گفتوگو
تخمه به جای درس
(گفتوگویی با یک نوجوان کار)
محدثه عرفانیمهر
آخ! نمیدانید برای تهیهی این مصاحبه چهقدر دردسر کشیدم. اول رفتم توی کارخانهی تولید کفش و دمپایی. یک پسر افغانی را پیدا کردم. پسری نوجوان، لاغر و کمرو که بیرون از کارخانه نشسته بود و توی سرما و هوای بارانی مثل بید میلرزید. پرسیدم: «مگه مجبوری؟ اینجا چه کار میکنی؟» گفت: «از کار خسته شدم و آمدم بیرون خستگی در کنم.» با برادرش صحبت کردم که از او اجازه بگیرم؛ اما خیلی محکم و قاطع، اجازه نداد. نفهمیدم چرا.
بعد رفتم تا با یک نوجوان جلوبندیساز مصاحبه کنم. صاحبکارش، اول موافقت کرد؛ بعد رفتیم یک گوشه مصاحبه کنیم. یکدفعه برادر بزرگش که در تعمیرگاه بغلی کار میکرد بدو بدو آمد و گفت: «چه کار میکنید؟» گفتم: «یک مصاحبهی معمولی.»
برادرش که یک آدم چاق و قیافهای نیمه خشن داشت، انگار که بخواهد برادرش را از دست یک جادوگر نجات بدهد با اضطراب گفت: «نمیخواهد مصاحبه کنید یک وقت دردسر میشود.» به نظرش احترام گذاشتم و به سمت بیرون قدم زدم. با خودم گفتم تا سه نشه بازی نشه. دیدم هوا تاریک شده و فرصت نیست.
روز بعد
انگار ابرها عروسی داشتند. روی زمین قطرهها را مثل نقل میپاشیدند و جیغ میزدند. اگر چتر نداشتم نمیشد حتی یک قدم بروم. جلوی یک انبار پنبه ایستادم. توی حیاط بزرگ آن را نگاه کردم. پسری تپلو با شلوار کردی چریکی انتهای حیاط کارخانه و زیر سقف یک انبار بزرگ با یک شنکش دسته چوبی بلند، پنبهها را جمع میکرد و توی گونیهای گندهتر از قد خودش میریخت. قیافه و هیکلش آدم را یاد کشتیگیرها میانداخت. اجازهاش را برای مصاحبه از صاحبکارش گرفتم و کنار پنبههایی که مثل کپه ابرهای سقوط کرده، روی زمین افتاده بودند، نشستیم.
خب خودت را برای ما معرفی کن؟
سیدابوالفضل حسینی، 14سالمه.
اینجا چه کار میکنی؟
باربری میکنم.
یعنی چی، بیشتر توضیح بده؟
یعنی مثلاً بار میاد با کامیون، ما خالی میکنیم و توی گونی بستهبندی میکنیم. دوباره بار میزنیم تا بستهها را از اینجا ببرند.
بار، چه چیزهایی هست؟
پنبه با پوست و تخمش.
سنگین نیست؟
- سنگین نیست، ولی خیلی زیادند. وقتی بار خالی میشود مثل کوه است. تند و تند مثل فرفره باید کار کنیم تا تمام شود.
هر کامیون چهقدر بار دارد؟
شش- هفت تن بعضی وقتها هم با تریلی تا پانزده تن پنبه میآورند و ما باید آنها را بیرون بریزیم، بعد بستهبندی کنیم و بار بزنیم.
چند سال است که داری این کار را میکنی؟
دو سال.
چرا این کار را انتخاب کردی؟
خب اول اینکه پدرم اینجا کار میکرد بعد سنگ کلیه گرفت. بعد به خاطر گردوخاک پنبهها بیماری ریه گرفت. دکتر میگوید علت آن استرس است. مادرم میگوید برای خرج زندگی حرص زیاد میخورد. من و برادرم به جایش آمدیم کار. حالا فقط من و برادرم کار میکنیم تا خرج خانه را در بیاوریم.
مادرت هم جایی کار میکند؟
نه، بیمار است. سرش آب آورده. رماتیسم هم دارد.
چرا؟
چند سال پیش توی یک خانه خیلی کوچک مستأجر بودیم. سر مادرم خورد به سنگی که از آشپزخانه آویزان بود؛ بعد سرش آب آورد.
هزینههای درمان آنها را بیمه میدهد؟
نه، بیمه نیستیم. خودمان پول میدهیم.
چندتا خواهر و برادر هستید؟
سهتا برادر و یک خواهر. من و برادرم تا کلاس ششم خواندیم، ولی ادامه ندادیم.
خب چرا؟
برای اینکه علاقه نداشتم. درس را نمیفهمیدم. پدرم اصرار میکرد درست را خوب بخوان؛ میخواستم به حرفش گوش کنم. پنج- شش ساعت مینشستم هی درسها را تکرار میکردم تا یاد بگیرم؛ اما مثل حباب یکی یکی توی مغزم میترکید و همه چیز دوباره از یادم میرفت.
چهقدر اینجا حقوق میگیری؟
کنتراتیه. هر تن بیست هزار تومان میگیریم.
اینجا بودن را دوست داری؟
آره؛ چون کسانی که با آنها کار میکنم خوشاخلاق هستند. با این همه کار، شوخی زیاد میکنیم و باعث میشود خستگی را احساس نکنیم.
اگر روزی ثروتمند شوی با پولت چهکار میکنی؟
خانه میخرم؛ چون خانه نداریم و مستأجریم.
چهقدر اجاره؟
ماهی یک میلیون تومان با شصت میلیون تومان پول پیش.
خب با این وضع خیلی باید کار کنید تا خرج خانه را در بیاورید؟
آره خب. راه دیگری که نداریم.
تا حالا شده از زندگی خسته بشوی؟
نه، خسته نشدهام؛ چون میدانم برای خانوادهام مفید هستم و به آنها کمک میکنم. آنها هم من را دوست دارند.
آرزویی هم داری؟
آرزو دارم یک خانه از خودمان داشته باشیم همین؛ چون اگر یک وقت اتفاقی بیفتد و من و برادرم نتوانیم کار کنیم بدون پول اجاره باید چه کار کنیم.
پدرت همین یک کار را بلد بوده؟
نه، این کار فصلی است. موقع برداشت پنبه پدرم اینجا کار میکرد، هر وقت اینجا کار نبود، بنایی میکرد.
رابطهات با خواهر و برادرهایت چهطور است؟
خوب؛ خواهرکوچکم که کلاس اول است و برادرکوچکم که یک سال دارد خیلی بازیگوش هستند. خیلی جیغ و داد میکنند. وقتی به خانه میروم جیغ و دادشان به هواست. من هم میخواهم بخوابم داد و بیدادشان هی توی گوشم است. از بس خسته میشوم زود خوابم میرود و صدایشان را دیگر نمیشنوم که نتوانم بخوابم.
خاطرهای هم از دوران مدرسه داری؟
من تخمه خیلی دوست داشتم؛ توی کلاس یواشکی تخمه میشکستم و چرق چرق صدا میداد. معلم چندبار من را به خاطر این کارم فرستاد دفتر؛ اما نمیتوانستم نخورم. بعضی وقتها تخمهها را خیس میکردم تا صدا نداشته باشد؛ بعد یواشکی میخوردم. چون درس را نمیفهمیدم و حوصلهام هم هی سر میرفت به جایش تخمه میخوردم.
ارسال نظر در مورد این مقاله