یه کم این‌ورتر...

10.22081/hk.2021.71829

یه کم این‌ورتر...


یه کم این‌ورتر...

زهراسادات میرطالبی

سفارش‌ها را آوردند. بعد از مدتی بوی قرمه‌سبزی در خانه‌ی‌مان پیچید. مامان هم که انگار از دوی ماراتن بیرون آمده بود، دستی به کمرش زد و بلند گفت: «آخیش تموم شد.»

به جز مبل‌ها که آخر هفته می‌آمدند، همه چیز با آن پرده ست شده بود.

بابا خیره به دست‌های مادربزرگ کنار دیوار ایستاده بود.

مادربزرگ کمی‌ ها کرد به شیشه‌ی عینک دسته شکسته‌اش و با گوشه‌ی روسریِ گل‌دارش که هیچ‌وقت کثیف نمی‌شد، شیشه‌اش را پاک کرد. از پشت شیشه‌ی عینک چندباری چشم‌هایش را روی هم فشار داد و خیره نگاه کرد به پرده. چشم‌هایش خوب نمی‌دید یا اگر هم می‌دید تار یا دوتا دوتا می‌دید. یکی از چشم‌هایش آب مروارید داشت و دیگری هم حسابی نجومی بود. ولی دائم می‌گفت: «مبارک‌تان باشد با دل خوش به خوبی استفاده‌اش کنید.»

و من همان‌طور که ریموت را در دستم گرفته بودم به چشم‌های مادربزرگ نگاه می‌کردم که دائم آب از آن سرازیر بود. مامان کمی صدایش را بالا برد: «چه قد باهاش ور می‌ری بچه.»

نگاهش چرخید سمت مادربزرگ: «یه بار گفتی بسه دیگه همه شنیدن.»

مادربزرگ هم‌چنان چشم‌هایش روی پرده می‌چرخید.

در نگاه اول یک پرده‌ی ساده بود، ولی وقتی آن دکمه‌ی بزرگ روی ریموت را فشار می‌دادی هفت قسمت از پایین جمع می‌شد و به شکل گل بالا می‌آمد. من از دکمه‌ی پاورش خوشم آمده بود. از مامان خواسته بودم که مسئولیتش را به من بسپارد.

خانه‌ی‌مان درست شده مثل خانه‌های آدم‌های پول‌دار داخل تلویزیون.

بابا نگاهی به پرده انداخت و گفت: «حالا چه قدر گرفته که نصبش کنه؟» مامان سریع گفت: «۵۰ هزار تومان.» و پشت بندش ادامه داد: «چای واست بیارم؟»

بابا دوباره به چشم خریدار پرده را برانداز کرد و گفت: «خوبه.» ولی رفتارش این را نمی‌گفت. درست شده بود مثل کسی که می‌خواهد چیزی را انکار کند. در این مواقع که از دست یک چیز ناراحت بود به هیچ کس نگاه نمی‌کرد. مامان با بابا سخت مشغول حرف زدن بود و مامان‌بزرگ هم زیر لب زمزمه می‌کرد: «لا حول و لا...» و دانه‌های تسبیحش را یکی پس از دیگری رد می‌کرد. بابا هم اصلاً صورت مامان را نگاه نمی‌کرد و آشغال‌های روی فرش را جمع کرده بود روبه‌روی انگشت شصت جوراب چرک و چیلی‌اش.

مامان یک نگاهی به پرده کرد و چشمش چرخید سمت تخت مادربزرگ. فکرش را خوب می‌توانستم بخوانم. تخت زوار در رفته‌ی مامان‌بزرگ اصلاً با آن پرده و اثاثیه خانه‌ی همه چی تمامش، هم‌خوانی نداشت. بلند شد یک گوشه‌ی تخت را گرفت، من و بابا را هم صدا زد و مادربزرگ چشم‌هایش را کمی مالید. توان تکان خوردن نداشت و زیر لب هم‌چنان می‌گفت: «لا حول و لا...»

مامان تخت را برد آن‌سوی خانه لابد نمی‌خواست تخت زوار در رفته‌ی مادربزرگ مزاحم دکوراسیون خانه‌اش بشود و بشود یک معضل بزرگ در چشم آن دوست‌های با کلاسش که قرار بود آخر هفته بیایند.

- همین‌جا... خوبه.

بابا نگاهی به جای قبلی مادربزرگ انداخت و مامان هم نگذاشت کلمه‌ای از دهان بابا خارج شود، گفت: «به خاطر خودش می‌گم بالأخره یک تنوعه دیگه.» از طرفی هم ‌می‌ترسید که آن روز مامان‌بزرگ تشنجی شود و آبرویش جلوی دوستان با کلاسش برود. لابد من را هم می‌خواست بگذارد کشیک بدهم.

مامان نگاهی به بابا انداخت و گفت: «خوب شد.» دو روز دیگر هم مامان بهانه آورد که ممکن است صدای تلویزیون یا اف‎اف مادربزرگ را اذیت کند و دوباره جای تختش را عوض کرد. این بار در چشم‌های تار مادربزرگ دیگر چیزی جز یک دیوار سفید و قاب عکس پیدا نبود.

مادربزرگ هم هر روز از آن پرده‌ی سفید رمانتیک بیش‌تر فاصله می‌گرفت.

فردا که از مدرسه برگشتم دیگر مادربزرگ در سالن نبود. تختش را گذاشته بودند داخل آن اتاق ته راهرو با چند اثاثیه‌ی گردوخاک‌گرفته و مامان سال تا سال هم دستی به سر و رویش نمی‌کشید.

رگ‌های سبزِ روی دستش را دنبال کردم تا جایی که دیگر زیر آستین پیراهن گل‌گلش پنهان شده بود. انگاری صدایم را نمی‌شنید. شاید هنوز هم گمان می‌کرد که نزدیک یک پنجره خوابیده است. نزدیک یک پنجره‌ی پنهان شده زیر یک پرده‌ی زیبای خارجی...

...کاش این دوستان باکلاس به زندگی ما نمی‌آمدند!

CAPTCHA Image