گذرگاهی در کوه

10.22081/hk.2021.71669

گذرگاهی در کوه


 

گفت‌وگو در ادبیات کُهن

گذرگاهی در کوه

داستان گفت‌وگوی خسرو و فرهاد

از کتاب خمسه نظامی گنجوی

سیده‌لیلا موسوی‌خلخالی

شیرین شاهزاده‌ای اهل ارمنستان بود. خسرو هم شاهزاده‌ی بزرگ‌ترین امپراتوری آن زمان بود؛ یعنی ایران. هر چه دلش می‌خواست می‌توانست انجام دهد؛ اما پدرش، هرمز خیلی مراقبش بود که آسیبی به مردم و حکومت نزند. شاپور که نقاش دربار بود، برای خسرو از زیبایی شیرین تعریف کرد و خسرو را شیدا و دیوانه‌ی شیرین کرد. نقاشی‌ای هم از خسرو کشید و به شیرین نشان داد، شیرین هم با همین نقاشی عاشق خسرو شد. عمه‌ی شیرین، مهین بانو که ملکه‌ی‌ ارمنستان بود، به او گفت مراقب باشد و حتماً از خسرو قول ازدواج بگیرد. بالأخره خسرو قول ازدواج داد و قرار شد با پدرش صحبت کند؛ اما از بدشانسی آن‌ها، هرمز، پادشاه ایران و پدر خسرو، فوت کرد و بهرام چوبین شورش کرد و تاج و تخت پادشاهی را مال خودش کرد. خسرو، تمام آرزوهایش انگار خاکستر شد و دنبال راه چاره بود تا این‌که به روم رفت و از پادشاه روم کمک خواست. پادشاه روم لشگر بزرگی به او داد؛ اما کنارش مریم، دخترش را نیز به عقد خسرو درآورد. خسرو برگشت و تخت پادشاهی ایران را پس گرفت؛ اما با وجود مریم دیگر نتوانست شیرین را عقد کند. شیرین بعد از فوت عمه‎اش، ملکه‎ی ارمنستان شد. از طرفی شیرین وقتی به بیستون آمده بود، بیرون شهر کاخی برای خودش ساخته بود. او و خسرو هنوز عاشق هم بودند؛ اما با وجود مریم حتی نمی‌توانستند هم‌دیگر را ببینند. یک روز که شیرین به کوه رفته بود تا هم شیر گوسفند بنوشد و هم چاره‌ای بیندیشد، مهندسی به نام فرهاد در آن‌جا مشغول کار بود. فرهاد همین که شیرین را دید، یک دل نه، که صد دل عاشقش شد.

خلاصه به گوش خسرو رساندند که ای داد بی‌داد، چه نشسته‎ای که یک پسر‌ی یک‎لاقبا عاشق نامزدت شده است. خسرو اول خونش به جوش آمد و خواست کاری کند، اما این همان‎جاست که معجزه رخ می‌دهد؛ معجزه‎ای که هم داستان را و هم شعر را زیبا می‌کند و تبدیلش می‎کند به یک شاهکار جهانی! لابد می‌پرسید آن چیست؟!

آن معجزه، گفت‎وگو کردن است. یک نفر به خسرو می‌گوید که کشتن و تنبیه فرهاد دردی از تو دوا نمی‌کند که هیچ، شیرین را هم که به خاطر ازدواجت با مریم از تو کمی دلگیر است، بیش‎تر عصبانی می‌کند. آدم که نباید همیشه از زور بازو استفاده کند، باید از زبانش استفاده کند. خلاصه خسرو گوش داد و گفت که فرهاد را خبر کنند و بگویند خسرو با تو کار دارد.

فرهاد آمد و نشست روبه‎روی خسرو. حالا شما در ذهن‌تان تصویری را ببینید که خسرو پادشاه ایران نشسته است آن طرف میزی چوبی و گرد، و فرهاد صنعت‌گری ناچیز با لباس‌های زهوار در رفته، نشسته است این طرف میز. مثلاً صفحه‌ای شطرنج هم روبه‌روی‌شان است با مهره‌هایی چوبی. مهره‌های سفید جلوی خسرو چیده شده است و مهره‌های سیاه جلوی فرهاد صف‌آرایی کرده‌اند. خسرو در چشم‌های فرهاد نگاه کرده و دست روی مهره‌ی سرباز گذاشته و آن را دو گام جلو برده و گفته است:

- نخستین بار گفتش: کز کجایی؟

فرهاد هم بدون معطلی اسب را از روی سر سربازان سه گام به جلو و یک گام به سمت چپ پرانده و مرکز صفحه گذاشته و جواب داده است:

- بگفت: از دار ملک آشنایی!

خسرو مهره‌ی فیل را بلند کرده است:

- بگفت: آن‌جا به صنعت در چه کوشند؟

فرهاد یکی از سربازانش را روبه‌روی فیل آورده است:

- بگفت: اَندُه خرند و جان فروشند!

خسرو فیلش را یک گام به عقب برده است:

- بگفتا: جان‌فروشی در ادب نیست!

فرهاد این بار اسبی دیگر را بلند کرده و از روی سربازان پرانده و نشسته کنار فیل:

- بگفت: از عشق‎بازان این عجب نیست!

احتمالاً خسرو وزیر را وارد بازی کرده و نشانده گوشه‌ی سمت راست صفحه، حتماً قصد کرده از سمت راست فرهاد را کیش و مات کند:

- بگفت: از دل شدی عاشق بدین‌سان؟

فرهاد این‌بار هم با یکی از سربازان سمت راست سپر دفاعی ساخته تا وزیر دسترسی به شاهش نداشته باشد و مجبور به عقب‌نشینی شود:

- بگفت: از دل تو می‌گویی من از جان!

- بگفتا: عشقِ شیرین، بر تو چونست؟!

- بگفت: از جانِ شیرینم، فزونست!

خسرو کوتاه نیامده است و وزیرش عقب‌نشینی نکرده و وسط صفحه آمده و قلعه‌ی سمت راست فرهاد که جلویش بی سرباز شده را نشانه گرفته است:

- بگفتا: دل ز مهرش کِی کنی پاک؟

- بگفت: آن‌گه که باشم خفته در خاک!

و با این حرکت و بی دفاعیِ قلعه؛ آن را از صفحه بیرونش کرده و با وزیرش به عمق سپاه فرهاد نفوذ کرده است:

- بگفتا: گر خرامی در سرایش؟!

- بگفت: اندازم این سر زیر پایش!

- بگفتا: گر کند چشم تو را ریش؟!

- بگفت: این چشمِ دیگر دارمش پیش!

خلاصه گفت‌وگوی خسرو و فرهاد همان‌طور پیش رفته بود تا این‌که خسرو حس کرد هم بازی شطرنج و هم بازی گفت‌وگو را دارد می‌بازد. پس مسیر بازی را عوض کرد و به فرهادِ عاشق‌پیشه‌ی ساده‌لوح، کلک زد و به او پیشنهاد داد کوهی که سر راه سپاهیان خسرو است را از میان بردارد و به ازای آن خسرو هم دل از شیرین برمی‌دارد.

که ما را هست کوهی بر گذرگاه

که مشکل می‌توان کردن بدو راه

میان کوه راهی کَند باید

چنانک، آمد شدِ ما را بشاید

جوابش داد مرد آهنین چنگ

که بردارم ز راه خسرو این سنگ

با این کلک و قبول شرط از طرف فرهاد، این گفت‌وگوی زیبا و دل‌نشین هم تمام می‌شود. ادامه‌ی داستان را حتماً خودتان می‌خوانید و می‌فهمید عاقبت این گفت‌وگو و آن همه دلدادگی به کجا خواهد رسید.

این‌ها را نوشتم تا برای‌تان یکی از بهترین گفت‌وگوهای ادبیات کهن ایران را بازگو کنم. این افسانه خیلی قدیمی است و در شاهنامه‌ی فردوسی هم نقل شده و جالب است بدانید که از خیلی قدیم و حتی در ایران باستان هم، به مردم توصیه می‌شده است که به جای جنگ و دعوا، با هم گفت‌وگو کنند و تعامل داشته باشند. حتی در مسئله‌ای ناموسی که متأسفانه خیلی‌ها در همین عصر هم برای آن، دست به کارهای خطرناک می‌زنند، در آن دوره وزیر خسرو او را به گفت‌وگو دعوت می‌کند و این گفت‌وگو هم مؤثر بوده و نتیجه می‌دهد.

در این صفحه و در شماره‌های آینده نمونه‌های دیگری از گفت‌وگوهای ناب ادبیات کهن ایران را با هم مرور خواهیم کرد.

CAPTCHA Image