هدف من...

10.22081/hk.2021.71828

هدف من...


هدف من...

غزل طحان- پانزده ساله- دزفول

چهارساله که بودم، هدف زندگی‌ام خوردن همه‌ی بستنی‌های دنیا بود. با خودم می‌گفتم خوش به حال آن‌هایی که پدرشان بستنی‌فروش است.

پنج‌ساله که شدم، به مهدکودک رفتم. هدف زندگی‌ام این بود که بتوانم مثل مربی‌مان یک زن مهربان باشم و شعرهای قشنگی را که او بلد است، بخوانم. آخر سال همه‌ی شعرهای او را حفظ شده بودم؛ اما به اندازه‌ی او بزرگ نبودم.

تابستان همان سال، اهداف قبلی‌ام را به کل فراموش کردم. وقتی با هواپیما به مسافرت رفتیم به این نتیجه رسیدم‌که قدرت‌مندترین فرد روی زمین یک خلبان است. برای همین تصمیم گرفتم هر کاری می‌توانم انجام دهم تا خلبان شوم و به هر جا خواستم بپرم. خواهرم که شنید، به هدف زندگی‌ام خندید و گفت که خلبان از خودش هواپیما ندارد. پس من تصمیم گرفتم یک هواپیما هم بخرم و این حداقل تا وقتی که به مدرسه رفتم، تبدیل به هدف بزرگی در زندگی من شده بود.

سال‌های دوران دبستان می‌خواستم مثل جابربن‌حیان، حافظ یا سعدی، ابن‌سینا و همه‌ی دانشمندان و شاعران بزرگ بشوم. پیش خودم می‌گفتم آن‌ها که فقط دانشمند یا فقط شاعر بوده‌اند، حتماً به قدر کافی تلاش نکرده‌اند، ولی من می‌خواستم با تلاش زیاد هم فیلسوف شوم، هم شاعر و هم دانشمند.

 

سرتان را درد نیاورم، ولی گرفتن جایزه‌ی نوبل، رئیس جمهور شدن، کشف یک عنصر دیگر، بهتر از پیکاسو نقاشی کشیدن و هزار هدف دیگر هم داشته‌ام که البته الآن اکثرشان در حد خاطره‌ای خنده‌دار هستند.

حالا که نوجوان شده‌ام این را خوب فهمیده‌ام که جورچین اهدافم را باید براساس استعداد و امکاناتم بچینم. مهم نیست که اهدافم چه‌قدر دور یا نزدیک هستند، مهم این است که من هر روز چند قدم به سمت‌شان بر می‌دارم و مهم‌تر خدایی است که با کمک و لطف او می‌توانم به تمام آن‌ها برسم.

CAPTCHA Image