گفت‌وگو درون‌غاری!

10.22081/hk.2021.72063

گفت‌وگو درون‌غاری!


گفت‌وگو درون‌غاری!

لیلا موسوی

داستان از آن‌جا شروع شد که در دوره‌ی عصر حجر مردم با کمبود غار مواجه شده و مجبور شدند به صورت مشترک از غارها استفاده کنند. مثلاً در غار میان‌دره که صدمتر بیش‌تر نبود، دو خانواده‌ی کم جمعیت به نام‌های غاربالانشین و غارپایین‌نشین با هم زندگی می‌کردند. غاربالانشین‌ها، چهار نفر بودند و غارپایین‌نشین‌ها، ده نفر!

در غار میان‌دره شب‌ها خیلی جا کم بود؛ اما روزها اوضاع بهتر بود، چون همه‌ی خانواده‌ی غارپایین‌نشین، به غیر از دختر هفت ساله‎ی‌شان، برای شکار بیرون از غار می‌رفتند، غاربالانشین‎ها البته برعکس بودند و فقط مرد خانه برای شکار بیرون می‎رفت!

بالأخره اولین زمستان غار مشترک این دو خانواده شروع شد. زمستان‎های میان‎دره، سوز زیادی داشت و گاهی برف تا ارتفاع سه متر می‎بارید که مردها با سنگ‎های تیز، راه غار را باز می‎کردند و تونلی می‎زدند تا به جنگل برسند و بتوانند شکار کنند. در آن فصل، گوزن‎ها به میان‎دره می‎آمدند؛ و اگر خانواده‎ای یک گوزن شکار می‎کرد تا یک هفته نیازی نبود به شکار برود.

یکی از روزهای سرد زمستان، صبح که هوا روشن شد، مرد غارپایین‌نشین با تمام اعضای خانواده‌اش به غیر از زن غارپایین‌نشین و کودک شش ساله‌اش، از غار بیرون زدند و مرد غاربالا‌نشین هم طبق معمول تنها دنبال شکار رفت. غارپایین‌نشین‌ها از تونل سه متری برف عبور کردند و توی جنگل کمین کردند تا اولین گوزنی که می‌بینند را با نیزه‌های‌شان شکار کنند. مرد غاربالانشین هم از تونل برف عبور کرد و به جنگل که رسید، گوشه‌ای کمین کرد تا گوزنی شکار کند، او اگر گوزن چاقی شکار می‌کرد، تا یک ماه نیازی به شکار نداشت.

گوزنی با شاخ‌های بسیار زیبا از میان درخت‌های کاج سر بیرون آورد تا خودش را به برگ درخت‌ها برساند. مرد غاربالانشین همین که سر گوزن را دید، فرصت را از دست نداد و نیزه‎اش را به گردن گوزن پرتاب کرد. مرد غارپایین‌نشین هم به محض این‌که بدن گوزن را دید که پشت درختی قرار گرفته، به پسرها و دخترهایش گفت که نیزه‌ها را پرتاب کنند، نیزه‌ها پرتاب شدند و در بدن گوزن فرو رفتند. مرد غاربالانشین و غارپایین‌نشین‌ها به سمت گوزن دویدند، وقتی به گوزنِ در حال جان دادن، رسیدند؛ روبه‌روی هم قرار گرفتند. مرد غارپایین‎نشین گفت: «شما کجا، این‎جا کجا آقای...» مرد غاربالانشین توی حرف او پرید و گفت: «من هم می‎خواستم همین سؤال را از شما بپرسم، چرا به سمت گوزن من هجوم آوردید؟!»

خانواده‎ی غارپایین‌نشین‌ها، آن‌قدر بلند خندیدند که برف‎های روی درخت کاج به خود لرزیدند و از روی درخت ریختند پایین و سروصورت دخترها و پسرها را پوشاندند. مرد غاربالانشین با دست آن‎ها را نشان داد و بلند خندید. مرد غارپایین‌نشین عصبی شد و داد زد: «مردیکه‌ی لفظِ قلم! به بچه‌های من می‌خندی؟ برو دنبال کارت و دست کثیفت رو از روی گوزن ما بردار!»

مرد غاربالانشین هم صدایش را بلند کرد و گفت: «گوزن شما؟ نیزه‎ی من اول به گوزن خورد. من شکارش کردم.»

تا بخواهد توضیح بیش‌تری بدهد، مرد غارپایین‌نشین با حرکت دست به بچه‌ها فهماند که گوزن را بردارند و به سمت غار بروند. آن‎ها هم پاها و سر و دم گوزن را گرفتند و به سمت غار دویدند. مرد غاربالانشین با داد و بیداد دنبال‎شان دوید. به غار که رسیدند، مرد غارپایین‎نشین داد زد: «زن! بدو سنگِ گوزن خُردکنی رو بیار که غذای یک هفته‌مون جور شد!»

برخلاف او، مرد غاربالانشین آرام گفت: «عزیزم! سنگِ گوزن خردکنی کجاست؟ با این گوزن چاقی که شکار کردم یک ماه نیازی نیست بروم شکار.» با این حرفِ او خانواده‌ی غارپایین‌نشین خندیدند و صدای خنده‌ی‌شان طوری بود که خفاش‌ها از غار فرار کردند!

زن غارپایین‌نشین سنگِ گوزن خردکنی را آورد و بعد نیزه‌ی مرد غاربالانشین را گرفت تا بیرون بکشد و سر گوزن را از تنش جدا کند. همین موقع زن غاربالانشین سنگ‎های گوزن خردکنی‎اش را زمین گذاشت و دست روی دست زن غارپایین‌نشین گذاشت و گفت: «جون دلم! نگاه نکن من آرومم و هیچی نمی‌گما، پای غذای یه ماهم در میون باشه، دیگه هیچ‌کس و هیچ چیز رو نمی‌شناسم. اون نیزه که دست زدی بش، مُهر خانواده‌ی ما رو داره، می‌دونی یعنی چی؟ یعنی گوزن رو ما شکار کردیم.» زن غارپایین‌نشین دست او را پس زد و داد زد: «چه غلطا! این همه نیزه با مُهر خانوادگی ما رو توی قلب و جگر گوزنه نمی‌بینی، چشمات فقط همین رو دیده.» دختر غاربالانشین گفت: «چه‌طور جرئت کردید با مادر من این‌طور صحبت کنید؟ آن هم شما که خانم ته‌‌دره‌ای هستید!»

تا خواست جلو بیاید، دو دختر غارپایین‌نشین جلویش را گرفتند و با خنده گفتند: «نه بابا! نخودچی خانوم هم حرف زدن بلد بود و ما نمی‌دونستیم، تو مگه به غیر عکس کشیدن روی در و دیوار غار، چیز دیگه‌ای هم بلدی؟!»

مرد غاربالانشین گفت: «شماها انگار حرف حساب حالی‌تان نیست!» چهار پسر غارپایین‌نشین جلو آمدند و داد زدند: «نه حالی‌مون نیست، بگو ببینیم چه غلطی می‌خوای بکنی؟!»

زن غارپایین‌نشین نیزه‌ی غاربالانشین‌ها را از گردن گوزن بیرون کشید و پرت کرد طرف‌شان و گفت: «بیا، گوشتی که به سنگ نیزه گرفته هم، سهم شما!»

و همه‌ی غارپایین‌نشین‌ها خندیدند. این بار با خنده‌های آن‌ها چند استالاکتیت1 از سقف غار کنده شد و درست توی گردن گوزن فرود آمد و خون گوزن روی صورت آن‌ها پاشید. مرد غارپایین‌نشین خون را از روی صورتش پاک کرد و طرف مرد غاربالانشین رفت. یقه‌ی لباس پوست پلنگی‌اش را گرفت و گفت: «ببین، تا حالا تحمل‌تون کردم؛ اما از این به بعد دیگه نمی‌تونم! جُل‌وپِلاس‌تون رو جمع کنید و برین از این غار!»

زن غاربالانشین گفت: «یقه رو ول کن تا دستت رو از مچ قطع نکردم!»

زن غارپایین‌نشین که به زور جلوی خنده‌اش را گرفته بود، گفت: «نه بابا! بپا النگوهای استخونی‌ات نشکنه!» دختر غاربالانشین باز هم برای دفاع از مادرش جلو آمد که دخترهای غارپایین‌نشین جلویش را گرفتند و از آن طرف مرد غاربالانشین دست مرد غارپایین‌نشین را گرفت و از یقه‎اش جدا کرد. با این کار پسرها روی سرش ریختند و دعوای دو خانواده جدی شد، جملاتی که در حین دعوا رد و بدل می‌شد، دور از ادب و نزاکت بود و در این میان هر کدام که دستش می‌رسید، گوزن را به طرف خودش می‌کشید و ضربه‌ای به آن می‌زد تا قسمتی از گوشت آن را جدا کند. سروصداها بالا گرفت و وسایلی مثل سطل چوبی، ملاقه‌ی استخوان‌ماموتی، گوشت‌کوب سنگ‌خارایی، قابلمه‌ی گِل‌رُسی و کفش‌های پوست‌کرگدنی‌شان را به طرف هم پرت می‌کردند که بعضی‌ها خطا می‌رفت و به سقف و در و دیوار غار اصابت می‌کرد. همین‌طور که زن‌ها و دخترها گیس و گیس‌کشی داشتند و مردها و پسرها لباس پوست‌های هم‌دیگر را جر می‌دادند، از سقف غار صداهایی آمد و یک باره قسمتی از سقف که وسایل زیادی به آن برخورد کرده بود، فرو ریخت و شکم گوزن که پاره پاره شده بود، پر شد از سنگ و خاک. همه بهت‌زده به سقف غار نگاه کردند و سکوتی تمام غار را گرفت. تنها صدایی که در غار می‌پیچید، خنده و بازی پسر شش ساله‌ی غاربالانشین و دختر هفت ساله‌ی غارپایین‌نشین بود. همگی به دو بچه نگاه کردند که سوار عاج ماموتی شده بودند و با هم بازی می‌کردند و بلند می‌خندیدند. بچه‌ها نه دعوای خانواده‌های‌شان برای‌شان مهم بود و نه فروریختن سقف غار و آن‌قدر گرم بازی و خنده بودند که حتی متوجه نشدند که همه ساکت شده‌اند و دارند به آن‌ها نگاه می‌کنند.

پی‌نوشت:

  1. مثل قندیل از سقف غارها آویزان می‌شود و در اثر قطرات آب که در آن نمک و مواد معدنی دیگر است تولید می‌شود.
CAPTCHA Image