پیراهن‌ها

10.22081/hk.2021.72066

پیراهن‌ها


پیراهن‌ها

ریحانه جهان‌دیده‌حیدرباغی

بهار بود. همه‌جا پر از شکوفه‌ها و گل‌های زیبا بود. پرنده‌ها آواز می‌خواندند و حیوانات از خواب زمستانی بیدار می‌شدند.

پیراهن بهار پر از شکوفه و گل و چمن بود. او با شادی به شاهکار خودش نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد.

تابستان به لباس او نگاه ‌کرد و گفت: «لباس تو زیباست؛ اما لباس من زیباتر است.» بهار گفت: «سه ماه دیگر صبر کن، آن وقت لباس تو را هم می‌بینم.»

سه ماه گذشت و نوبت تابستان شد. تابستان لباسش را از گیلاس، آفتاب، گل‌های ارکیده و بنفشه و آلاله‌های قشنگ و خوش‌بو پر کرد. تابستان گفت: «می‌بینید لباس من چه‌قدر قشنگ است؟»

فصل‌ها برایش دست زدند.

تابستان خندید و گفت: «هیچ‌کس لباسش مثل من نیست.»

سه ماه دیگر گذشت و نوبت پاییز شد. پاییز هم لباسش را از برگ‌های پاییزی پر کرد و نارنجی شد، مثل پرتقال. زیر لب با خودش می‌گفت: «باید لباس من از همه زیباتر باشد.»

وقتی که آماده شد، لباسش را به بهار، تابستان و زمستان نشان داد. بهار او را تحسین کرد. تابستان خندید و زمستان برایش کف زد.

حالا نوبت زمستان بود. او لباسش مثل برف سفیدِ سفید بود و ساده‌ی ساده. زمستان با خودش گفت: «فصلی که من در آن زندگی می‌کنم، فقط سفید است. مطمئن هستم بقیه‌ی فصل‌ها به من می‌خندند.» با همین فکرها پیش بقیه‌ی فصل‌ها رفت. تابستان تا او را دید گفت: «لباس تو سفیدِ سفید است، اصلاً زیبا نیست.» زمستان کمی دل‌گیر شد؛ اما سکوت کرد.

پاییز گفت: «لباس هر کس زیباییِ خودش را دارد.»

بهار گفت: «لباس تو سفیدِ سفید است، مثل لباس عروس‌. هیچ رنگی ندارد، ولی می‌درخشد. لباس تو خیلی زیباست.»

تابستان حسودی کرد و گفت: «لباس او اصلاً زیبا نیست.»

بهار گفت: «زیبایی در سادگی است.»

CAPTCHA Image