پریزادها
نوید صنعتی- 17ساله- ملارد
سینا خودش را در آینه نگاه میکرد که چشمش به ساعت در آینه افتاد. باید زودتر راه میافتاد. کولهپشتیاش را برداشت و از خانه بیرون رفت. وقتی درِ حیاط را باز کرد، دو نفر را دید که صورتشان مثل ماه شب چهارده زیبا بود... انگار از سرزمین دیگری آمده بودند.
پرسید: «شما کی هستید؟»
آنها گفتند: «ما پریزادیم.»
سینا که داشت از خوشحالی و هیجان بال درمیآورد، پرسید: «از کجا آمدهاید؟ وطنتان کجاست؟» یکی از پریزادها جواب داد: «وطن ما در کرهی ماه است. دوست داری با ما بیایی؟»
سینا که نوجوانی ماجراجو بود و همیشه دوست داشت کرهی ماه را ببیند و به سرزمین پریزادها سفر کند؛ زود گفت: «خیلی دوست دارم؛ اما چه طوری؟» یکی دیگر از پریزادها لبخند زد و گفت: «خیلی راحت! باید چشمانت را ببندی و بگویی: بَم، بوم، بام!»
سینا چشمهایش را بست و بلند گفت: «بَم، بوم، بام.» وقتی چشمهایش را باز کرد دید در خانهیشان جلوی آینه ایستاده؛ و اگر زودتر راه نیفتد به مدرسه نمیرسد. کولهپشتیِ پر از کتاب و دفترش را برداشت و از خانه بیرون رفت. وقتی درِ حیاط را باز کرد، جلو در کتابی را دید. روی جلد کتاب درشت نوشته شده بود: «پریزادها در ماه.»
ارسال نظر در مورد این مقاله