هدیه‌ی دوست‌داشتنی

10.22081/hk.2021.71664

هدیه‌ی دوست‌داشتنی


هدیه‌ی دوست‌داشتنی

فاطمه‌سادات رضایی- 12ساله- قم

حسابی مغازه‌ها را گشته و خیلی خسته بودم. مریم برای تولد من یک عطر با یک مانتو خریده بود؛ اما من چی؟ با این پول کمی که بابا بهم داده بود، حتی روسری هم نمی‌توانستم بخرم. اگر به تولد نمی‌رفتم، مریم از دستم ناراحت می‌شد، اگر هم بدون کادو می‌رفتم حتماً آبرویم می‌رفت.

بدون این‌که چیزی بخرم به خانه برگشتم. فردا شب تولد مریم بود. در را باز کردم. بوی فسنجان در خانه پیچیده بود. بدون این‌که حرفی بزنم، به سمت اتاقم رفتم. سارا توی اتاقم خوابیده بود. آن‌قدر خسته بودم که نفهمیدم از روی پایش رد شدم. سارا تازه به کلاس دوم رفته بود. بعضی شب‌ها که می‌ترسید، توی اتاق من می‌خوابید. دراز کشیدم. موبایلم را از کیفم در آوردم تا نگاهی به آن بیندازم. واتساپ را باز کردم. به گروهی که مریم تازه زده بود، رفتم. باز خدا را شکر کردم که حداقل موبایل دارم. تا همین چند وقت پیش به زور بابا را راضی کردم، تا برایم موبایل بخرد. به هیچ وجه راضی نمی‌شد. آخر سر با کلی اصرارهای من و مامان، راضی شد. بچه‌های گروه، نرگس، من، مریم، الهه، آیدا و مبینا بودند. مریم نوشته بود: «بچه‌ها کسی از سحر خبری نداره؟»

- فکر کنم همین الآن آنلاین شد.

- چه عجب سحرخانوم بالأخره شما آنلاین شدی!

نمی‌خواستم جواب‌شان را بدهم. موبایل را خاموش کردم. نگاهی به ساعت انداختم. پتو را تا گردن بالا کشیدم.

- ساعت ده صبح بود. از وقتی تعطیلات شروع شده بود، صبح‌ها خیلی دیرتر پا می‌شدم. بابا هر روز از ساعت شش صبح مسافرکشی می‌کرد. معلوم هم نبود کی می‌آید. به خاطر همین با همه بداخلاقی می‌کرد. تحمل کار جدیدش را نداشت. حداقل کار قبلی‌اش بهتر بود. توی کارخانه کار می‌کرد. حقوقش هم بیش‌تر بود. ساعت کار مشخصی هم داشت. از وقتی کارخانه ورشکست شد، بابا هم مجبور شد مسافرکشی کند.

مریم صمیمی‌ترین دوستم بود. باید برایش کادو می‌گرفتم. شالم را سر کردم و از خانه بیرون رفتم. همان‌طوری که مغازه‌ها را می‌دیدم نگاهم به ویترین مغازه‌ای افتاد که روسری‌های رنگارنگ داشت. یکی از روسری‌ها خیلی زیبا بود؛ طرح ماهی‌هایی که رویش بود، جذابیت روسری را بیش‌تر می‌کرد. درِ مغازه را باز کردم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «همون روسری که طرح ماهی داره، همون رو می‌خوام.»

- باشه چشم، الآن براتون میارم.

- ببخشید می‌خواستم بدونم قیمتش چنده؟ - هجده ‌هزار تومان.

پانزده ‌هزار تومان بیش‌تر نداشتم. به روی خودم نیاوردم.

- ببخشید تخفیفم می‌دید؟

- البته، اگر مشتری همیشگی ما باشید.

از حرفش جا خوردم. هر کس دیگری جای آن فروشنده بود می‌گفت؛ نه جنس‌هامون همه‌شون تخفیف خورده. لبخندی زدم و گفتم: «حالا چه‌قدر تخفیف می‌دین؟»

- سه‌تومن خوبه؟

نمی‌دانستم چه باید بگویم. خیلی خوش‌حال بودم. مِن مِن کنان گفتم: «آره، عالیه!»

پول را بهش دادم و تشکر کردم. روسری را کادو کردم.

در آن لحظه احساس کردم بهترین دوست دنیا هستم.

CAPTCHA Image