مالیات

10.22081/hk.2021.71731

طنز تاریخ

مالیات

سیدسعید هاشمی

حاکم در قصرش نشسته بود و داشت با مهمان محترمی که از پیش حاکم ولایت همسایه آمده بود، حرف ‏می‌زد. نوکرها برای‌شان شربت و شیرینی آورده بودند و منتظر بودند که جناب حاکم دستور ناهار را بدهند. ‏می‌دانستند که وقتی از طرف حاکمان دیگر، پیکی برای جناب حاکم بیاید، حتماً ناهار نگهش می‌دارد و ‏بهترین غذاها را به او می‌دهد. حاکم همین‌طور گوش سپرده بود به حرف‌های پیک محترم که یک‌دفعه سروصدایی از بیرون به گوش‌شان خورد.‏

ـ ولم کنید! بگذارید بروم پیش جناب حاکم. چرا جلویم را گرفته‌اید؟ مگر شما انصاف ندارید؟ پس ‏جناب حاکم برای چه این‌جا نشسته است؟ این‌جا نشسته که به داد ما بیچاره‌ها برسد.‏

حاکم نگاهی به پیک انداخت. انتظار نداشت که در مقابل او، یک دهاتی بی‌سر و پا در بیرون قصر سرو‏صدا راه بیندازد و بی‌احترامی کند. یکی از نوکرانش را صدا کرد و گفت: «این سروصدا برای چیست؟ ‏چرا جلوی دهن این مردک را نمی‌گیرید؟»

نوکر تعظیمی کرد و گفت: «قربان یکی از کشاورزان است که از روستاهای اطراف آمده خیلی سمج ‏است. هر چه می‌زنندش از رو نمی‌رود و می‌گوید باید حتماً جناب حاکم را ببیند.‏»

حاکم نگاهی به مهمانش انداخت. مهمان منتظر بود ببیند حاکم چه تصمیمی می‌گیرد. اگر این مهمان این‌جا ‏نبود، دستور می‌داد، مرد دهاتی را بگیرند، اول حسابی کتکش بزنند و بعد او را در طویله حبس کنند؛ اما ‏جلوی مهمان نمی‌شد چنین دستوراتی داد. به نوکرش گفت: «بگو او را بیاورند پیش من ببینم چه می‌گوید؟»

نوکر رفت و چند لحظه بعد با مرد کشاورز برگشت. کشاورز لباس‌های کهنه و گشادی به تن داشت. ‏صورتش آفتاب‌سوخته و پُرچروک بود. ریش بلندی داشت که سفید شده بود. سلام کرد.‏

حاکم بدون این‌که جواب سلام مرد را بدهد، داد زد: «ها؟ چی شده مردک؟ چرا هوار می‌کشی؟ مگر نمی‌دانی ‏که ما یک مهمان محترم داریم؟ می‌خواهی آبروی ما را پیش این مهمان عزیز ببری؟»

مرد گفت: «قربانت شوم. الهی که فدای خودت و مهمانت شوم. دستم به دامنت. دارم بدبخت می‌شوم. ‏ارباب روستای ما مالیات زیادی از ما می‌گیرد.» می‌گوید: «جناب حاکم از من مالیات می‌خواهد. از هر ده ‏کیلو گندم یک کیلویش را برمی‌دارد.‏»

- خب این‌که معلوم است مردک! از دهات‌تان تا این‌جا آمده‌ای که همین را بگویی؟ معلوم است که باید ‏مالیات بدهید. همه جای این کشور، قانون مالیات همین‌جوری است. از هر ده کیلو گندم یک کیلویش ‏می‌رسد به حاکم.‏

- قربان، درد من که فقط این نیست. مسئله‌ی ما این است که او بیش از وسع ما از ما مالیات می‌گیرد. من ‏امسال هزار کیلو گندم برداشت کرده‌ام. کلی جان کنده‌ام. خون دل خورده‌ام تا این مقدار گندم را به ‏دست آورده‌ام. ارباب، نوکرانش را فرستاده گندم مرا به جای هزارکیلو، ده هزارکیلو، تخمین زده‌اند. حالا ‏باید یک دهم آن را به ارباب بدهم یعنی تمام هزارکیلو را. اگر این گندم را به ارباب بدهم، بدبخت می‌شوم. آن وقت امسال من و زن و بچه‌هایم باید گرسنه بمانیم.‏

حاکم دستی به سبیل‌های کلفتش کشید. نگاهی به مهمانش انداخت و با لبخندی ساختگی گفت: «می‌بینید ما ‏در این‌جا با چه آدم‌هایی باید سروکله بزنیم؟»

بعد به مرد کشاورز نگاه کرد و گفت: «مرتیکه، تو خجالت نمی‌کشی با ده کیلو ریش آمده‌ای این‌جا به خاطر ‏یک چیز بی‌ارزش، وقت با ارزش مرا می‌گیری؟»

کشاورز با شنیدن این حرف، بدون این‌که حرفی بزند، سرش را زیر انداخت و برگشت و به طرف در ‏رفت. حاکم که از کار او تعجب کرده بود، داد زد: «آهای مردک! کجا؟ همین‌طور سرت را زیر انداخته‌ای ‏و می‌روی؟»

کشاورز برگشت. حاکم را نگاه کرد و گفت: «قربان می‌روم گندم‌هایم را بدهم به ارباب.‏»

ـ مگر چی شد؟ یعنی حرف من به این زودی روی تو اثر کرد؟

ـ نه قربان حرف شما اثر نکرد؛ اما دیدم شما این یک ذره ریش مرا ده کیلو می‌بینید، باید بروم دست ‏ارباب ده را ببوسم که باز انصافش از شما بیش‌تر است. مرا بگو که برای شکایت پیش کی آمده‌ام؟

تا این حرف از دهان کشاورز بیرون آمد، حاکم و مهمانش با صدای بلند زدند زیر خنده. آن‌قدر خندیدند ‏که از چشم‌شان اشک آمد. حاکم گفت: «بیا این‌جا. بیا یک نامه بنویسم برو بده به اربابت تا کلاً از مالیات ‏معافت کند.‏»

CAPTCHA Image