زمین خاکی

10.22081/hk.2021.71725

داستان معارفی

زمین خاکی

به مناسبت سال‌روز تولد حضرت علی(ع)

مرتضی احمر

در خانه مشغول کارهایم بودم. چندبار پشت درِ خانه رفتم، ولی خبری از مولا نبود. بار سوم مولا را دیدم که سریع وارد خانه شد و زنبیل حصیری را که به میخی آویزان بود، برداشت و به اتاق آمد شد. من هم پشت سرش وارد شدم. دیدم به سرعت مواد غذایی از نان گرفته تا خرما، شیر و... داخل سبد می‌چیند. زنبیل پر از مواد غذایی شده بود. آن را از زمین بلند کرد. دویدم تا آن را از دستش بگیرم. اجازه نداد، اصرار من هم بی‌فایده بود. از درِ خانه خارج شد. بدون معطلی پشت سرش راه افتادم. بین راه چندبار از او خواستم که کمکش کنم، ولی هر بار با مهربانی اجازه نمی‌داد که دستم به زنبیل بخورد. سریع با گام‌های بلند حرکت می‌کرد. از کوچه ‌پس‌کوچه‌های شهر عبور کردیم تا داخل یک کوچه‌ی باریکی شدیم. به درِ خانه‌ای رسیدیم. خانه‌ای کوچک، که قسمتی از دیوارش هم ریخته بود. درِ خانه را زد. صدای گریه‌ی چند کودک از داخل خانه می‌آمد. چند لحظه بعد زن رنجور و خسته‌ای که از گریه‌ی کودکان کلافه شده بود، در را باز کرد. به زن سلام کرد و زنبیل پر از غذا و خوراکی را به او نشان داد و فرمود: «برای تو و بچه‌هایت غذا آوردم.» در همین لحظه چند بچه‌ی کوچک با لباس‌های کهنه و پاره و چشمان گریان دوان دوان به دم در آمدند و پشت مادرشان مخفی شدند. با چشمان اشک‌آلود به ما نگاه کردند. زن با تردید زنبیل را گرفت. من پشت سر مولا وارد خانه شدم. حضرت با لبخندی که بر لب داشت روی زمین خاکی نشست و بچه‌ها را در آغوش گرفت. آن‌ها را بلند و بر دوش خود سوار کرد و دور حیاط چرخاند. بچه‌ها هر لحظه از لحظه‌ی قبل شادتر می‌شدند. در صورت زن دیگر اثری از ناراحتی نبود. با لبخندی زنبیل را به داخل اتاق برد تا آن را آماده کند. به مولای خودم، امیرالمؤمنین نگاه کردم. مثل کودکی روی زمین نشسته بود و با بچه‌ها بازی می‌کرد. دیگر اثری از گریه در صورت بچه نبود. امام ادای حیوانات را در می‌آورد و بچه‌ها بلند بلند می‌خندیدند. مولا با خنده‌ی بچه‌ها شادتر می‌شد. لحظه‌ای بعد زن با سینی حصیریِ غذا وارد شد. بچه‌ها با دیدن غذا خوش‌حال‌تر از قبل شدند و از بازی دست کشیدند. مولا آن‌ها را روی پا و کنارش نشاند و با دست خود برای آن‌ها لقمه درست کرد و با محبت در دهان آن‌ها لقمه گذاشت. من گوشه‌ای نشسته بودم و به رفتار امام مسلمین نگاه می‌کردم. بعد از این‌که بچه‌ها سیر شدند با لب خندان دور مولا می‌چرخیدند. هر طوری بود بچه‌ها از مولا دل کندند و ما از خانه خارج شدیم. به چهره‌ی آرام مولا نگاه کردم خدا را شکر کردم که کمکم کرده غلام چنین آقایی شده‌ام.

CAPTCHA Image