روزی که وسایل خانه با هم حرف زدند.

10.22081/hk.2022.72132

روزی که وسایل خانه با هم حرف زدند.


روزی که وسایل خانه با هم حرف زدند.

مریم کوچکی

آن‌ها با گوش‌های خودشان حرف‌های خانم خانه را شنیدند که گفت:

- صندلی‌های غذاخوری و مبل‌ها راحت توی آسانسور جا می‌شن! با کامیون کم‌تر آسیب می‌بینن. وانت نفرستید!

خانم خانه روی مبل کنار دیوار نشسته و به کسی آن‌طرف گوشی تأکید کرد: «دیروز بهتون توضیح دادیم، صندلی‌های غذاخوری بنفش با نقطه‌های سفید. مبل‌ها هم گل‌های ریز سفید با زمینه‌ی بنفش.»

صندلی‌های غذاخوری و مبل‌ها به روکش و پایه‌های هم‌دیگر نگاه کردند. پرزهای مخمل سرخ‌شان با هر نشست و برخاستی بلند شده، راه‌شان را کشیده و رفته بودند! قلب چوبی‌شان هم از لابه‌لای رنگ‌های قهوه‌ای به بیرون سرک می‌کشیدند. پایه‌ی یکی از غذاخوری‌ها مثل دندان بچه‌ها لق بود. شمع دختر خانه، شکم مبل دو نفره را سوراخ سوراخ و سیاه کرده بود.

با رفتن خانم از خانه، جیغ و داد مبل‌ها و صندلی‌های غذاخوری بالا رفت.

صندلی غذاخوری کنار دیوار ماتم‌زده پرسید: «به نظرتون می‌خوان ما رو بفروشن؟»

کتری استیل که عکس اتاق را روی شکمش نگاه می‌کرد گفت: «قطعاً خانم‌ها! قطعاً!»

سکوت مثل سیل بهاری آمد و دل صندلی‌های غذاخوری و مبل‌ها را در هم شکست.

تا به حال به خانه‌ای دیگر و صاحب‌خانه‌ای دیگر فکر نکرده بودند!

مبل کنار اتاق‌خواب، پرزهای مخملش را تکان داد: «خدا کنه فقط هر جا می‌ریم آدماش لاغر ماغر باشن.»

مبل‌های دیگر سرشان را تکان دادند و یاد عموی خانم خانه و صد البته منیژه‌خانم، همسایه‌ی طبقه‌ی پایین افتادند.

- خدا کنه پسرِ خواهری هم به اسم عرشیا نداشته باشن.

این صدای دوتا کوسن طلایی با تصویر اژدها بود.

آباژور، فرش نخ فرنگ، بلورهای توی کمد و لوسترها هاج و واج و صد البته ساکت به مبل‌ها و صندلی‌های غذاخوری بخت برگشته نگاه می‌کردند.

مبل تپل کنار آباژور فنرهای توی شکمش را تکان تکان داد: «شاید، بخوان ماها رو بسوزونن یا توی خرابه‌ها، بین موش‌ها و آشغالا بندازن مثل فیلم «بیرون شهر چه خبر؟» یادتونه؟»

صندلی غذاخوری کنار یخچال، غش کرد. ناهارخوری‌های دیگر با مبل دعوا کردند و گفتند باید شرمنده باشد که با حرف‌هایش دل همه را خالی می‌کند.

- شاید هم ببرنمون توی موزه!

همه برگشتند و به میز عسلی نگاه کردند.

- خودم توی یه فیلم دیدم. صندلی و مبل‌های قدیمی توی موزه بودن. مردم هم می‌آمدن و نگاشون می‌کردن!

مبل سه نفره گرد و خاک روی دسته‌اش را فوت کرد: «‌کوچولو اونا مبلای یکی از آدمای بزرگ و مشهور بود! ما هم فیلم شو دیدیم! عسلی‌جان، آدم بزرگ و مشهوری توی این خونه می‌بینی؟»

گلدان شمعدانی آن‌قدر خندید که دوتا از گل‌برگ‌هایش افتاد.

تابلوی غروب آفتاب، به میز غذاخوری گفت:

- من رو ببخش ولی فکر کنم این طفلک‌ها توی آتیش تو سوختن!

میز ناهارخوری تکان تکان خورد و لیوانی که لبه‌اش ایستاده بود، با جیغ روی زمین افتاد.

تابلو خم شد رو به همه و گفت:

- خانم از پایه‌های اون خوشش نمی‌یاد و می‌گه یاد پای فیل‌های آفریقا می‌افته!

این بار شمعدانی و پرده‌ها غش و ریسه رفتند.

- بهش کاری نداشته باش! خود خانم انتخابش کرده! می‌خواست همون روز که می‌خرید چشماشو خوب باز کنه!

همه به گوینده‌ی این حرف یعنی تلویزیون نگاه کردند و البته متوجه هق هق میز غذاخوری هم شدند.

مبلی که به دیوار اتاق خواب تکیه داده بود. لب‌های مخملی‌اش را به هم زد: «نه! دعوا نکنید! اونا از همه‌ی ما خسته شدن. خواهر آقا اون دفعه به خانم گفت: باور کن بی‌بی منصوره مبل و صندلی‌های شما رو توی خونه‌اش راه نمی‌ده که هیچ یه پولی با اون خساستش می‌ده تا از خونه‌اش دورشون کنن!»

کوسن‌های طلایی با تصویر اژدها هم‌دیگر را بغل و شروع به گریه کردند. دمپایی روفرشی خانم با صدای خاک گرفته‌اش به آن‌ها گفت:

- دخترا گریه نکنید. باور کنید خانم شما رو دوست داره. به مامانش گفت کوسنا رو عوض نمی‌کنم. وقتی می‌بینم‌شون یاد چین می‌افتم!

شکم کوسن‌های طلایی از اشک خیس و لکه لکه شده بود.

- شماها چند سال‌تونه؟

سؤال میز تلویزیون بین مبل‌ها، میزها و صندلی‌های غذاخوری رد و بدل شد.

مبل سه نفره شکم بزرگش را جابه‌جا کرد: «من از وقتی یه دونه‌ی کوچولو بودم رو به خاطر دارم، وقتی درخت شدم و... ولی الآن چند سالمه والا! دقیقاً نمی‌دونم!»

فرش نخ فرنگ از خنده لوله شد: «با این حساب خیلی پیر هستید خانم خانم‌ها!»

- متنفرم! متنفرم از خانم که این‌قدر دهن‌بین و مدگرا شده. درسته ما از چوب خیلی خوبی نیستم و درسته مخمل خوشگل قرمزمون ریخته، ولی دلیل نمی‌شه که از زندگی به این زیبایی سیر شده باشیم.

حرف‌های صندلی غذاخوری پایه لق که تمام شد، تنفر مثل نقل و نبات توی خانه پاشیده  شد. تنفر از خانم خانه، آقای خانه و دخترشان که شبیه موش خرماها بود.

ظهر شد و کامیونی که قرار بود بیاید، آمد.

خانم خانه به آقای جوانی که فامیلی‌اش میناوند بود، گفت: «خیلی با مدیرتون حرف زدم. خواهش می‌کنم دقت کنید...»

آقای میناوند نگذاشت جمله‌ی خانم خانه تمام شود:

- خیا‌ل‌تون راحت! رویه صندلی‌های غذاخوری رو بنفش با رگه‌های سفید می‌زنیم. رویه‌ی مبل‌ها هم گل‌های ریز سفید می‌شه با زمینه‌ی بنفش. چوب همه هم بلوطی رنگ.

- اینو! اینو نگاه کنید! برام خیلی مهم که...

یخچال، گاز، تلویزیون و میزش، فرش نخ فرنگ، مبل‌ها و صندلی‌های غذاخوری گیج و منگ همه به صندلی غذاخوری پایه لق نگاه کردند!

دوباره آقای میناوند پیش‌دستی کرد:

- تعمیر می‌شه خانم به خدا جوری که خودتونم تشخیص ندید همون قبلی‌ها هستن! انگار تازه از بازار مبل خریده باشید. باور کنید.

CAPTCHA Image