گل‌های طائف

10.22081/hk.2021.71674

گل‌های طائف


داستان معارفی

گل‌های طائف

سیدناصر هاشمی

از طائف گل خشک و گلاب می‌آورم مکه و می‌فروشم. بازار خوبی دارد. مخصوصاً که پیامبر هم مسلمانان را به بوی خوش سفارش کرده است. الآن با پنج شتر بارم را می‌آورم مکه. اوایل با یک شتر شروع کردم. فکر نمی‌کردم که مشتری پیدا کنم، ولی الحمدلله زود مشتری پیدا شد. الآن کاسبی‌ام خوب است. مشتری‌ها مرا می‌شناسند؛ مغازه‌دارهای مکه مرا به نام مالک گل‌فروش می‌شناسند.

امروز هم کارهایم را زودتر تمام کردم تا بیایم و نماز را کنار کعبه بخوانم. نماز خواندن کنار کعبه صفای دیگری دارد.

بین نمازم یک لحظه احساس می‌کنم که صدای گریه می‌آید. گریه‌ای از سر درد. گریه‌ای با سوز. نمازم را تمام می‌کنم و نگاهی به اطراف می‌اندازم. پشت سر من، شخصی در جای خلوتی ایستاده و دعا می‌خواند و گریه می‌کند. همان‌طور خیره نگاهش می‌کنم. می‌شناسمش، ولی یادم نمی‌آید او را کجا دیده‌ام. پیرمرد است و چهره‌ی تکیده‌ای دارد. صبر می‌کنم تا کناری‌ام نمازش تمام شود. وقتی از نماز فارغ می‌شود، آهسته می‌پرسم: «ببخشید آن شخص که آن عقب ایستاده و گریه می‌کند را می‌شناسید؟ همان پیرمرد سفیدپوش را می‌گویم.»

مرد همان‌طور که ذکر می‌گوید، کمی دقت می‌کند و جواب می‌دهد: «آهان، حسن بصری را می‌گویی؟ حتماً در این‌جا غریبی که او را نمی‌شناسی.»

زیر لب هی زمزمه می‌کنم حسن بصری... حسن بصری... ناگهان ذهنم جرقه می‌خورد و خاطراتی جلو چشمم ظاهر می‌شود. با ذوق می‌گویم: «آری می‌شناسمش.»

مرد همان‌طور که نشسته و زیر لب قرآن و دعا می‌خواند، می‌گوید: «گفتم که آدم بزرگ و معروفی است.»

بلند می‌شود که نماز بخواند. قبل از این‌که تکبیره‌الاحرام بگوید بلند می‌شوم و می‌گویم: «الآن مجلس درسش کجاست؟»

مرد کمی نگاهم می‌کند و می‌گوید: «چه‌طور او را می‌شناسی، ولی نمی‌دانی که دیگر درس نمی‌دهد؟»

با تعجب می‌گویم: «ولی آخرین باری که من دیدمش در منا داشت مردم را موعظه می‌کرد.»

ـ اوه... این جریان برای شش هفت سال پیش است. الآن دیگر وعظ ندارد. مردم چیزهایی می‌گویند که باور کردنی نیست. می‌گویند هنگام سخنرانی‌اش، علی‌بن الحسین چنان جوابی به ایشان داده که دیگر سخنرانی و موعظه را کنار گذاشته. در کل تارک دنیا شده.

با شوق می‌گویم: «آری، من آن‌جا بودم. با چشم خودم دیدم.»

ذهنم می‌رود به شش سال قبل...

***

از گرما متنفر بودم. اگر در مکه بودم قطعاً از گرما هلاک می‌شدم. سنگ‌ها را که پرتاب کردم، برای استراحت به گوشه‌ای خزیدم. دوستان و همراهان هر کدام مشغول کاری بودند. دستانم را حفاظ چشمانم کردم تا بهتر بتوانم اطراف را ببینم. سرم را دور گرداندم. مکه این موقع سال از همیشه شلوغ‌تر است؛ البته باید هم باشد، خب موقع حج همیشه شلوغ می‌شود. می‌خواستم راه بیفتم که از دور یک شلوغی دیدم.

نمی‌خواستم بروم، ولی وقتی اکثر مردم آن‌طرفی می‌رفتند حتماً خبر مهمی بود. با موج جمعیت همراه شدم. به حلقه‌ای رسیدم که مردم تشکیل داده بودند، ولی چون قدم کوتاه بود چیزی نمی‌توانستم ببینم. هی روی نوک پا دو- سه بار پریدم بالا. انگار کسی داشت صحبت می‌کرد. به زور جمعیت را شکافتم و جلوتر رفتم. بدنم همین‌طور می‌خورد به بدن‌های عرق کرده‌ی مردم. ولی مهم نبود؛ باید می‌فهمیدم چه خبر شده. رسیدم به ردیف اول جمعیت. وسط جمعیت یک نفر را دیدم که روی یک تکه سنگی ایستاده بود و داشت برای مردم صحبت می‌کرد. از کنار دستی‌ام پرسیدم: «او کیست؟»

بغل‌دستی با تعجب نگاهم کرد و گفت:

ـ کجای کاری؟ این حسن بصری است، عالم بزرگ اسلام.

حسن بصری، لاغر و تکیده بود. محاسن بلندی داشت. دشداشه‌ی سفید بر تن داشت عمامه‌ای سفید هم بر سر. گوش کردم. فقط این‌جایش را فهمیدم که می‌گفت: «شاید بنی‌امیه ظلم کنند، ولی اصلاحات‌شان بیش‌تر از ظلم‌شان است.»

یعنی چه؟ این‌چه حرف‌هایی بود که می‌زد؟ همه می‌دانند که بنی‌امیه سراسر ظلم است، ولی هیچ‌کس به حرف حسن بصری اعتراض نکرد؟ شاید هیچ‌کس خودش را در قد و قامت او نمی‌دید.

حسن بصری همان‌طور یک تنه داشت حرف می‌زد و همه داشتند گوش می‌دادند که صدایی از بین جمعیت گفت: «کمی سکوت کن!»

همه به طرف صدا برگشتند. من خوش‌حال شدم که یک نفر جرئت اعتراض پیدا کرد. جمعیت باز شد و جوانی از میان جمعیت جلو آمد. محاسنش بلند بود و یک‌دست سیاه. دشداشه‌ی تمیز و مرتبی بر تن داشت. عمامه‌ای بر سر و شالی هم بر کمر. آهسته گام برمی‌داشت به طوری که غباری از زمین بر نمی‌خواست. با طمأنینه جلو آمد و حسن بصری را نگاه کرد و گفت: «کردار خودت، بین خود و خدا، طوری هست که اگر فردا مرگ به سراغ تو آید، از عمل خود راضی باشی؟»

حسن بصری کمی مکث کرد، اخمی به چهره انداخت و با ناراحتی گفت: «نه.»

مرد جوان دوباره قدمی جلو گذاشت و گفت: «تصمیم داری کردار کنونی خود را ترک کنی، و کرداری پیش‌گیری که برای مرگ مورد پسند باشد؟»

حسن بصری سرش را پایین انداخت، کمی فکر کرد و سپس سر بلند کرد و گفت: «با زبان می‌گویم تصمیم دارم، ولی حقیقت ندارد.»

تمام جمعیت گوش بود. صدایی از هیچ‌کس بیرون نمی‌آمد. جوان ادامه داد: «آیا امید داری که پیامبری پس از محمد بیاید و تو با پیروی از او سعادتمند شوی؟»

حسن بصری این بار سریع جواب داد: «نه. هرگز.»

مرد جوان این‌بار رو به مردم کرد در حالی که مخاطبش حسن بصری بود، گفت: «آیا امید داری که جهان دیگری وجود داشته باشد، که در آن‌جا به مسئولیت‌های خود عمل کنی؟»

حسن بصری که معلوم بود از سؤال‌های مرد جوان خسته شده با ناراحتی پاسخ داد: «نه.»

مرد جوان دوباره گفت: «آیا کسی را دیده‌ای که با داشتن کم‌ترین شعور، حال تو را برای خویش بپسندد؟ تو با اعتراف خودت در حالی به سر می‌بری که از آن راضی نیستی، و تصمیم انتقال از این حال را هم نداری، و به پیامبری دیگر و جهانی جز این جهان برای عمل، امیدوار نیستی آن وقت با این وضع اسف‌انگیز که خود داری مشغول وعظ و نصیحت دیگرانی؟»

همه‌ی مردم شروع کردند به احسنت گفتن و مرحبا گفتن. مرد جوان چنان با سؤال و جواب‌های درست و به‌جای خود حسن بصری را در فکر فرو برده بود که مطمئنم از هیچ‌کس دیگری این کار بر نمی‌آمد. که بود این مرد جوان که این‌گونه حسن بصری را زیر سؤال برده بود؟

مرد جوان بعد از این‌که صحبت‌هایش تمام شد بدون این‌که حرف دیگری بزند یا کسی را نصیحت کند از جمع جدا شد و رفت. دو نفری هم پشت سر ایشان رفتند. نگاهم به حسن بصری بود. هنوز اخم‌هایش در هم بود. مرد جوان کمی که دور شد حسن بصری سر بلند کرد و از مردی که نزدیکش بود پرسید: «این شخص که بود؟»

مرد جواب داد: «این شخص علی‌بن الحسین بود.»

یک لحظه خشکم زد. پس او زین‌العابدین بود؛ پسر حسین‌بن علی. حسن بصری سری تکان داد و گفت: «حقا که او از خاندان علم و دانش است.»

حسن بصری دیگر چیزی نگفت. همان‌جا از سنگ پایین آمد و راهش را از بین جمعیت باز کرد و رفت.

***

هنوز نگاهم به حسن بصری است. پس همان یک حرف علی‌بن الحسین باعث شد که حسن بصری، عالم بزرگ و سخنران معروف، سخنرانی و پند و موعظه را کنار بگذارد. لبخند می‌زنم. سه روز فرصت دارم تا برگردم. باید حتماً پیش علی‌بن الحسین هم بروم. باید ببینمش. احساس می‌کنم دلم برایش تنگ شده است.

CAPTCHA Image