انگار می‌تواند آرزو برآورده کند

10.22081/hk.2021.71432

انگار می‌تواند آرزو برآورده کند


گفت‌وگو

انگار میتواند آرزو برآورده کند

گفت‌وگویی با چند نوجوان پایین شهر

سارا بهمنی

از کنار بویِ خوش سبزی تازه رد می‌شوم. نگاهم از روی میوه‌های درشت و خوش‌رنگ می‌گذرد. صداهای مختلفی می‌شنوم. صداهایی که داد می‌زنند: زندگی زیباست. نمی‌دانید صدای پیرمردی که می‌گفت: «میوه‌ی خوب و ارزان می‌خواهی بیا این‌ور بازار.» چه‌قدر زندگی را تقدیم عابران می‌کرد.

لبخند زیبایی که همه به لب داشتند.

بعد از پیچ کوچه‌ای همه‌ی صداها قطع می‌شوند. خانه‌های نقلی کنار هم دیده می‌شوند و درخت‌هایی که یکی- دوتا شاخه‌های‌شان از دیوار خانه‌ای بیرون زده است. محله‌های دنجی است. بعد از کوچه‌های زیاد به پارکی می‌رسم. نوجوانانی دور هم جمع شده‌اند. یکی‌شان را صدا می‌کنم.

خودتان را معرفی کنید؟

علی عباسی، محمد مقاری، سیدمهدی موسوی، محمد کاظمی همگی چهارده‌ساله و کلاس هشتم هستیم.

این‌جا مکان تفریحی دارید؟

سیدمهدی موسوی: پارک و مسجد داریم و راضی هستیم.

به محمد مقاری میگویم: چرا توی سرش میزنی؟

می‌خندد و می‌گوید: آخه ما پارک خوبی نداریم. هیچ وسیله‌ی بازی ندارد. نمی‌دانم چرا می‌گوید راضی هستیم.

سیدمهدی موسوی: وسیله‌ی بازی مثل تاب و سرسره گذاشته بودند. بچه‌ها اذیت کردند، مردم شاکی شدند و آمدند برداشتند.

محمد مقاری: درخت‌ها هم خشک و زرد هستند. پارک کوچکی هم هست. مسجد هم کلاس‌هایش شاد و خوب نیست.

محمد کاظمی: مکان تفریحی چی هست. دور هم می‌نشینیم و می‌خندیم دیگه.

الآن که کرونا هست، گوشیِ همراه دارید که درس‌تان را بخوانید؟

سیدمهدی موسوی: بله. من گوشی دارم و اینترنتی درس می‌خوانم.

محمد مقاری زیر خنده می‌زند: دروغ می‌گوید این اصلاً درس نخوانده، تا چهارم بیش‌تر درس نخوانده است. گوشی هم ندارد.

موسوی توی سر مقاری می‌زند و جفت‌شان می‌خندند. موسوی می‌گوید: بله تا چهارم- پنجم درس خوانده‌ام. حوصله‌ی آموزش مجازی هم ندارم.

گوشی همراه نداشتی؟

بچه‌هایی که وضع‌شان خوب نیست با گوشی پدر و مادرشان درس می‌خوانند. 

مقاری تو چه‌قدر درس خواندی؟ (بیش‌تر از همه موسوی و مقاری توجهم را جلب کرده‌اند.)

من تا جایی که یه حساب و کتابی بکنم. گچ‌کار هستم.

سیدمهدی موسوی می‌پرد وسط و می‌گوید: آدم باید درس بخواند تا به جایی برسد. باید حساب و کتاب بلد باشد.

مقاری: من اندازه‌ی حساب و کتاب بلدم. آدم بدون حساب و کتاب کردن که نمی‌تواند کار کند. تو خودت هم گچ‌کاری. 

مقاری گچکاری کجا یاد گرفتی؟

پدرم گچ‌کار است. من هم کنارش کار می‌کنم.

شغل گچکاری را دوست داری؟

بله، برای خودم پول در می‌آورم. درس هم که می‌خواندم آخرش قرار بود گچ‌کار بشوم دیگه. هر کسی درس می‌خواند عقل ندارد.

موسوی: نه، درس خیلی خوب است. حیف که عقل ما کار نمی‌کند!

بچهها در آینده دوست دارید چه‌کاره شوید؟

مقاری سریع جواب می‌دهد: گچ‌کار. یک گچ‌کار معروف که همه بهش زنگ بزنند تا بیاید گچ‌کاری کند.

سیدمهدی موسوی: من گچ‌کاری دوست ندارم؛ اما اگر گچ‌کاری پولدارم کند عاشقش می‌شوم. (با مقاری می‌خندند)

محمد کاظمی: ما میوه‌فروشی داریم. مغازه و میوه‌ها از پدرم هست. دوست دارم یک مغازه‌ی میوه‌فروشی برای خودِ خودم داشته باشم.

علی عباسی: مکانیکی دوست دارم. تا به حال نرفته‌ام که یاد بگیرم؛ ولی دوست دارم مکانیک حرفه‌ای بشوم.

(مقاری خانه‌ی بزرگی را که درِ سفیدی دارد، نشان می‌دهد و می‌گوید: جواد در این خانه زندگی می‌کند. هم‌کلاسی هستیم. او هم ترک تحصیل کرد. کار هم نمی‌کند. یک گوشی از خودش دارد و لباس‌هایی که مادرش از تهران می‌آورد را در اینترنت می‌فروشد. پول خوبی هم دارد. )

مشکلات محله‌ی‌تان چی هست؟

مقاری: باشگاه ندارد.

موسوی: خوب است من مشکلی نمی‌بینم.

عباسی: پایین شهر است آدم معتاد و ناجور زیاد است. معلوم نیست همین فردا توی همین پارک من معتاد نشوم.

حالا که کرونا هست چه کارهایی انجام میدهید؟

عباسی: با بچه‌ها قرار می‌ذاریم برویم بگردیم. توی خانه، هم خودمان بهمان بد می‌گذرد هم بقیه‌ی خانواده اذیت می‌شوند.

مقاری: من که سر کار می‌روم.

این‌جا کتاب‌خانه هم دارید؟

به یک‌دیگر نگاه می‌کنند و با لبخند می‌گویند: نمی‌دانیم.

قبل از این‌که کرونا بیاد چه شهرهایی برای مسافرت رفتهاید؟

مقاری: ما مشهد زیاد می‌رفتیم. خیلی قشنگ است. از همه‌ی میدان‌هایش عکس گرفته‌ام.

موسوی: من تهران رفتم. هیچ کجا شهر خود آدم نمی‌شود. ( مقاری می‌خندد)

عباسی: من پدرم برای زنجان است. هر سال زنجان می‌رویم. کرونا هم آمده باز زنجان را می‌رویم. هوای خنکی دارد. فکر نمی‌کنم جایی قشنگ‌تر از زنجان باشد.

بچهها چه آرزویی دارید؟

همه‌ی‌شان زیر خنده می‌زنند و تکرار می‌کنند: آرزو. موسوی زیر لبی می‌گوید: انگار اگر بگوییم می‌تواند کاری کند.

پیداست می‌خواهند جایی بروند. ازشان تشکر می‌کنم و می‌گویم شماره‌ی‌تان را بدهید تا اگر سؤالی و کاری داشتم تماس بگیرم. همه شماره‌ی همراه خودشان را می‌دهند جز موسوی. مقاری می‌گوید: موسوی که گوشی ندارد.

موسوی سرش را پایین انداخته است و به دمپایی‌اش نگاه می‌کند.

CAPTCHA Image