حرف زدن قبل از این‌که دیر شود!

10.22081/hk.2022.72475

حرف زدن قبل از این‌که دیر شود!


حرف زدن قبل از این‌که دیر شود!

فاطمه ظهیری

چه‌قدر دلم می‌خواهد دوباره این ماجراها را از زبان مامان یا بابا بشنوم، ماجرای روزی که ماشین مامان توی محل خراب می‌شود، بابا سر می‌رسد و ماشین مامان را به قول خودش توی ایچ ثانیه درست می‌کند. مامان آن‌قدر از مهارت بابا خوشش می‌آید که توی ذهنش می‌گوید اگر این پسر باجربزه به خواستگاری من بیاید حتماً جواب مثبت می‌دهم. بابا هم انگاری قدرت خواندن ذهن مامان را داشته و چندوقت بعد می‌روند خواستگاری، با عمه‌ها و مامان‌بزرگ، همه‌ی این‌ها را بابا و مامان بارها و بارها برای‌مان تعریف کرده بودند؛ سر میز ناهار، عصر روزهای جمعه که می‌رفتیم پارک جنگلی، بعد از شام که می‌نشستیم دور هم و چلق چلق یک عالمه تخمه‌ی آفتاب‌گردان می‌شکستیم و سریال می‌دیدیم. مامان با آب و تاب از جلسه‌های خواستگاری‌اش می‌گفت. از ساعت‌هایی که با بابا حرف می‌زد و حرف می‌زد و حرف می‌زد.... البته به پیشنهاد مامان‌بزرگ.

مامان‌بزرگ جعبه‌ی پماد به قول خودش ویکس را از توی کیفش بیرون می‌آورد و تمام خانه بوی پماد پیروکسیکام می‌گیرد. از بس که دنبال آرش دویده نفسش بالا نمی‌آید. دماغم را می‌گیرم؛ چون بوی پماد که بدجور شبیه بادام تلخ است، اذیتم می‌کند. مدت‌هاست که کسی این‌طوری با آرش بازی نکرده است.

روغن حسابی داغ شده است. سیب‌زمینی‌ها جلز و ولز می‌کنند. مامان‌بزرگ پنجره‌ی آشپزخانه را باز کرده است، کاهوها را می‌گذارد جلوی من: «مادرجون به نظرت  کاهو بیش‌تر خورد نکنیم؛ چون مامانت دوست داره؟» مِن و مِنی می‌کنم: «به نظرررر من!» یک عالمه علامت تعجب لابه‌لای شاخه‌های ذهنم گیر می‌کند. یواشکی می‌گویم: «مگه نظر من هم مهمه؟»

مامان‌بزرگ چشم‌هایش را گشاد می‌کند: «بله معلومه که مهمه!» انگار لامپی توی مغزم روشن کرده باشند، توی دفترچه‌ی یادداشت موبایل می‌نویسم: grandmother.

آخرین باری که با مامان آشپزی کرده بودیم را یادم نمی‌آید! تازه یادم نمی‌آید، آخرین باری که مامان و بابا نظر من را پرسیده باشند...

- آرزو، کاش سیب‌زمینی‌ها رو آپ‌پز می‌کردیم، نه؟ مامانت سیب‌زمینی سرخ کرده نمی‌خوره.

سرم را تکانی می‌دهم: «نمی‌دونم.»

مامان‌بزرگ تابی به سیب‌زمینی‌ها می‌دهد: «البته که همه‌ی مزه‌ی قیمه به سیب‌زمینی سرخ کرده است و بابات هم از بچگی عاشق سیب‌زمینی سرخ‌ کرده بود.» مامان‌بزرگ ابروهای کم‌رنگ و نامنظمش را بالا می‌اندازد: «به فکر مامانت هم بودم.» و درِ قابلمه‌ی روی گاز را باز می‌کند: «ببین چه خوراک سبزیجاتی براش پختم، حالا خوب شد دیگه خاموش کن گاز رو.»

بابا از راه می‌رسد، می‌گوید: «خاموش کن گاز رو خانم! شام می‌خوام ببرم‌تون بیرون به صرف پیتزا و سیب‌زمینی سرخ‌کرده‌ی درست حسابی.» وای انگاری بزرگ‌ترین آتشفشان دنیا از سر مامان فوران کرد: «پیتزا؟ سیب‌زمینی سرخ‌کرده؟» مامان لیوان بد رنگ چای سبزش را سر کشید، هنوز عادت نکرده بود تلخ بخورد: «مگه نمی‌بینی برای شام کدوخورشتی پختم.» بابا نیشخندی زد: «آخه کدو آب‌پز بی‌مزه هم شد غذا. تو نیا من و بچه‌ها می‌ریم.» آرش سه سوته حاضر شده بود و دور اتاق می‌چرخید: «آخ! آخ‌جون آخ‌جون! سیب‌زمینی سرخ‌کرده! آخ‌جون آخ‌جون! سیب‌زمینی سرخ‌کرده. دستت درد نکنه مادرجون.» آرش ناخنکی به سیب‌زمینی‌ها می‌زند: «آجی، مامان کی از باشگاه بر می‌گرده؟» مامان‌بزرگ چشم‌هایش را کمی تنگ می‌کند و می‌رود توی فاز مهربانی‌اش، دستی روی موهای آرش می‌کشد: «بهش زنگ زدم، فهمید من اومدم این‌جا، گفت خیلی زود میاد.» چشمکی به مامان‌بزرگ می‌زنم:

- بعد از شام سریال ببینیم؟ مثل قدیم‌ها که بیش‌تر به ما سر می‌زدید؟

بابا همین‌طور که سرش توی گوشی است می‌گوید: «اول اخبار، بعدش گفت‌وگوی ویژه‌ی خبری تازه امشب رئال‌ بازی داره!» مامان‌بزرگ سرش را تکان می‌دهد: «امشب فقط سریال می‌بینیم همه با هم.» بابا ادامه می‌دهد: «آخه مادر شما از کی تا حالا اهل سریال دیدن شدی؟ شما که تلویزیون رو هم با خودت نبردی دهات.»

توی موبایلم یادداشت می‌کنم. او، زن عجیب و غریبی است و همیشه یک عالمه حرف‌های قشنگ و خاطره‌های جالب برای تعریف کردن دارد. با خودم فکر می‌کنم وقتی متن تمام شد بروم توی اتاقم و جلوی آیینه‌ی قدی با خودم تمرین کنم. اولین بار است که می‌خواهم سر کلاس لکچر بدهم. دست‌هایم حسابی عرق می‌کند. احساس می‌کنم همه‌ی کلمه‌ها از توی ذهنم فرار کرده‌اند.

آرش توی مبل فرو رفته و آن‌قدر تبلتش را چسبانده توی صورتش که فقط قسمتی از ابروها و چانه‌اش معلوم است. بابا هم مات و مبهوت جدیدترین فیلم جنگی است که دارد از تلویزیون پخش می‌شود و می‌گویند تازه از تنور داغ هالیوود بیرون آمده است. مامان هم با هندزفری با ساغر خانم بلاگر معروف محله صحبت می‌کند و تند تند میز شام را می‌چیند و من هم کلمه‌ها را پشت سرهم قطار می‌کنم و منتظرم که لکوموتیوران بیاید و توی ایستگاه ذهنم شروع به حرکت کند. مامان‌بزرگ پشت پنجره ایستاده است و به درخت‌های توی حیاط که حالا تاریک و ترسناک شده‌اند، نگاه می‌کند. دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد: «آرزوجان چرا لپ‌هات گل انداخته؟ پیشونی‌ات هم داغه انگار؟ چیزی شده؟» و به صفحه‌ی گوشی‌ام نگاه می‌کند: «این‌ها چیه نوشتی؟ خرچنگ قورباغه...» و بلند می‌زند زیر خنده: «دست‌خطت رفته به بابابزرگ خدابیامرزت. خاله‌زا. آه! هنوز به جای خالی‌اش عادت نکردم چه‌قدر حرف نگفته داشتم باهاش،کاش فقط یه بار دیگه می‌دیدمش... اه!» مامان‌بزرگ و بابابزرگ، پسرخاله- دخترخاله بودند و برای همین مامان‌بزرگ همیشه به بابابزرگ می‌گفت خاله‌زا. می‌خندم: «خرچنگ قورباغه چیه؟ انگلیسی نوشتم. فردا باید سر کلاس جلوی همه‌ی بچه‌ها بخونمش.» صدایم کمی می‌لرزد: خیلی خجالت می‌کشم... خوبه برم یه چند دوری جلوی آینه تمرین کنم. مامان‌بزرگ بغلم می‌کند: «این‌که کاری نداره. خودم برای فردا رات می‌ندازم، خب زودتر می‌گفتی، برای همین چند ساعته پکری؟»

مامان‌بزرگ یک سبد روی اپن آشپزخانه گذاشته است و کنارش روی کاغذ نوشته: برای صرف شام با گوشی خاموش وارد شوید.

شام که می‌خوریم مامان‌بزرگ همه را دعوت می‌کند به صرف چای و تخمه و شنیدن متن من. آرش روی میز می‌کوبد: «هورا هورا نمایش می‌خوایم ببینیم!» معلوم است که بابا از خوردن قیمه حسابی لذت می‌برد و قشنگ توی چشم‌هایش خوش‌حالی موج می‌زند: «مادر تو رو خدا یه چند وقتی بی خیال مرغ و خروس‌هات بشو و این‌جا بمون دلم برای یه غذای حسابی تنگ شده بود.» مامان در حالی که دماغش را مثل دماغه‌ی کشتی بالا گرفته است، می‌گوید: «هیچی بشقاب سبزیجات نمی‌شه.» بابا می‌خندد: «نگفته بودی رژیم گرفتی؟!»

مامان ابروهایش را تاب می‌اندازد: «یعنی تو نفهمیدی این همه وقت؟» مامان‌بزرگ بلند می‌شود: «شروع نکنید تو رو خدا؟ هی تو گفتی تو نگفتی! مثه بچه‌های آدم بشینید دو کلمه با هم حرف بزنید، اصلاً بدون دعوا باهم حرف بزنید؟» و باز به درخت‌های توی حیاط نگاه می‌کند: «قبل از این‌که دیر بشه.»

CAPTCHA Image