شاگرد فاطمه

10.22081/hk.2020.71773

شاگرد فاطمه


داستان معارفی

شاگرد فاطمه(علیها السلام)

(به مناسبت شهادت حضرت فاطمه(علیها السلام))

عباسعلی متولیان

با سلمان در گوشه‌ای از میدان اصلی شهر مدائن می‌نشینم و برایم از خاطرات دوران پیامبر(صلی الله علیه و آله) می‌گوید. او این روزها حاکم مدائن است. خاطرات زیادی از دوران رسول خدا و اهل‌بیتش دارد؛ چون جزء اولین کسانی است که مسلمان شده است. رسول خدا به سلمان علاقه‌ی زیادی داشتند و گاهی با او مشورت می‌کردند. شنیده‌ام پیامبر فرموده‌اند: «سلمان از ما اهل‌بیت است.»

از سلمان می‌پرسم: «تو با علی و دختر رسول خدا رابطه‌ی خوبی داشتی؟»

سلمان می‌گوید: «بله! من هم با رسول خدا، هم با علی و همسرش فاطمه صمیمی بودم. من درس‌های زیادی از این خانواده یاد گرفتم.»

می‌گویم: «چه جالب! من، پیامبر و علی و فاطمه را ندیده‌ام. می‌شود کمی از فاطمه برایم بگویی؟»

بغض گلوی سلمان را می‌گیرد و چشمانش نمناک می‌شود: «دختر رسول خدا که پدرش او را ام ابیها صدا می‌کرد، برای من یک استاد بود. من در حکومت مدائن هرچه می‌کنم از علی و فاطمه یاد گرفته‌ام.» بعد سلمان به افق نگاه می‌کند و می‌گوید: «یک روز که از کوچه‌ی بنی‌هاشم می‌گذشتم، به درِ خانه‌ی علی رفتم. در زدم. اجازه گرفتم و وارد حیاط خانه شدم. فاطمه در حال آسیاب کردن جو بود. نگاهم به دستانش افتاد. به خاطر زمختی دسته‌ی آسیاب، زخم شده بود.

آن طرف‌تر فرزند کوچکش حسین گریه می‌کرد. صحنه‌ی عجیبی بود. چشمم به کنیز او فِضّه افتاد که گوشه‌ای نشسته بود. از فاطمه پرسیدم: «چرا این کار را به کنیز خود نمی‌سپارید؟ او بی‌کار نشسته و دست شما زخمی شده؟»

فاطمه جواب داد: «پدرم به من سفارش کرده که کارهای خانه را با فِضّه تقسیم کنم؛ یک روز او کار کند و یک روز من. دیروز فِضّه کار کرد و امروز نوبت من است.»

گفتم: «من هم خدمت‌گزار شما هستم. اجازه بدهید کمک‌تان کنم.»

فاطمه فرمود: «تو از خاندان ما هستی!»

گفتم: «اگر اجازه بدهید، من به آسیاب کردن جو بپردازم و یا فرزند شما را نگه‌داری کنم.»

فاطمه فرمود: «بهتر است من فرزندم را نگه‌داری کنم. تو اگر می‌توانی به آسیاب بپرداز.»

من مشغول آسیاب‌کردن شدم و فاطمه فرزندش را در آغوش گرفت.

چند لحظه بعد صدای اذان از مسجد بلند شد. من از فاطمه خداحافظی کردم و به طرف مسجد راهی شدم.»

سلمان رو به من می‌کند و ادامه می‌دهد: «او با این‌که فرزند پیامبر بود، کارهای خانه را خودش انجام می‌داد و در نهایت سادگی و قناعت زندگی می‌کرد. من هم از این خاندان یاد گرفتم که وقتی حاکم شدم، به دارالاماره‌ی مدائن نروم و در یک خانه‌ی ساده زندگی کنم.»

CAPTCHA Image