هیچ تعطیلی ندارم، حتی روزهای تعطیل!

10.22081/hk.2021.71811

هیچ تعطیلی ندارم، حتی روزهای تعطیل!


هیچ تعطیلی ندارم، حتی روزهای تعطیل!

گفت‌وگو با نوجوانی که در کارواش کار می‌کند.

مصاحبه کننده: محدثه عرفانی‌مهر

از صاحب کارواش اجازه می‌گیرم تا با پسر نوجوانی که شیشه‌ی کثیف یک 206 آلبالویی را با دستمال حوله‌ای سفیدی پاک می‌کند، مصاحبه کنم. راننده‌ی 206 که مردی سبیلو با هیکل ورزشی و اخمو است، داد می‌زند: «پسرجون! یک کم سفت‌تر و تندتر بکش.»

پسرک می‌خندد و با خوش‌رویی تمام، زورش را توی بازویش جمع می‌کند و تندتر کار می‌کند. کارش که تمام می‌شود توی اتاق کارواش می‌نشینیم تا با او مصاحبه کنم.

خب بگو چند سال داری و اسمت؟

- امیرحسین رهسپارپور، چهارده‌ساله هستم.

این‌جا چه کار می‌کنی؟ در مورد کارت برای‌مان بگو؟

- از هشت صبح تا هشت شب یکسره این‌جا کار می‌کنم. ماشین‌ها را می‌شورم. دستمال می‌کشم. کف می‌زنم.

وسط روز به خانه هم می‌روی؟

- نه همین‌جا ناهار می‌خورم.

روزهای تعطیل چی؟

می‌خندد و می‌گوید: روز تعطیل ندارم؛ حتی توی مناسبت‌ها هم ما سر کاریم.

با درس و مشق چه کار کردی؟

- ترک تحصیل کردم؛ چون یک روز موقع امتحانات پایان سال پایه‌ی هفتم بودم که یک‌دفعه توی مدرسه خبر آوردند که پدرم فوت کرده؛ ناراحتی کلیه داشت و همان باعث فوتش شد. تمام دنیا آن روز روی سرم خراب شد، چون خیلی پدرم را دوست داشتم. از آن روز من شدم مرد خانواده و رفتم دنبال کار، و درس و مشق تمام شد.

بیش‌تر توضیح بده.

- خب بعد از این‌که پدرم فوت کرد دیگر چیزی برای خوردن نداشتیم، برای همین هم اگر می‌خواستم درس بخوانم خواهر و برادر و مادرم چه کار می‌کردند! آن‌ها فقط من را داشتند. به خودم گفتم درس و مشق مهم‌تر است یا خواهر و برادر. بعد رفتم دنبال کار.

این جا چه‌قدر حقوق می‌گیری؟

ماهی نُهصد هزارتومان که ششصد هزارتومان آن را به صاحب‌خانه می‌دهیم و مابقی آن را به مادرم می‌دهم تا خرج خانه کند.

با این حساب فقط سیصد هزارتومان می‌ماند. یعنی با این سیصد هزارتومان تا آخر ماه زندگی می‌کنید؟

بعضی وقت‌ها مادرم هم سر کار می‌رود. توی هتل‌ها و خانه‌ها نظافت می‌کند؛ اما الآن کمردرد و بیماری کلیه دارد و خیلی کم می‌تواند سر کار برود.

چندتا خواهر و برادر داری؟

یک خواهر چهارساله و یک برادر یازده‌ساله دارم.

از خانه‌ی اجاره‌ای‌تان بگو.

یک خانه‌ی پنجاه متری است که فقط یک اتاق دارد.

سختی کار هم داری؟

خب هر کاری سختی خودش را دارد. بله، ما با دستگاه «واتر جت» کار می‌کنیم. این دستگاه خیلی قلق و ریزه‌کاری دارد و آب را با فشار روی ماشین‌ها می‌پاشد. دستگاه واتر جت خیلی قدرت‌مند است؛ و اگر موقع استفاده از آن اشتباه کنیم ممکن است پوست دست‌مان برود و یا به بدن آسیب بزند و کار آدم به بیمارستان بکشد؛ یا ممکن است موقع آب‌پاشی اتصالی در برق باعث آسیب بشود؛ اما خوش‌بختانه تا حالا برای من اتفاقی نیفتاده.

دوست داری به درس و مدرسه برگردی؟

(دست راستش را که کمی سیاه شده توی دست چپش می‌گذارد و آه می‌کشد.)

آره خیلی دوست دارم. یعنی از خیلی هم بیش‌تر، ولی خب دیگر نمی‌شود، چون الآن نان‌آور خانواده هستم. چه‌طوری درس بخوانم؟

نمی‌توانی شبانه درس بخوانی؟

خب من الآن از هشت صبح تا هشت شب خسته می‌شوم. اگر بعد از هشت شب بخواهم درس بخوانم از خستگی اصلاً نمی‌شود. گفتنش راحت است. من وقتی به خانه می‌رسم، حتی نمی‌توانم تلویزیون ببینم، چون زود خوابم می‌برد.

تا حالا توی محل کارت با کسی دعوا کرده‌ای؟

نه! من از دعوا خوشم نمی‌آید. دردسر است. از بچگی دعوا را دوست نداشتم.

از مادرت بگو! رابطه‌ات با مادرت چه‌طور است؟

خیلی خوب! خیلی دوستش دارم.

الگویی هم در زندگی داری؟

بله. مادرم.

چرا به عنوان الگو انتخابش کردی؟ این همه توی دنیا الگو هست.

چون آرام‌بخش است. هر وقت از سر کار برمی‌گردم یک چیزهای خوب به من می‌گوید. مثلاً می‌گوید تو خیلی با غیرت هستی. آفرین به تو که مراقب خانواده هستی. تو مرد خوبی می‌شوی و از این حرف‌ها. این حرف‌ها را هر شب به من می‌زند و تمام خستگی‌هایم می‌رود.

یک‌دفعه صاحب کارواش از توی حیاط داد می‌زند: «امیرحسین بیا دیگه بسه! مشتری‌ها زیاد شدند.» امیرحسین با اضطراب از پنجره‌ی اتاق سرک می‌کشد و با خجالت می‌گوید: «وای! چه خبره! حیاط پر از ماشین شده. ببخشید! باید بروم، دیگر نمی‌توانم حرف بزنم...» و به طرف ماشین پژوی صفر کیلومتری که برق می‌زند، می‌دود. با خودم فکر می‌کنم، کاش امیرحسین می‌توانست به مدرسه برگردد و ...

CAPTCHA Image