سهیل پاتر

10.22081/hk.2021.71646

سهیل پاتر

سوگل عصاری

سهیل یوسفی بعد از خواندن مجموعه‌ی چند جلدی هری‌ پاتر پاک از این‌رو به آن‌رو می‌شود. او این روزها گاهی در وسط خانه می‌ایستد.

دست‌هایش را در امتداد هم بالا می‌آورد و مثل فرمانده‌ها شروع می‌کند از خانه‌ی‌شان دیدن. اول از دور اتاقش، بعد تمام محیط هال و بعد از آن پذیرایی و مثل ضبط صوت جمله‌ای را مدام با خودش تکرار می‌کند. انگار که می‌خواهد به زور این جمله را فرو کند توی گوش در و دیوارهای خانه. «من سهیل پاترم. من سهیل پاترم. من سهیل پاترم. من سهیل پاترم. من سهیل پاترم...»

همان‌طور که دارد این ورد جادویی را زمزمه می‌کند، مسیرش کج می‌شود به سمت آشپزخانه. مامان رو به پنجره‌‌ی حیاط خلوت ایستاده، منتظر دم کشیدن پلو است. سهیل داخل آشپزخانه می‌شود و از جلوی ماشین لباس‌شویی و ظرف‌شویی می‌گذرد. وقتی متوجه حضور مامان می‌شود، چشم‌هایش را کمی بیش‌تر از حد معمول باز می‌کند و با تعجب می‌پرسد: «مامان! مگه وقتی خیلی بچه بودم، تو و بابا رو از دست نداده بودم!؟»

یک سکوت دو- سه ثانیه‌ای و بعد صدای یک سیلی آبدار. مثل این‌که مامان در انتظار دم کشیدن غذا، زیادی سرپا ایستاده بوده!

سهیل چانه‌اش را روی سینه‌اش می‌چسباند و از آشپزخانه بیرون می‌آید. روی مبل راحتی جلوی تلویزیون، در حالی‌که زانوهایش را بغل کرده، می‌نشیند و فکر می‌کند چه‌قدر بد است که به جای لم دادن روی مبل، نمی‌تواند برود و روی لوله‌ی بلند جاروبرقی بنشیند که او را روی هوا بلند کند و تکان‌تکان بدهد.

خانواده‌ی آقای یوسفی برای شام مهمان دارند. همه چیز مرتب و آماده است. حتی خانم یوسفی قبل از آمدن خانواده‌ی خواهرش روی میز عسلی‌ها و دسته‌ی مبل‌ها را هم گردگیری مختصری کرده است.

در خانه باز می‌شود و مهمان و میزبان به هم لبخند می‌زنند. سهیل از ته اتاق مثل یک قورباغه‌ی آماتور بیرون می‌جهد و با دیدن مهمان‌ها، انگشت اشاره‌اش را در امتداد دماغش می‌گیرد و می‌گوید: «تو شوهرخاله‌ی سبیل کلفت من «ورنون» هستی و تو هم پسرخاله‌ی ابله من «دادلی»، درسته؟!»

در این‌جا نویسنده از شرح ادامه‌ی حوادث داستان خودداری می‌کند؛ چون حدس زدنش اصلاً کار سختی نیست.

چند روز بعد که ورم زیر جفت چشم‌های سهیل کمی می‌خوابد و می‌تواند باز هم مثل سابق نوشته‌های روزنامه را بخواند، پشت میز تحریر اتاقش می‌نشیند و شروع می‌کند به نوشتن. نامه‌ای می‌نویسد که نخوانده اطمینان می‌دهم جمله‌هایش با عقل بشری سر سوزنی رابطه ندارد. کاغذ را توی پاکت می‌گذارد و چسبش را چند بار به روش رفت و برگشتی زبان می‌زند. بعد پاکت‌ نامه را روی نرده‌های لبه‌ی بالکن می‌گذارد تا جغد خیالی‌اش بیاید و آن را ببیند. رویش هم می‌نویسد: «جغد عزیزم، این نامه را به دست چوچانگ برسان.»

بعد از قضیه‌ی نامه، چون عجیب در فاز یک نوشیدنی کره‌ای بود، که محبوب جادوگرهاست، زود می‌رود سوپری محل‌شان. آقای فروشنده مرد مسنی است با ریش‌ها و موهای نسبتاً بلند. سهیل با دیدنش هیجان‌زده می‌شود. از ته گلو جیغی خفه می‌کشد و می‌گوید: «هاگرید! هاگرید! خوش‌حالم که می‌بینمت.»

و مرد فروشنده با تعجب می‌گوید: «پسره‌ی دیوانه!»

سهیل در حالی که برّ و برّ نگاهش می‌کند و عقب‌عقب از درِ مغازه خارج می‌شود، توی دلش می‌گوید: «به هر حال من سهیل پاترم!»

پیام اخلاقی:

1) اگر یک شوهرخاله‌ی سبیل کلفت دارید، هیچ‌گاه سراغ کتاب‌های هری‌ پاتر نروید.

2) هیچ‌وقت با یک جغد خیالی برای دوست‌تان نامه نفرستید؛ چون احتمال این‌که به دستش برسد خیلی کم است.

حرف آخر: تا وقتی بعضی از آدم‌های بی‌ظرفیت هستند، کتاب تخیلی نباید چاپ شود.

در ضمن، سهیل کتاب‌های هری ‌پاتر را گذاشته کنار و الآن گوشه‌ای خلوت نشسته و دارد کتاب دیگری می‌خواند به اسم: سکوت بره‌ها.

CAPTCHA Image