌ها که را روی دکه دیدم فکر می‌کنم بهمن 1368 بود. مجله‌ای لاغر با رنگ‌های ملایم و آرام‌بخش با نامواره‌ای عجیب، ولی جالب که به شکل کبوتر بود. در آن سال‌ها من تازه همکاری‌ام را با کیهان بچه‌ها شروع کرده بودم. زود نشستم و تک‌تک صفحه‌های این مجله‌ی لاغر ولی جدید را خواندم. از این‌که یک مجله به جمع مجله‌های کودک و نوجوان افزوده شده بود از خوش‌حالی بال درآورده بودم. در مجله نام سیدمحمد کامرانی را دیدم هم‌چنین محمد علیمحمدی، محمودپوروهاب، تصویرگرانش زمانی، رحمتی و...

از وسط دفترم برگه‌ای دوقلو و بهم چسبیده کندم و با شور و شوق نامه‌ای برای آقای کامرانی که سردبیر سلام بچه‌ها بود، نوشتم. در بخشی از نامه‌ام نوشته بودم آقای کامرانی بگذارید شما را صمیمانه‌تر صدا بزنم و بگویم آقا محمد... دلم می‌خواهد به قم بیایم و در ایوان حجره‌ای که نور در آن تابیده، بنشینم و نان و ماست سادگی و مهربانی بخورم و...

نامه را با یکی- دوتا از شعرهایم فرستادم. بعد از مدتی نامه‌ای از قم به دستم رسید با همان لوگوی ساده‌ی سلام بچه‌ها. باورم نمی‌شد! با شور و شوقی که ضربان قلبم را تند کرده بود نامه را باز کردم. نامه از طرف سیدمحمد کامرانی بود. باورم نمی‌شد این همه مرا تحویل گرفته و از نقدهای من نسبت به مجله استقبال کرده باشد. در نامه‌ی‌شان شماره‌ای داده بودند که من در تهران به دفتر کارشان در سازمان تبلیغات اسلامی بروم. هم‌چنین نوشته بودند اگر روزی به قم آمدید برای‌تان از سوهان قم کنار گذاشته‌ام.

من با شماره‌ای که در نامه بود تماس گرفتم و رفتم به دیدن‌شان. مردی مهربان و خوشرو که احترام و صمیمیت در نگاه و کلام‌شان موج می‌زد. یادم می‌آید آن روز نزدیک ظهر به دفترشان رسیدم و ناهار مهمان‌شان شدم. از آن دیدار سه دهه گذشته و من هنوز در فکر رفتن به قم و گرفتن سوهان سوغاتی‌ام از این سید بزرگوار بودم که امروز صبح در همان خانه‌ی پدری‌ام که برای سلام بچه‌ها نامه نوشته بودم، خبر تلخ سیدسعید، مزه‌ی سوهان خاطراتم را از یادم برد. ‌ای کاش زودتر می‌دیدم‌شان. باید بنشینم و نامه‌ای دیگر بنویسم؛ نامه‌ای به بهشت و روی آن بنویسم برسد به دست سیدمحمد کامرانی.

 

CAPTCHA Image