روباه و زاغ در سه اپیزود

10.22081/hk.2021.71742

روباه و زاغ در سه اپیزود

علی مهر

اپیزود اول

یک روز روباه داشت از راهی می‌گذشت. یک‌دفعه زاغ را دید که روی شاخه‌ی درختی نشسته و چیزی به منقار دارد. روباه بشکنی زد و به سمت درخت رفت. هنوز به درخت نرسیده بود که شروع به خواندن کرد:

«... به به چه‌قدر زیبایی

چه سری چه دُمی عجب پایی

پر و بالت سیاه‌رنگ و قشنگ

نیست بالاتر از سیاهی رنگ

گر خوش‌آواز بودی و خوش‌خوان

نَبُدی بهتر از تو در مرغان»

زاغ که این تعریف‌ها را شنید دیگر طاقت نیاورد. منقارش را باز کرد تا قار قار کند، اما منقار باز کردن همان و افتادن قالب از منقار همان. روباه جستی زد، قالب را برداشت و دوید. صد قدم آن‌طرف‌تر قالب را زمین گذاشت و به زاغ گفت: «گولت زدم... گولت زدم... اصلاً هم صدایت خوب نیست؛ تازه خیلی هم گوش‌خراش است مثل اگزوز سوراخ... هاهاها... هاهاها...» و قالب را برداشت و رفت. قصه‌ی ما به سر رسید... اما بامزگی‌اش مربوط به بعد از به سر رسیدن قصه است؛ چون قالبی که روباه از زاغ دزدید قالب پنیر نبود، بلکه قالب صابون بود و روباه با خوردن آن قالب تا یک‌هفته گلاب به روی‌تان جایش توی ... بود.

اپیزود دوم

روزی دیگر روباه داشت از همان راه می‌گذشت. دوباره زاغ را روی همان شاخه‌ی درخت دید که باز چیزی به منقار دارد. این‌بار با احتیاط به درخت نزدیک شد و با دقت به منقار زاغ نگاه کرد. وقتی مطمئن شد که چیزی که زاغ به منقار گرفته قالب پنیر است، شروع کرد به تعریف از زاغ:

« به به چه‌قدر زیبایی

چه سری چه دُمی عجب پایی

پر و بالت سیاه‌رنگ و قشنگ

نیست بالاتر از سیاهی رنگ

گر خوش‌آواز بودی و خوش‌خوان

نَبدُی بهتر از تو در مرغان»

زاغ دور و برش را نگاه کرد. چشمش افتاد به شاخه‌ی کوچک کنارش. قالب پنیر توی منقارش را زد به سر شاخه‌ی کوچک و رو به روباه گفت: «ای به چشم!» و شروع به قارقار کرد.

روباه چند لحظه بیش‌تر نتوانست تحمل کند. گوش‌هایش را محکم با دو دستش گرفت و فریاد زد: «بس است دیگر... بس است دیگر...»

ولی زاغ دست‌بردار نبود. حتی وقتی روباه پا به فرار گذاشت، زاغ از روی شاخه پرید و پروازکنان هر جا که روباه می‌رفت بالای سرش قارقار می‌کرد تا این‌که نزدیکی‌های غروب دیگر خسته شد و با عذرخواهی از روباه که نمی‌تواند باز برایش بخواند به سر جایش برگشت.

اپیزود سوم

چند روز بعد روباه داشت باز از همان راه می‌رفت، دوباره زاغ را دید که روی همان شاخه‌ی درخت نشسته، ولی چیزی به منقار ندارد. روباه مثل دفعه‌های قبل دوید به طرف درخت. ایستاد زیر درخت و خواند: «به به چه‌قدر زیبایی

چه سری چه دُمی عجب پایی

پر و بالت سیاه‌رنگ و قشنگ

نیست بالاتر از سیاهی رنگ

گر خوش‌آواز بودی و خوش‌خوان

نَبُدی بهتر از تو در مرغان»

زاغ چند لحظه با تعجب به روباه که هی شعرش را تکرار می‌کرد، نگاه کرد؛ اما بالأخره از کوره در رفت و داد زد: «مگر نمی‌بینی امروز چیزی به منقار ندارم؟ پس چرا داری پاچه خاری می‌کنی؟»

روباه گفت: «اختیار دارید. خیال می‌کنید من به خاطر یک تکه پنیر که بعضی وقت‌ها هم صابون درمی‌آید این شعرها را می‌خوانم؟ نخیر، این‌جانب از عاشقان سینه‌چاک پر و بال و دم و رنگ و صدای زیبای شما هستم. چه با پنیر چه بی‌پنیر. امیدوارم تعریف و تمجید امروز من با توجه به این‌که چیزی به منقار مبارک و زیبای‌تان ندارید اخلاص مرا به شما ثابت کرده باشد.»

زاغ با صدایی که از فرط هیجان می‌لرزید، گفت: «راست می‌گویی؟»

روباه گفت: «آره، به جان شما!»

زاغ که به سختی نفس می‌کشید قارقار سوزناکی کرد و از بالای درخت افتاد پایین. پاهایش رو به آسمان ماند و سرش یک‌وری شد و مرد. روباه چند لحظه به زاغ پا در هوا نگاه کرد، چند بار صدایش زد و چند بار تکانش داد، وقتی مطمئن شد مرده لگدی بهش زد و گفت: «حقت است تا تو باشی دو بار مرا سر کار نگذاری؛ زاغ بد صدا!»

  

CAPTCHA Image