رایحه‌ی عشق- آسمان

10.22081/hk.2020.71757

رایحه‌ی عشق- آسمان


رایحه‌ی عشق

محدثه اروجی- ساوه

گیسوان سپید مادربزرگ مثل همیشه از روسریِ گره‌زده‌اش بیرون ریخته بود. ابروهای کمانی‌اش پر پشت‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. با هر پلکی که می‌زد چشمان عسلی‌اش می‌درخشید. لب‌های خشک و چروکیده‌اش نشان از غم و اندوه بسیارش بود، ولی همیشه لبخند ملیحی روی لبانش جا خوش کرده بود. حالا دیگر امید زندگی‌اش کسانی بودند که امیدی به زندگی نداشتند. کنار کسانی قدم می‌زد که هم سن و سالش بودند. دلش هم‌چون جاکفشی بود که فقط جای رد پا روی او نقش بسته بود. تکه‌های چینی قلبش شکسته بود و فقط چسب محبت می‌توانست این تکه‌ها را به هم وصل کند. تخت‌های فلزی سفید و پارچه‌های رنگی ساده هر روز جلو چشمانش بودند. بعد از طلوع آفتاب پرده‌ی ساده‌ی سفید اتاق زرد می‌شد و پیرزن باور داشت که دیگر چیزهای ساده هم تکراری است. ناگهان صدای فرزندش در گوشش پیچید. سرش را چرخاند. صحنه‌ای را دید که باورش نمی‌شد. فرزندش جلوی صندلیِ مادر زانو زد. - مادر باور کن دلم برات خیلی تنگ شده و پشیمان شده‌ام، ولی کار و مشغله‌ی زندگی امانم را بریده است. امروز هنگام آمدن به این‌جا فرزندم گفت: «مادر تو کِی به این‌جا می‌آیی؟ آیا تو هر روز به دیدن مادربزرگ می‌آیی؟» به او گفتم: «نه فرزندم هر وقت که فرصت کنم به او سر می‌زنم.»

اما ناگهان سؤال فرزندم ذهنم را درگیر کرد. به خودم آمدم و گفتم: «نکند فرزندم این سؤال را به خاطر این پرسید که من برای همیشه این‌جا باشم و زندگی کنم.» اشک چشمانم را پر کرد. بغض گلویم را فشرد. حالا دوست دارم که امروز چشمان عسلی‌ات را بیش‌تر و بهتر از همیشه تماشا کنم. تا حرف‌های درون چشمت را بخوانم. دوست داشتم زودتر بیایم تا مثل کودکی‌ام بوسه‌ای روی صورتم هدیه کنی. می‌خواهم من را ببخشی و باز هم در کنار هم شاد زندگی کنیم.

مادر حتی کلمه‌ای بر زبان نیاورد. دلش پر بود از فرزندانش، حتی از در و دیوارهای شهر هم دلِ ‌خوشی نداشت. طوری که انگار همه‌ی شهر ویرانه‌ای بیش نبود.

دخترش همان غذایی را که مورد علاقه‌اش بود درست کرده بود. کیک تولد هم برایش پخته بود. بچه‌هایش یکی یکی می‌آمدند و می‌خواستند برای مادرشان جشن تولد بگیرند. نوه‌هایش کنارش ایستاده بودند و اصرار داشتند که مادربزرگ دوباره برای‌شان قصه‌های قدیمی تعریف کند. دور هم جمع بودند و از هر دری می‌گفتند و می‌خندیدند؛ اما مادر... مادر درونش تنهای تنهای بود. دلش مثل آسمان گرفته بود. بغضی گلویش را گرفته بود و شوق باریدن داشت. در غوغا و هیاهوی اتاق خیلی توان حرف زدن نداشت. روی صندلیِ چرخ‌دار کنار پنجره نشسته بود و پرواز پرندگان را در پهنه‌ی آسمان تماشا می‌کرد. اتفاق‌های بیرون برایش تکراری به نظر می‌رسیدند. با خودش چیزی را زیر لب زمزمه می‌کرد: «ای کاش مرا به خانه‌ی سالمندان نمی‌آوردند! ای کاش می‌توانستم صدای بچه‌های محله‌ی قدیمی‌مان را دوباره بشنوم!» در تمام حرف‌هایش ای کاش موج می‌زد. ناگهان عصایش از دستش رها شد و به زمین افتاد. انگار برای همیشه چشمان عسلی‌اش را بست تا بتواند آسمان را خوب ببیند، خدا را با دستانش لمس و رایحه‌ی عشق را استشمام کند تا از این همه کینه و خودخواهی رهایی پیدا کند. در لحظه‌های پایانی عمرش با جمله‌ی زیبایی سکوت چندین ساله‌اش را شکست و به فرزندانش گفت: «خیلی خوش‌حالم که توانستم یک بار دیگر شما را در کنار هم ببینم. فرزندانم، شما دنیای من هستید؛ اما بدانید که به این دنیا اعتمادی نیست.»

 

آسمان

ریحانه جهاندیده- 13ساله- قم

خواهر کوچکم صداکشی می‌کند: «آ- س – مان»

من می‌گویم: «آبی.» مادرم داد می‌زند: «آفتاب نیامد، ببرم لباس‌ها را پهن کنم؟» پدرم وقت نمی‌کند به آسمان نگاه کند، از بس که روی زمین کار دارد. خواهر بزرگم سرش در کتاب است. آسمان در این کتاب چه کار دارد؟

خواهر کوچکم کلاس اول، من شاعرم، مادرم خانه‌دار، آن یکی خواهرم دانشجوی ادبیات و پدرم کارمند است.

ما چند آسمان داریم. آسمان کلاس اول، آسمان شاعرانه، آسمان خانگی مادر و...

آسمان برای من آبی است، برای مادرم هوایی است برای خشک کردن لباس‌ها! برای خواهرم هم که آسمان در کتاب‌ها خلاصه می‌شود. پدرم هم به آسمان نگاه نمی‌کند. شاید آسمان پولی برای درآوردن ندارد. تا گاهی به آسمان نگاه کند.

CAPTCHA Image