قصه‌ی آن سنگ

10.22081/hk.2022.72473

قصه‌ی آن سنگ


گفت‌وگو در دین

قصه‌ی آن سنگ

علی مهر

مکه در میان کوه‌ها محصور بود و هنگامی که باران می‌بارید جوی‌های آب از کوه‌ها سرازیر می‌شد، به هم می‌پیوست و سیل عظیمی از کوه به طرف شهر مکه و محله‌هایی که پایین کوه‌ها و در وسط شهر بود، جاری می‌شد. خانه‌های بسیاری را ویران می‌کرد و تا سینه‌ی دیوارها پر می‌شد از گل‌ولای و کثافت‌هایی که از کوه‌ها و خانه‌ی ثروتمندان و اشراف قریش که در بلندی‌ها و مناطق بالای شهر بودند، جاری شده بود. کعبه، خانه‌ای که به دست ابراهیم خلیل و فرزندش اسماعیل ذبیح‌الله در گذشته‌های دور به امر خدا برای عبادت و یگانه‌پرستی بنا شده بود، از این سیل‌های گاه و بی‌گاه در امان نبود. بارها و بارها دیوارهای آن‌که به اندازه‌ی قد یک انسان بود در تلاطم سیل‌ها خراب شده بود. با این‌که قریش برای جلوگیری از سیل در قسمت فوقانی آن دیواری ساخته بود، ولی به مرور زمان آن دیوار هم از بین رفت و مشکل سیل برجا ماند.

آن سال هم باران فراوانی بارید. در چندین نوبت سیلاب به طرف حرم جاری و چند جای دیوارهای کعبه خراب شد. بزرگان شهر از طوائف مختلف قریش گرد هم آمدند تا چاره‌ای بیندیشند.

هر کس نظر و پیشنهادی داد. تا بالأخره تصمیم بر آن شد که پایه‌ی کعبه کنده شود و دیوارهای خانه با استحکام بیش‌تری بازسازی شود. یکی از میان جمع گفت: «کاروانی که از جده آمده خبر آورده که کشتی‌ای نزدیک ساحل به صخره خورده و درهم شکسته.» و پیشنهاد داد که قریش کسی را به جهت خرید چوب‌های کشتی که بسیار مرغوب است برای استفاده در بازسازی کعبه به آن‌جا بفرستد. همه موافق بودند و بعد از گفت‌وگویی کوتاه قرار بر این شد که ولیدبن مغیره برای خرید چوب‌های کشتی به جده رود.

ولیدبن مغیره به همراه چند مرد دیگر راه جده را پیش گرفتند و تا آن‌ها بازگردند قریش به گفت‌وگو در مورد چند و چون کار ادامه دادند. نقشه‌ای برای بازسازی کعبه کشیدند و کارها را بین خود تقسیم کردند. شرکت در بازسازی کعبه افتخار بزرگی بود به همین خاطر قریش ساخت هر قسمت از دیوار آن را به طائفه‌ای از خود سپرد تا همه‌ی طوائف در این افتخار شریک باشند. کار شروع شد. سنگ‌های مناسب از کوه‌های مکه به محل حرم آورده شد، تخته‌های محکم چوب از جده رسید و وسایل دیگر گرد آمد.

مردان قریش چند روز سخت کار کردند. هر قبیله گوشه‌ای از دیوار را دوباره ساخت. افتخاری بزرگ که افراد طائفه تا همیشه می‌توانستند از آن سخن بگویند. دیوار کعبه بلندتر و پایه‌های آن محکم‌تر از قبل بنا شد.

یکی گفت: «دیگر با سیل یا باد یا هر چیز دیگر فرو نمی‌ریزد.»

دیگری گفت: «همه چیز آماده است.»

پیرمردی گفت: «همه چیز جز یک چیز!»

همه‌ی نگاه‌ها به سوی سنگ سیاهی که روی زمین قرار داشت، رفت. سنگی مقدس و آسمانی؛ حجرالاسود.

یکی گفت: «نصب آن را بگذارید به عهده‌ی ما.»

دیگری گفت: «چرا شما. این افتخار باید نصیب ما شود، ما فرزندان...»

- این افتخار بزرگ باید به پر افتخارترین مردان قریش برسد.

شمشیرها از نیام بیرون آمد. رگ‌های گردن متورم شد. چهره‌ها برافروخته. کلام‌ها تند و تندتر. روز چهارم بزرگِ یکی از طوائف قریش با کمک دو تن از مردان طائفه‌اش تشتی از خون به حرم آورد. آن را روی زمین گذاشت و هر دو دستش را در آن فرو برد. پس از او مردان طائفه یک یک جلو آمدند و همین کار را کردند. مرد نعره زد: «هیچ‌کس نمی‌تواند در این افتخار بر ما پیشی گیرد.»

و این هشدار شومی بود.

روز پنجم برخی از بزرگان دور هم جمع شدند تا چاره‌جویی کنند و از جنگ و خون‌ریزی قریب‌الوقوع جلوگیری کنند. هیچ‌کس حاضر نبود این افتخار را از دست دهد. بالأخره ابا امیه‌بن مغیره گفت: «باید داوری انتخاب کنیم.» همه به او نگاه کردند. یکی پرسید: «چگونه؟»

دیگری گفت: «انتخاب داوری که همه به رأی او تن در دهند خود مسئله‌ای است.»

بقیه به تأیید سر تکان دادند. ابا امیه کمی فکر کرد و گفت: «اولین کسی را که از این در وارد شود به داوری انتخاب کنیم.»

سرها به طرف در چرخید. برخی شانه بالا انداختند. برخی چین به پیشانی. عده‌ای سر به تأکید تکان دادند. یکی گفت: «من موافقم.»

دیگری گفت: «چاره‌ای نیست.»

بالأخره همه پیشنهاد را پذیرفتند.

همه به انتظار، چشم به در دوختند. چند لحظه گذشت و ناگهان کسی از در...

- این امین است.

- محمد.

- ما به رأی او راضی هستیم.

- بله. بهترین کسی که می‌تواند داور باشد.

همه خوش‌حال و راضی به طرف محمدبن عبدالله رفتند. او را در میان گرفتند و ماجرا را برای او تعریف کردند. امین قریش با شنیدن سخنان آن‌ها بلافاصله عبای خود را از دوش برداشت و روی زمین پهن کرد. همه چشم‌ها به او دوخته شده بود. سپس به طرف حجرالاسود رفت. سنگ را برداشت و در میان عبا قرار داد. سپس رو به بزرگان قبایل کرد و از آن‌ها خواست هر کدام گوشه‌ای از عبای او را بگیرند و آن را به محل نصب بیاورند. سران قریش به طرف عبا آمدند. هر کدام گوشه‌ای از عبا را گرفتند و سنگ را به طرف محل نصب بردند. محمد امین سنگ را از میان عبا برداشت و در جای خود نصب کرد. لبخند روی لب‌ها نشست. همه به سنگ نگاه می‌کردند و سر به رضایت تکان می‌دادند.

کسی گفت: «چه تدبیر خوبی!»

یکی گفت: «چه داور خوبی!»

دیگری گفت: «چه خوب که محمد در میان ماست!»

CAPTCHA Image