خبرچین دانا!

10.22081/hk.2021.71809

خبرچین دانا!


گفت‌وگو در دین

خبرچین دانا!

سیدناصر هاشمی

سعی می‌کردم گمش نکنم. سایه به سایه‌اش می‌رفتم. امیرالمؤمنین هشام گفته بود حتی یک لحظه هم از او چشم برندارم. باید از همه‌ی کارها، حرف‌ها و جلساتش سر درمی‌آوردم. هر چه باشد من مأمور خلیفه‌ام نه مأمور ابوجعفر. ابوجعفر1 هم از وقتی آمده مدام دارد در کوچه و خیابان به سؤال‌های مردم جواب می‌دهد، یا این‌که در جلسات شرکت می‌کند. اصلاً آرام و قرار ندارد. انگار که بخواهد مأموریتی را به سرانجام برساند. من هم اگر مدتی در جلساتش شرکت کنم، خودم یک پا حکیم می‌شوم.

امروز از صبح آمده بود بین مردم و با آن‌ها صحبت می‌کرد. هر جا که مردم سؤال داشته باشند، ابوجعفر هم هست. چیزی که در این چند روز فهمیده‌ام این است که ابوجعفر عمدی در اجتماعات مردم شرکت می‌کند و سؤال‌های مردم را جواب می‌دهد. از پیامبر و خاندانش می‌گوید و مردم را از مظلومیت‌های حسن آگاه می‌کند. وقتی اطرافش شلوغ می‌شود، من هم صورتم را می‌پوشانم و به صورت ناشناس به صحبت‌هایش گوش می‌دهم. نفس گرمی دارد. خوب صحبت می‌کند. حرف‌های خوبی می‌زند. آرام است و تا به حال نشنیده‌ام صدایش را بلند کند.

مردم از همه‌ی امور دین سؤال دارند. از حرام و حلال گرفته تا نجس و پاک و مکروه؛ البته همه‌ی سؤال‌های مردم، سؤال علمی یا دینی نیست، سؤال‌های بی در و پیکر هم دارند. مثل اندازه‌ی زمین چه‌قدر است؟ یا وزن و عمر و تعداد سنگریزه‌های زمین چه قدر است یا ...

ابوجعفر سعی می‌کرد سؤالی بی‌جواب نماند؛ حتی سؤال‌های غیرعلمی را هم به گونه‌ای پاسخ می‌داد که پرسنده‌ی سؤال ناراحت نشود.

امروز از صبح پشت سر ابوجعفر بودم و پابه‌پایش حرکت کرده بودم. ابتدا به مسجد رفت. مدتی کم در بین افرادی که در مسجد بودند، نشست. از مسجد در آمد و با اعوان و انصارش دوباره به بازار رفت. بازار شام شاید بهترین و بزرگ‌ترین بازار در بین کشورهای مسلمان باشد؛ هم بزرگ است و هم شلوغ. حتی از کشورهای همسایه هم برای تجارت به بازار شام می‌آیند. البته در شام، تعدادی بازارهای محلی کوچک، داخل شهر دارد و یک بازار بزرگ که تقریباً بیرون شهر است و در آن همه چیز معامله می‌شود. از اسب و شتر و گاو گرفته تا ذرت و گندم و ارزن و از همه‌ی ادیان و کشورها در این بازار بزرگ پیدا می‌شوند. یهودی، مسیحی، عجم، عرب و ترک، خلاصه از هر قشری آدم پیدا می‌شود. امروز با ابوجعفر، به همین بازار بزرگ بیرون شهر آمده‌ایم. مردم آن‌قدر در جاده‌های خاکی بازار حرکت کرده بودند که گردوغبار همه جا را گرفته بود. در عوض ابوجعفر آن‌قدر آرام قدم برمی‌داشت که هیچ غباری روی لباسش نمی‌نشست.

مردم تا شنیدند که ابوجعفر در بازار است، دورش تجمع کردند. من هم رویم را با گوشه‌ی عمامه پوشاندم و بین جمعیت رفتم. بعضی‌ها دست و رویش را می‌بوسیدند و بعضی هم سؤال‌هایی می‌پرسیدند. ابوجعفر هم بدون این‌که کسی را ناراحت کند یا عجله کند سؤال‌ها و درخواست‌های مردم را پاسخ می‌داد.

مدتی که گذشت کم کم دور ابوجعفر خلوت شد. من به گونه‌ای ایستاده بودم که با او چشم در چشم نشوم. ابوجعفر همین‌طور که در بازار حرکت می‌کرد ناگهان نگاهش به جمعیتی افتاد که از کوهی بالا می‌رفتند. از مردم درباره‌ی کوه‌نوردان سؤال کرد. مردی گفت که آن‌ها نصرانی هستند و امروز مجمع بزرگی در بالای این کوه دارند و پیر نصرانیان، کسی که حتی حواریون حضرت عیسی را درک کرده و نصرانی‌ها به او بسیار احترام می‌گذارند، در این مکان برای آن‌ها صحبت خواهد کرد و سؤال‌های‌شان را پاسخ خواهد گفت.

ابوجعفر که این را شنید پشت سر همان نصرانی‌ها حرکت کرد. چند نفر هم که از یاران و اطرافیان او بودند، همراهش راه افتادند. من هم با فاصله، پشت سر او حرکت می‌کردم. وقتی بالای کوه رسیدیم ابوجعفر به طور ناشناس میان جمعیت نصرانی‌ها نشست. من هم همان‌طور چهره پوشیده عقب جمعیت ماندم.

طولى نکشید پیرمردی لاغراندام و ضعیف جلو آمد و با شکوه و احترام فراوان، در بالای مجلس قرار گرفت. دشداشه‌ی زرد بلندی پوشیده بود. آن‌قدر پیر بود که به زور راه می‌رفت. تمام استخوان‌هایش از زیر پوست پیدا بود. نصرانیان تا او را دیدند به احترام او از جای خود بلند شدند. پیرمرد با دستش همه را به نشستن دعوت کرد. جلوی مجلس آمد و روی کرسی چوبی نشست. همه‌ی جمعیت را از نظر گذراند. ناگهان نگاهش روی ابوجعفر قفل شد. انگار همه برایش آشنا بودند و ابوجعفر غریبه. پیرمرد نصرانی مدتی ابوجعفر را نگاه کرد و آن‌گاه پرسید: «از ما مسیحیان هستید یا از مسلمانان؟»

ابوجعفر پاسخ داد: «از مسلمانان.»

پیرمرد نصرانی سری تکان داد و دوباره پرسید: «از دانشمندان آنان هستید یا افراد نادان؟»

ابوجعفر بدون این‌که چیز زیادی بگوید گفت: «از افراد نادان نیستم!»

پیرمرد دوباره مکثی کرد. جمعیت را از نظر گذراند و دوباره رو به ابوجعفر گفت: «اول من سؤال کنم یا شما می‌پرسید؟»

ابوجعفر که انگار منتظر همین لحظه بود با همان آرامش خاص خودش پاسخ داد: «اگر مایلید شما سؤال کنید.»

پیرمرد دست به محاسن بلند خودش کشید و گفت: «به چه دلیل شما مسلمانان ادعا می‌کنید که اهل بهشت غذا مى‌خورند و می‌آشامند، ولى مدفوعی ندارند؟ آیا برای این موضوع، نمونه و نظیر روشنى در این جهان وجود دارد؟»

ابوجعفر بی‌تأملی پاسخ داد: «بلى، نمونه‌ی روشن آن در این جهان جنین است که در رحم مادر تغذیه می‌کند، ولی مدفوعی ندارد!»

صدای احسنت احسنت از جای جای جمعیت بلند شد. 

پیرمرد نصرانی که از این جواب جالب ابوجعفر تعجب کرده بود، گفت: «عجب! پس شما گفتید از دانشمندان نیستید؟!»

- من چنین نگفتم، بلکه گفتم از نادانان نیستم!

پیرمرد همان‌طور که به محاسنش دست می‌کشید، گفت: «سؤال دیگرى دارم.»

ـ بفرمایید!

پیرمرد کمی فکر کرد تا یک سؤال مشکل پیدا کند. وقتی سؤال را پیدا کرد لبخند کم‌رنگی زد و پرسید: «به چه دلیل عقیده دارید که میوه‌ها و نعمت‌هاى بهشتى کم نمی‌شود و هر چه از آن‌ها مصرف شود، باز به حال خود باقى بوده و کاهش پیدا نمی‌کنند؟ آیا نمونه‌ی روشنى از پدیده‌های این جهان را می‌توان براى این موضوع ذکر کرد؟»

ابوجعفر انگار که جواب سؤال‌ها را از قبل می‌دانست، بدون درنگ پاسخ داد: «آرى، نمونه‌ی روشن آن در عالم محسوسات، آتش است. شما اگر از شعله‌ی چراغی صدها چراغ روشن کنید، شعله‌ی چراغ اول به جاى خود باقی است و از آن به هیچ وجه کاسته نمى‌شود!»

پیرمرد نصرانی، هر سؤال مشکلى که به نظرش می‌رسید، همه را پرسید و جواب قانع‌کننده شنید. پیرمرد از جواب‌های ابوجعفر جا خورده بود و به شدت ناراحت و عصبانى بود. اخم کرده بود و لب‌هایش می‌لرزید. بعد از یک سکوت طولانی رو به مردم گفت: «ای مردم! دانشمند والامقامی را که مراتب اطلاعات و معلومات مذهبی او از من بیش‌تر است، به این‌جا آورده‌اید تا مرا رسوا سازد؟ مسلمانان بدانند پیشوایان آنان از ما برتر و بهترند؟ به خدا سوگند دیگر با شما سخن نخواهم گفت؛ و اگر تا سال دیگر زنده ماندم، مرا در میان خود نخواهید دید!»2 این را گفت و از جا برخاست و بیرون رفت!

یواش یواش داشتم به ابوجعفر و بحث‌هایش علاقه‌مند می‌شدم.

 

پی‌نوشت:

  1. کنیه امام محمدباقر(ع).
  2. کلینی، الکافی، ح8، ص 123.
CAPTCHA Image