دوست قدیمی

10.22081/hk.2021.71736

دوست قدیمی

محدثه رمضانی

صبح قرار بود برم باشگاه. برخلاف دیر بیدار شدن و خواب موندنم، از قراری که با خودم گذاشته بودم، نگذشتم و خودم رو سر وقت رسوندم، ولی انگار مربی وقت‌نشناسی کرد و وقتی بهش زنگ زدم گفت امروز نیست. رفتم سمت میوه و تره‌بار که خرید کنم. می‌خواستم مربا بپزم! برای اولین بار! یه مقدار هویج و شکر و یک دانه لیموترش خریدم و من موندم و دو ساعت وقتی باید می‌گذروندم تا سرویس دانشگاه برسه! چی‌کار کنم، چی کار نکنم؟! با خودم فکر کردم برم کتاب‌خونه‌ی داخل شهر تا وقتم رو این‌جوری بگذرونم. وارد شدم. تصمیم گرفتم سمت قفسه‌ی مجلات برم و خودم رو مشغول کنم! چشمم خورد به سلام بچه‌ها! توجهم جلب شد. یاد نوجوونی خودم افتادم. به یار یکی از نوشته‌هام توی این مجله چاپ شد. چه‌قدر دوسش داشتم. چه‌قدر اون روزا خوش‌حال بودم دیدنش حال و هوامو عوض کرد و حس خوبی بهم داد. به سمت امانتداری رفتم.

- سلام خانم. خسته نباشید. عذر می‌خوام، من عضو کتاب‌خونه‌تون نیستم؛ امکانش هست یک ساعتی توی سالن مطالعه‌تون باشم!

وقتی با روی خوش و لبخندش مواجه شدم، دوباره یه سمت قفسه‌ی مجلات برگشتم و «سلام‌بچه‌ها» به دست، به سمت سالن رفتم. در رو باز کردم. فکر نمی‌کردم بیش‌تر از یکی- دو نفر باشن، که ناگهان با جمعی از دخترای نوجوون کنکوری کتاب و جزوه به دست مواجه شدم! یه‌جوری تعجب کردم که بی‌اختیار با صدای ریزی گفتم: «اوه!» و چشمام دنبال یه صندلی خالی گشت. به طرف صندلی رفتم و پلاستیک‌های هویج، شکر، پرتقال و لیمو که خریده بودم رو روی میز گذاشتم مجله رو ورق زدم و توی خیال روزای قدیمی غرق شدم. با صدای نسبتاً آروم گفتم:

- راستی، می‌گم... اصلاً چه خوب شد که این‌دفعه مربی نیامد!

نامه‌ی حقیقی از طرف دوست قدیمیِ آسمانه: محدثه رمضانی- 20ساله- گیلان

CAPTCHA Image