درخت توت و دفتر املا

10.22081/hk.2021.71981

درخت توت و دفتر املا


درخت توت و دفتر املا

فاطمه قربانی

1.

سلام مادربزرگ. امروز باز هم آقای جعفری آمده بود پیش بابا؛ شکایت می‌کرد از یک شاخه‌ی درخت توت که رفته توی حیاط‌شان و هر سال آن‌جا را کثیف می‌کند. اصرار داشت که درخت توت را قطع کنیم. مامان می‌گوید: «بیچاره زنش. آقای جعفری وسواس دارد و هر سال موقع رسیدن توت‌ها کلی عصبانی می‌شود.» بابا به آقای جعفری گفت: «این درخت، یادگار مادر خدابیامرزمان است. ما با این توت، بزرگ شده‌ایم. حالا باز فکرهای‌مان را می‌کنیم. ان‌شاءالله چاره‌ای برایش پیدا می‌کنیم.» مادربزرگ، آن‌جا که تو هستی درخت توت زیاد دارد؟ همسایه‌ای هم داری که هی بیاید و غر بزند که باید درخت توت حیاط‌تان را قطع کنید؟

*

مادربزرگ از وقتی پا درد گرفته بود در خانه‌ی تنها پسرش، یعنی پدر زهرا می‌ماند. همیشه روسری سفید سرش می‌کرد و لبه‌های روسری را با سنجاق قفلی بزرگی زیر چانه‌اش جمع می‌کرد. همیشه مواظب بود موهای حنا شده‌اش از روسری بیرون نیاید. زهرا همیشه درس‌هایش را کنار او می‌خواند. هر چند مادربزرگ به مدرسه نرفته بود؛ می‌توانست بنویسد و بخواند. سواد قرآن خواندن هم داشت؛ امّا نه آن‌طوری که معلم کلاس دوم زهرا به او یاد داده بود. مثلاً به جای تنوین‌ها می‌گفت: «دو پیش اُن، دو زیر اِن و دو زِبَر اَن». وقت‌هایی که زهرا از این تنوین‌ها گیج می‌شد؛ مادرش به دادش می‌رسید و توضیح می‌داد: «مادربزرگ از پدر خدا بیامرزش که معلم مکتب‌خانه بوده، قرآن خواندن را یاد گرفته. آن موقع‌ها هم این‌طوری حرکت‌های روی حروف را یاد می‌دادند.»

مادربزرگ و زهرا یک دفتر املای مشترک هم داشتند. زهرا در آن به مادربزرگ املا می‌گفت و مادربزرگ هم گاهی کلمه‌ها را از عمد اشتباه می‌نوشت تا زهرا از او غلط املایی بگیرد و خوش‌حال شود. نوبت زهرا که می‌شد، مادربزرگ اجازه می‌داد هر جا که زهرا املای کلمه‌ای را بلد نبود، از روی کتاب نگاه کند. این‌جور موقع‌ها مادر که حواسش جمع بود؛ می‌خندید و می‌گفت: «مادربزرگ، تقلب ممنوع!»

حالا یک سال بود که مادربزرگ رفته بود و زهرا دیگر به کسی املا نمی‌گفت. هر روز دفتر املای مشترک‌شان را باز می‌کرد و با دیدن دست‌خط مادربزرگ ناراحت می‌شد که چرا آن روزها هی از مادربزرگ غلط املایی می‌گرفته. حالا وقت‌هایی که خیلی دلش تنگ می‌شود؛ برایش نامه می‌نویسد.

2.

سلام مادربزرگ. بابا دیروز باغچه را بیل زد. کلی کود به خوردش داد تا مثل هر سال سبزی‌های جورواجور در آن بکارد و مادر را خوش‌حال کند. از ریحان و جعفری گرفته تا چند بوته بادمجان و گوجه. می‌گفت: «ریحان بنفش هم گرفته‌ام.» به یاد تو که دوست داشتی تابستان‌ها توی آب‌دوغ خیارت ریحان بنفش خرد کنی و به من بگویی: «زهرا رنگ آب‌دوغ‌ خیار با ریحان بنفش تکمیل می‌شود. مثل یک تابلوی نقاشی خوش‌رنگ.» من مسئول آب دادن به سبزی‌ها شده‌ام؛ ولی هنوز به هیچ‌کس نگفته‌ام که زیر درخت توت چه چیزی را کاشته‌ام.

3.

سلام مادربزرگ. بابا می‌گوید هر سبزی بذر مخصوص خودش را دارد. نمی‌توانیم بذر ریحان بکاریم و منتظر درآمدن جعفری باشیم. من هم چند روز پیش دفتر املای مشترک‌مان را کاشتم. منتظرم جوانه بزند و از خاک بیرون بیاید. فعلاً بروم به سبزی‌ها آب بدهم. امروز روز سوم کاشتن سبزی‌هاست؛ و هنوز هیچ خبری از آن‌ها در باغچه نیست.

4.

سلام خاتون‌جان. ببخشید این‌بار نگفتم: «مادربزرگ». امروز زن آقای جعفری، یعنی فرشته‌خانم آمده بود معذرت‌خواهی. می‌گفت: «خدا خاتون‌خانوم را رحمت کند. زن خیلی مهربانی بود. تا زنده بود، آقای جعفری به احترام او نمی‌توانست به درخت توت اعتراض کند. من مشکلی ندارم. حالا یک شاخه از درخت توت آمده توی حیاط ما که آمده. چه بهتر. بچه‌ها هم توت دوست دارند. وقت رسیدن توت‌ها که می‌شود کلی ذوق می‌کنند؛ ولی چه کنم که آقای جعفری حساس است. یک وقت درخت زبان‌بسته را نبُرید. حیف است. در روستای ما رسم است اگر درخت توت را قطع کنی؛ باید گوسفند قربانی کنی. چوبش را هم همین‌طور بیرون نیندازی، بدهی به مسجد محله؛ البته الآن که در ساختن مسجد به درد نمی‌خورد، ولی مردم آذربایجان یک جورهایی آن را درخت مقدسی می‌دانند.» مادر سعی کرد حواس فرشته‌خانم را پرت کند؛ چون می‌دانست اگر این‌کار را نکند، فرشته‌خانم تا بعدازظهر می‌نشیند و از رسم و رسومات روستای مادری‌اش و عقایدشان در مورد هر نوع درخت و گل و گیاه صحبت می‌کند. از فرشته‌خانم پرسید: «راستی عروسی دخترخانم‌تان کی است به سلامتی؟» فرشته‌خانم با کلی ذوق گفت: «خدا بخواهد آخر همین تابستان. کم کم جهیزیه‌اش هم دارد تکمیل می‌شود. ان‌شاءالله عروسی زهراجان.» بعد کلی از دامادش تعریف کرد و موقع رفتن محکم لپ مرا بوسید و گفت: «چه‌قدر شبیه خاتون‌خانم هستی.»

5.

سلام. امروز موقع شام مادر به بابا گفت: «بالأخره تصمیم گرفتی با درخت توت چه‌کار کنی؟» دیروز فرشته‌خانوم آمده بود. انگار او هم بدش نمی‌آید درخت را قطع کنیم؛ ولی رویش نمی‌شود و تقصیر را گردن آقای جعفری می‌اندازد. باید زودتر فکری به حالش بکنیم؛ چون اگر توت‌ها برسند و بچه‌ها شروع کنند به چیدن‌شان، آن‌وقت باز حرص آقای جعفری درمی‌آید. یکهو دیدی یک روز خودش با ارّه افتاد به جان درخت بیچاره.

6.

مادربزرگ امروز خیلی خوش‌حالم؛ چون وقتی از خواب بیدار شدم و رفتم صبحانه بخورم؛ مامان گفت: «بهتر است یک نگاهی به باغچه بیندازی.» دویدم توی حیاط تا ببینم اول کدام سبزی درآمده. دیدم ریحان‌ها زودتر از همه از خاک بیرون آمده‌اند. اگر بودی خیلی خوش‌حال می‌شدی؛ چون تا چند وقت دیگر می‌توانیم آن‌ها را بچینیم و توی آب‌دوغ خیار بریزیم. البته باید هنوز صبر کنی. راستی هنوز خبری از دفتر املا نشده. من آن را همان‌طور که بابا موقع سبزی کاشتن یادم داده بود؛ کاشتم. چند بند انگشت خاک را کنار زدم و دفتر را کاشتم. هر موقع نوبت آب دادن به سبزی‌ها می‌شود؛ به دفتر املا هم آب می‌دهم. مگر بابا نگفته بود هر دانه‌ای میوه و محصول مثل خودش را می‌دهد؟ امیدوارم دفتر املای‌مان هم جوانه بزند و آن‌وقت کلی دفتر املا با دست‌خط تو برایم بار بیاورد.

7.

یک سلام غمگین. حالا نه تنها ریحان‌ها، بلکه جعفری‌ها و تره‌ها هم دارند بزرگ می‌شوند؛ ولی خبری از دفتر املا نیست. به نظرت چرا این دفتر این‌قدر تنبل است و جوانه نمی‌زند؟ نکند مریض شده.

8.

سلام مادربزرگ. احتمالاً این طولانی‌ترین نامه‌ی من به تو است. لطفاً کمی صبور باش و تا ته آن را بخوان. لطفاً از عینک استفاده کن!

دیشب خواب دیدم زیر درخت توت نشسته‌ای و مرا نگاه می‌کنی. همان روسری سفید را سرت کرده بودی و سنجاق قفلی بزرگی زیر چانه‌ات پیدا بود. دویدم طرفت و تو را بغل کردم. سرم را بلند کردم تا ببینم توت‌ها رسیده‌اند یا نه و ماجرای آقای جعفری را برایت تعریف کنم؛ اما دیدم بعضی شاخه‌ها به جای توت، پر از ورق‌های کوچک و بزرگ شده‌اند. وقتی دقت کردم؛ انگار ورقه‌های دفترچه‌ی یادداشت مامان بودند که کارهای روزانه‌اش را در آن‌ها می‌نویسد تا فراموش‌شان نکند. از تو پرسیدم: «مادربزرگ چرا درخت توت این شکلی شده؟ امسال به جای توت، کتاب و ورق بار داده.» تو گفتی: «مگر دفتر املایت را زیر درخت نکاشتی؟ وقتی به دفتر املایت آب می‌دادی؛ کلمه‌ها خیس می‌شدند و آرام آرام می‌رفتند توی خاک. بعد ریشه‌های درخت توت آن‌ها را می‌خوردند. حالا تمام املاهایی که به هم گفته بودیم، رفته به جان درخت توت. بعضی از شاخه‌ها به جای توت، کاغذ و کلمه بار آورده‌اند. مثلاً آن یکی را ببین.» نگاه کردم و دیدم روی بعضی از شاخه‌ها، حروف عربی روییده. تعجب کردم. گفتی: «یادت هست یک روز از من پرسیدی چه‌طور قرآن می‌خوانی؟ این‌ها همان دو زیر اِن و دو زبر اَن هستند دیگر. که توی دفتر املایت نوشتم و برایت توضیح دادم.» با هم خندیدیم. صدایی توجهم را جلب کرد. انگار چند بچه‌ی کوچک داشتند با هم حرف می‌زدند. با دقت که نگاه کردم؛ دیدم چندتا گنجشک هستند که دارند با هم صحبت می‌کنند. دهانم باز مانده بود. تو وقتی تعجبم را دیدی، گفتی: «گنجشک‌ها کلمه‌های تازه روییده روی شاخه‌ها را خورده‌اند. حالا حرف زدن یاد گرفته‌اند.» بعد دست کردی توی جیبت و یک مشت دانه برای‌شان ریختی؛ ولی دانه‌هایت حروف الفبا بودند. وقتی حواسم از دانه خوردن گنجشک‌ها پرت شد؛ دیدم روی یک شاخه چندتا عدد و نشانه‌های ضرب و تقسیم هست. پرسیدم: «این عددها از کجا آمده‌اند؟ من که در دفتر املا تمرین ریاضی ننوشته بودم.» هنوز سؤالم کامل نشده بود که یکی از عددها به حرف آمد و گفت: «همه‌ی ما توی برگه‌ی امتحان ریاضی تو بودیم. روزی که داشتی دفتر املا را می‌کاشتی یادت رفت برگه‌ی امتحانی را از لای دفترت برداری. ما هم حالا داریم به توت‌ها جمع و تفریق یاد می‌دهیم. از نظر تو اشکالی دارد؟» با خنده جواب دادم: «نه. خیلی هم خوب است.» روی یک شاخه‌ی دیگر برگ‌های توت داشتند به کلمه‌های تازه درآمده از تنِ شاخه‌ها، یاد می‌دادند که چه‌طور جهت باد را تشخیص بدهند. مربی آن‌ها برگی بود که سنش چند روزی از بقیه بیش‌تر بود. می‌گفت: «باید انگشت‌تان را توی دهان‌تان ببرید و بعد بیرون بیاورید. آهان... خوبه... بعد انگشت‌تان را بالا بگیرید و بگذارید تا باد بیاید.» وسط آموزش یکهو صدای آخ آخ بلند شد. گفتم: «چه خبر شده مادربزرگ؟» گفتی: «نترس. حرف (آ) آمده تعیین جهت باد را یاد بگیرد؛ باد کلاهش را برده.» از بغل تو پایین آمدم و رفتم تا روی خاک دنبال کلاه آقای (آ) بگردم. تکان‌های حروف، شاخه را تکان می‌داد. سرم را بلند کردم تا به آقای (آ) بگویم کلاهش را پیدا نکردم؛ که یکهو یک قطره رنگ افتاد روی صورتم. تو آن را با دستمال سفیدی که همیشه همراهت بود پاک کردی. گفتم: «این دیگه چی بود مادربزرگ؟» گفتی: «یادت می‌آید یک روز از املا نوشتن خسته شدی؟ من گفتم برو مدادرنگی‌هایت را بیاور تا با هم نقاشی بکشیم؟ دفتر نقاشی‌ات تمام شده بود و من هم توی یکی از صفحه‌های دفتر املا برایت نقاشی کشیدم. حالا تمام چیزهایی که برایت کشیده بودم از شاخه‌ها درآمده‌اند. نگاه‌شان کن.» سرم را بلند کردم و دیدم تمام چیزهایی که آن روز توی دفترم کشیده بودی، دارند روی شاخه‌ها راه می‌روند. یکی از توت‌ها هم قلم‌مو گرفته بود دستش و هی به بقیه‌ی برگ‌ها و کلمه‌ها دستور می‌داد که: «تکان نخورید. شما مدل طراحیِ من هستید. اگر این‌طوری ورجه‌ وورجه کنید نمی‌توانم نقاشی‌ام را کامل کنم.» بعد سه‌پایه و قوطیِ رنگ‌هایش را صاف کرد، ولی مگر کلمه‌ها و برگ‌ها به حرفش گوش می‌دادند؟ تا آمدم چیزی بگویم، حواسم پرت شد به شاخه‌ای که رویش نه توت داشت نه هیچ کلمه‌ای از دفتر املای ما. تعجب کردم. از تو پرسیدم: «چرا آن شاخه این‌قدر تنهاست؟ نکند همان شاخه‌ای است که رفته توی حیاط آقای جعفری؟» تو مرا بوسیدی و گفتی: «بله. همان شاخه است. کوچک‌تر که بود؛ بچه‌ی خوبی بود. با بقیه‌ی شاخه‌ها بازی می‌کرد؛ اما دلش می‌خواست سر از کار این آن دربیاورد. بقیه‌ی خواهر و برادرهایش به او گفتند که این کار اسمش (فضولی) است و ما نباید این کار را بکنیم، ولی او اصلاً به حرف‌شان گوش نداد. دلش می‌خواست آن‌قدر بزرگ بشود که از دیوار بالا برود و برسد به حیاط آقای جعفری. حالا که بزرگ شده تمام روز می‌نشیند بالای آن دیوار و خانه‌ی آقای جعفری را بدون اجازه نگاه می‌کند. امسال تمام شاخه‌ها با او قهر کرده‌اند و به او گفته‌اند: «اگر این کار را ادامه بدهی؛ دیگر با تو حرف نمی‌زنیم.» درخت توت هم به او گفته: «توت‌های من دوست ندارند روی شاخه‌ای به دنیا بیایند که بدون اجازه‌ی صاحب‌خانه رفته روی دیوارشان و دارد خانه‌ی‌شان را نگاه می‌کند.» مادربزرگ که انگار از آن شاخه دلخور بود، گفت: «من هم تصمیم گرفته‌ام او را تنبیه کنم. هر چند خودم این درخت توت را کاشته‌ام، ولی تا وقتی آن شاخه دست از این کارهایش برندارد؛ دیگر با او حرف نمی‌زنم. آخر همسایه هم به گردن آدم حق دارد. آقای جعفری حساس است. نباید شاخه او را اذیت کند.» تا آمدم چیزی بگویم از خواب پریدم. امیدوارم از نامه‌ی طولانی‌ام خسته نشده باشی.

*

زهرا صبح سر سفره‌ی صبحانه خوابش را برای مادر و پدرش تعریف کرد. مادر همان‌طور که داشت لقمه‌ی نان و پنیر را به دست زهرا می‌داد؛ به پدر زهرا گفت: «به نظرت منظور مادربزرگ چی بوده؟» پدر که نمی‌خواست جلوی زهرا ناراحتی‌اش را نشان بدهد، گفت: «هیچی دیگه. منظورش این بوده امسال قراره به جای توت سبد سبد دفتر و کاغذ از درخت توت بچینیم و بخوریم.» بعد چشمکی به زهرا زد و پرسید: «ای ناقلا. کی دفترت را در باغچه کاشتی که من نفهمیدم؟» زهرا خندید. پدر بلند شد تا کتش را بپوشد. کیفش را برداشت و در را باز کرد تا بیرون برود. مادر پرسید: «آقای جعفری را چه کنیم؟» پدر کمی مکث کرد. به عکس مادربزرگ روی طاقچه نگاهی انداخت؛ با صدای آهسته گفت: «شاخه را قطع می‌کنیم.» بعد بدون آن‌که خداحافظی کند، در را بست و رفت.

9.

سلام مادربزرگ. امروز بعدازظهر شاخه‌ی درخت توت را قطع کردیم. بابا خودش این کار را نکرد. مامان می‌گفت دلش نمی‌آید. موقعی که آقایعقوب، نگهبانِ پارک سرِ محل، با ارّه برقی‌اش آمده بود تا شاخه را قطع کند؛ بابا توی اتاقش نشسته بود. عکس تو را در دستش گرفته بود و آرام گریه می‌کرد؛ اما آقای جعفری خوش‌حال بود. از حیاط خانه‌ی‌شان نردبان گذاشته بود، رفته بود بالای دیوار و به آقایعقوب کمک می‌کرد شاخه را ببُرد. مادر اخم کرده بود و می‌گفت: «بالأخره کار خودش را کرد.» من به خاطر شاخه‌ی توت ناراحت شدم. تو می‌دانی الآن چه حالی دارد؟ شاخه‌های دیگر برایش گریه می‌کنند؟ کاش به حرف تو گوش می‌داد و می‌فهمید آخر و عاقبت سرک کشیدن در خانه‌ی مردم و بی‌اجازه به حیاط‌شان رفتن همین است دیگر. شاید از کارش پشیمان شده بود، ولی حالا دیگر پشیمانی فایده‌ای ندارد. راستی آقایعقوب هم که همشهری فرشته‌خانم است، حرف او را می‌زد. به مادر می‌گفت: «خانم حداقل یه خروس سر ببرین. درسته که کل درخت رو نبریدیم، ولی یه شاخه‌اش هم یه شاخه است دیگر.» مادر گفت: «چشم آقایعقوب.» آقایعقوب از درخت‌های پارک خیلی خوب مواظبت می‌کند. نگران درخت توت نباش مادربزرگ. وقتی شاخه را بریدند، گفت: «این درخت الآن زخمی شده. باید زخمش را ببندیم.» به من گفت پارچه‌ای را که مادر با خودش از خانه آورده بود برایش ببرم و او با آن پارچه، جایی را که شاخه را از آن‌جا بریده بودند؛ بست. بعد با مهربانی گفت: «غصه نخوری زهراجان. درخت‌ جان‌داری ا‌ست. زود خوب می‌شود.»

وقتی آقایعقوب شاخه‌ی سر به هوا را با خودش برد؛ کلی برگ ریخته بود توی حیاط. به مادر کمک کردم آن‌ها را جارو کردیم و حیاط را شستیم. مادر گفت برگ‌ها را پای درخت توت بریزم. گفت: «وقتی که خشک شوند، مثل کود عمل می‌کنند و درخت را قوی می‌کنند. این‌جوری زخمش هم زودتر خوب می‌شود. بهتر است یک نگاهی هم به دفترت بیندازی. شاید تا حالا جوانه زده باشد. راستی یادت نرود. وقتی خواستی بیایی بالا، کمی ریحان بچین و بیاور تا با شام بخوریم.»

وقتی خاک‌ها را کنار زدم. حدس بزن چی دیدم مادربزرگ؟ تمام ورقه‌های دفتر خیس شده بودند. آب تمام کلمه‌ها را شسته بود. فکر کنم راست می‌گفتی. ریشه‌های درخت توت واقعاً کلمه‌ها را خورده بودند.

CAPTCHA Image