چراغ- آقا- ماشین دودی- دقت- کفش= نازی آباد- لوکوموتیو شماره 9609

10.22081/hk.2021.71644

قصه‌های خط آهن

«به مناسبت ثبت جهانی راه آهن ایران در سازمان یونسکو»

بیژن شهرامی

چراغ

این اولین باری بود که به قم می‌آمد، با چراغی ضمخت که همراه خودش از ایستگاه سوزن‌بانی آورده بود تا به رسم هدیه تقدیم بانوی کرامت کند.

با دیدن حرم غرق در نور حضرت به هدیه‌ای که با خودش آورده بود خنده‌اش گرفت. یاد ضرب‌المثل «زیره به کرمان بردن» افتاد و آن را با شرمندگی زیر چادرش پنهان کرد.

مبهوت و غمگین و سرگردان دور و برش را نگاه می‌کرد؛ اما یک دفعه برق کل حرم به دلیل نامعلومی قطع شد و نور چراغ زیر چادرش بخشی از حیاط را روشن کرد.

حالا هدیه‌ی نورافشان او با ارزش و پذیرفتنی به نظر می‌رسید.(1)

***

آقا

نیمه شب بود و قطار به سمت مشهد می‌رفت. مدیر قطار که با چراغ‌قوه مسیر راهروها را طی می‌کرد به کوپه‌ای رسید که از قرار معلوم عالم بزرگ شهرشان(2) در آن به سر می‌برد.

لای در را به آرامی باز کرد تا از سلامتی او کسب اطمینان کند؛ اما از آن‌چه دید یک دفعه جا خورد.

آقا عبایش را کف کوپه پهن کرده بود و با آرامشی عجیب نماز شب می‌خواند.

***

ماشین دودی

بانوی نیکوکار سرش را پایین انداخته بود و به این می‌اندیشید که با حادثه‌ی پیش آمده چگونه برخورد کند. پول ماشین دودی را از خانواده‌ی بچه‌هایی که آن را بی‌دلیل آتش زده بودند بگیرد یا نه؟ اگر بگیرد با آن ‌چه کند؟ ماشین تازه‌ای بخرد یا دست نگه دارد؟

چند لحظه بعد سرش را بلند کرد و به مأمورانی که آمده بودند تا غرامت جمع‌آوری شده را تقدیم کنند، گفت: «با این پول این بار مدرسه می‌سازم تا بچه‌ها باسواد شوند و بفهمند ماشین دودی و مانند آن به نفع خودشان است و نباید خرابش کنند.»

***

دقت

کل مسیر تهران تا قم را به این فکر می‌کرد که مرجع بزرگ شیعیان(3) جهان با او چه کار دارد و چرا سفارش کرده به دیدنش برود.

ساعتی بعد که به قم رسید و مهمان صفا و مهربانی‌اش شد، شنید:

حالا که کارگران خارجی عهده‌دار ساخت خط آهن به کشورشان رفته‌اند با کلیساهایی که برای عبادت‌شان ساخته‌اند چه کار می‌کنید؟

همان‌طور که سرش پایین بود، کمی فکر کرد و گفت: «همه را خواهیم بست.»

آقا لبخندی زد و گفت: «بهتر است آن‌ها را به نمازخانه تبدیل کنید و ترتیبی بدهید که قطارها موقع نماز توقف کنند و مسافران بتوانند به عبادت‌شان هم برسند.»

از دقت و توجه مرجع بزرگ شیعیان شگفت‌زده شد.

***

کفش

دوان دوان به سمت قطار که ایستگاه را ترک می‌کرد، رفت و با هر زحمتی که بود سوار یکی از آخرین واگن‌ها شد؛ اما چه فایده که یک لنگه از کفش‌هایش از پایش درآمد و روی ریل‌ها جا ماند!

بدون معطلی خم شد و لنگه‌ی دیگرش را به سمت لنگه‌ی جا مانده پرتاب کرد. حالا یکی از افراد پابرهنه حاضر در ایستگاه می‌توانست آن را بپوشد.

***

نازی‌آباد

معلم تاریخ از بچه‌ها خواسته بود درباره‌ی علت نام‌گذاری محله‌ی‌شان به «نازی‌آباد» تحقیق کنند.

بچه‌ها که تا به حال به این مطلب فکر نکرده بودند با اشتیاق به تحقیق و پرس‌وجو پرداختند و به جواب‌های جالبی رسیدند، از جمله این‌که صدسال پیش آلمانی‌ها در ساخت راه آهن ایران مشارکت داشتند. به همین خاطر محله‌ی اطراف ایستگاه راه آهن تهران نازی‌آباد نامیده شد. (آن موقع آلمان با پسوند نازی خوانده می‌شد.)

***

لوکوموتیو شماره 9609

جنگ جهانی اول تمام شده بود و کشورهای درگیر، وسایلی را که برای جابه‌جایی اسلحه و مهمات به ایران آورده بودند با خود می‌بردند.

نوبت به بردن لوکوموتیوها که رسید همه را با خود بردند؛ جز لوکوموتیو شماره‌ی 9609 که چند قطعه اصلی‌اش سر جایش نبود!

با رفتن آن‌ها کارکنان ایستگاه با شادی قطعه‌ها را که با زحمت فراوان زیر خاک پنهان کرده بودند بیرون آوردند و لوکوموتیو را به کار انداختند.

حالا آن‌ها می‌توانستند شاهد فعالیت راه آهن تبریز- جلفا باشند؛ حتی تنها با یک لوکوموتیو که از دشمن به غنیمت گرفته شده بود.(4)

پی‌نوشت‌ها:

  1. داستان فیلم سینمایی کمی دورتر.
  2. شهید آیت‌الله صدوقی ره.
  3. آیت‌الله العظمی بروجردی ره.
  4. قطار باز، ص65.
CAPTCHA Image