ده غول سیاه‌رو

10.22081/hk.2021.71640

ده غول سیاه‌رو

گزیده‌ای از رمان بلند «فرمانده گندم‌خوار»

به مناسبت فرا رسیدن اربعین حسینی

سیدسعید هاشمی

می‌خواستم بهانه‌ای جور کنم و از دارالاماره فرار کنم که یک‌دفعه سروصدایی از بیرون تالار شنیدم.

ـ نمی‌شود! امیر اجازه نداده‌اند!

ـ چه‌طور امیر به پسر سعد و پسر ذی‌الجوشن اجازه داده‌اند؟

ـ من نمی‌دانم. باید از خود امیر بپرسی که چرا به آن‌ها اجازه داده‌اند؟

ـ اما ما باید برویم به محضر امیر!

گفت‌وگوی عبیدالله و شمر قطع شد. عبیدالله به سمت در نگاه کرد و فریاد کشید: «نگهبان!»

در تالار باز شد و نگهبان وارد شد. تعظیم کرد و گفت: «در خدمتم قربان!»

ـ چه ‌خبر شده؟ چرا سروصداست؟ چه کسی جرأت کرده پشت در تالار من سروصدا کند؟

ـ قربان، اَخنَس‌بن ‌مُرثد است. می‌گوید با امیر عرضی دارم...

تعجب کردم. اخنس‌بن ‌مرثد این‌جا چه‌کار داشت؟ من به او گفته بودم بیرون بماند. چه‌طور توانسته بود وارد دارالاماره شود؟

لب‌های عبیدالله به خنده، باز شدند. گفت: «چه گفتی؟ اخنس‌بن‌ مُرثد؟ دوست قدیمی و باوفای ما؟ چه می‌گوید؟»

نگهبان گفت: «نمی‌دانم قربان! می‌گوید باید امیر را ببینم!»

ـ خب... بگو بیاید داخل!

چند لحظه بعد، اخنس‌بن‌ مرثد وارد شد؛ اما تنها نبود. چند نفر دیگر کنارش بودند. آمدند جلو و تعظیم کردند. نگاه‌شان کردم. همان ده ‌نفری بودند که بر جنازه‌های کربلا اسب تازانده بودند. صورت‌های خاکی، موها و ریش‌های غبار گرفته، لباس‌های پاره و خون‌آلود و بدن خسته‌‌ی‌شان، نشان می‌داد که کار مهمی دارند که نتوانسته بودند به خودشان برسند. امیر رفت جلوی‌شان و گفت: «به‌به!... دوستان قدیمی من...! چه شده اخنس؟»

اخنس گفت: «یا امیر... دوست داشتیم شما را زیارت کنیم و از ماجرای جنگ برای شما بگوییم.»

ـ خب؟ من می‌شنوم... بگویید!

اخنس ساکت ماند. حَکیم‌بن ‌طُفیل گفت: «یا امیر... ما در جنگ، جان‌نثاری‌های زیادی کردیم. اصلاً کار جنگ را ما ده‌ نفر تمام کردیم!»

ـ بسیار عالی...! خیلی هم خوب! پیش از این شنیده بودم که شما رشادت‌های زیادی در جنگ داشتید. خب، حالا چه می‌خواهید؟

حکیم‌بن ‌طفیل گفت: «یا امیر، نمی‌خواهید بپرسید که چه‌کار کردیم؟»

عبیدالله رفت روی تختش لَم داد و پاهایش را دراز کرد. پرسید: «خب... چه‌کار کردید؟»

حکیم‌بن‌ طفیل گفت: «ما ده ‌نفر در آخر جنگ، طِبق فرمان شما بر جنازه‌ها اسب تازاندیم و سینه و پشت حسین و یارانش را درهم تنیدیم.»

عبیدالله بلند شد و شروع کرد به کف‌ زدن.

ـ آفرین... آفرین... درست است! من همین را از ابن‌سعد خواسته بودم. کار خوبی کردید! حالا می‌توانید بروید!

حکیم‌بن ‌طفیل با تعجب به بقیه‌ی دوستانش نگاه کرد و گفت: «برویم؟»

عبیدالله گفت: «مگر کار دیگری با من دارید؟ اگر کاری دارید، بگویید.»

اخنس‌بن‌ مرثد گفت: «اما ما آمده‌ایم که پاداش‌مان را از شما بگیریم.»

عبیدالله دوباره زد زیر خنده و گفت: «آه... اصلاً یادم نبود...»

بعد داد زد: «نگهبان... آن کیسه‌ی دینارها را بیاور.»

لبخندی بر چهره‌ی هر ده ‌نفر رویید. اخنس‌بن ‌مرثد رفت جلوی عبیدالله زانو زد و دستانش را برد جلو تا دست عبیدالله را بگیرد و ببوسد. عبیدالله، یک‌دفعه انگار که عقرب دیده باشد، بلند شد و گفت: «آه... نه... نه... لازم نیست...! به من دست نزن!»

و دستش را عقب کشید. بعد با نگاه تحقیرآمیزی لباس‌ها و چهره‌ی کثیف و سیاه اخنس را از نظر گذراند.

دست‌های اخنس‌بن‌ مرثد همین‌جور در هوا ماند. بلند شد. حسابی ضایع شده بود. صورتش درهم بود. عبیدالله که کِنِف شدن اخنس را دید، خندید و گفت: «بهتر است به منزل بروید، جامه‌ای عوض کنید و بعد برای دست‌بوسی خدمت برسید.»

اخنس به میان دوستانش برگشت. چند لحظه بعد، نگهبان، در حالی که کیسه‌ی چرمی دینارها را در دست داشت، سر رسید. تعجب کردم. فقط یک کسیه در دستش بود. با خودم فکر کردم مگر عبیدالله نمی‌خواهد به هر کدام یک‌ کیسه بدهد؟ پس چرا نگهبان به جای ده کیسه، یک کیسه آورده است؟ اخنس و دوستانش کار بزرگی کرده بودند. کاری که دیگران نمی‌کردند. آن‌ها جنازه‌های کربلا را درهم کوبیدند و گوشت و پوست و استخوان جنازه‌ها را یکی کردند. با این‌که خودم به آن‌ها دستور دادم این ‌کار را بکنند، اما می‌دانستم که کارشان خیلی وحشتناک بود. در هیچ جنگی چنین کاری نمی‌شد. این کارشان حتماً در تاریخ می‌ماند. پس عبیدالله باید جایزه‌ی بزرگی به آن‌ها می‌داد. مثلاً به هر کدام یک خانه یا یک اسب یا یک شتر می‌داد. با یک کنیز زیبا یا یک باغ وسیع یا این‌که دهان هر کدام را پر از طلا می‌کرد. نگهبان آمد جلوی اخنس. اخنس با دیدن کیسه، دوباره از خود، بیخود شد. دست بُرد تا کیسه را از دست نگهبان بگیرد. نگهبان، کیسه را کشید و دوباره دست اخنس در هوا ماند. خنده‌ام گرفته بود. بیچاره چه‌قدر ضایع می‌شد! عبیدالله گفت: «نه... نه... همه‌ی کیسه نه...!»

بعد به نگهبان گفت: «نگهبان، به هر کدام، ده ‌دینار بده.»

برق از چشم‌هایم پرید. ده‌ دینار؟ یعنی پولی که هر پدری ممکن است به بچه‌اش بدهد تا با آن برای خودش خوراکی بخرد. یا اسب چوبی بخرد و سوار شود. نکند داشت شوخی می‌کرد؟

اما نگهبان مثل یک خزانه‌دار دقیق، پول‌ها را می‌شمرد و می‌گذاشت کف دست آن‌ها. سربازها پول‌ها را می‌گرفتند و با تعجب، اول به پول و بعد به عبیدالله نگاه می‌کردند. اخنس برگشت و به من نگاهی انداخت. معنی نگاهش این بود که پس پاداش ما چه می‌شود؟ شاید هم انتظار داشت که من وساطت کنم و پاداش بیش‌تری از عبیدالله بگیرم. بنده‌ی خدا نمی‌دانست که من هنوز نتوانسته‌ام پاداش خودم را بگیرم.

وقتی نگهبان، پول‌ها را داد و رفت، حکیم‌بن‌ طفیل به عبیدالله نگاهی کرد و گفت: «یا امیر... فقط همین ده ‌سکه؟»

عبیدالله از روی تخت بلند شد و گفت: «چه‌طور مگر؟ مگر چیز دیگری می‌خواستید؟»

ـ اما ما کاری کردیم که هیچ‌کس حاضر نبود آن کار را بکند!

عبیدالله آمد به طرف‌شان و گفت: «بله... کسی حاضر نبود آن را انجام بدهد به‌خاطر این‌که کارتان بسیار شنیع بود. این پول هم به خاطر زحمتی‌ است که کشیده‌اید. فعلاً که می‌بینید خزانه‌ی ما خالی ا‌ست. یک جنگ بزرگ روی داده و ما همه‌ی هست‌ و نیست خزانه را صرف آن کرده‌ایم. سربازان زیادی مثل شما از من انتظار دارند. باید پول خزانه به همه برسد! بروید تا ان‌شاءالله در نوبت‌های بعدی، اگر پولی بود، تقدیم‌تان کنم!

بعد به نگهبان گفت: «نگهبان، آقایان را به بیرون راهنمایی کن!»

این حرفش یعنی این‌که: «بروید، گم شوید!»

ده ‌‎نفر مثل ده مُجرم شرم‌زده از تالار بیرون رفتند.

CAPTCHA Image