اتفاق شیرین

10.22081/hk.2021.71402

اتفاق شیرین


اتفاق شیرین

محدثه رضایی (وستا)- 15ساله- قم

بستنی‌ها جدولی دارند به نام: «محبوب‌جات» که طعم‌های محبوب هر هفته را از بین همه بستنی‌ها مشخص می‌کند.

برای هفته‌های متوالی، کسی که بالاترین رتبه را می‌آورد، بستنی شکلاتی بود.

او با وجود این موفقیت‌های بی‌پایان و محبوبیت فراوانی که بین مردم و مخصوصاً بچه‌ها داشت، ذره‌ای غرور نداشت و بسیار خوش‌رفتار بود و همین باعث شده بود که جز آدم‌ها، بستنی‌ها (حتی حسودهای‌شان!) هم او را دوست داشته باشند و به او احترام بگذارند؛ ولی در این بین، قدیمی‌ترین رفیق او، همیشه روزی را به یاد می‌آورد که هر دوی آن‌ها، بستنی انبه‌ای و شکلاتی، تازه‌وارد‌هایی بودند که در جمع بستنی‌ها غریبه بودند.

آن روزها دیگران آن‌ها را (جوجه‌های تازه به دوران رسیده) صدا می‌کردند، و همین باعث شده بود که انبه و شکلات، دوستانی جدایی‌ناپذیر و صمیمی شوند، آن‌ها به هم دیگر قول دادند که حتی اگر تا ابد مورد بی‌مهری دیگر بستنی‌ها و مردم قرار گرفتند، هم‌دیگر را رها نکنند و تا ابد بهترین دوستان یک‌دیگر بمانند.

همه چیز خوب بود؛ اما پس از مدتی، ورق برگشت و آدم‌ها بستنی شکلاتی و طعم محشرش را کشف کردند.

آن‌ها صف می‌کشیدند و فقط و فقط بستنی شکلاتی می‌خواستند.

شکلات، محبوب دل همه بود و بستنی‌ها به حضورش افتخار می‌کردند.

اما انبه، او هم‌چنان تنها و طرد شده بود و تنها مشتری‌‌ای هم که داشت، پسربچه تپلی بود که عاشق شکلات بود؛ اما به خاطر رژیم زورکی‌ای که پدر و مادرش برای سلامتی او وضع کرده بودند، فقط می‌توانست انبه بخورد.

خوب می‌دانست که محبوب نبودنش به بستنی شکلاتی بیچاره هیچ ربطی ندارد، ولی او دنبال یک مقصر می‌گشت، پس تصمیم گرفته بود که دوست قدیمی‌اش را به خاطر ناکامی‌هایش مقصر بداند و از او متنفر باشد.

دیگر نمی‌توانست تحمل کند، هر بار که او را می‌دید می‌خواست از حرص آب شود و او را ذوب و سرنگون کند! درست پس از این‌که آخرین مشتری سفارشش را گرفت و رفت، انبه منتظر ماند تا همه به خواب بروند (بستنی قهوه با وجود ذات جغدمانندش از شانس خوب انبه مانند بقیه خوابید) انبه به راه افتاد، درست چسبیده به یخچال بستنی‌ها دستگاه قهوه‌ساز قرار داشت، انبه از ظرفش بیرون آمد و به سمت درِ یخچال رفت، با قهوه‌ساز هماهنگ کرده بود که آب‌جوش را داخل یک قمقمه‌ی استیل بریزد (که خود انبه موقع به دست گرفتنش دچار مشکل نشود.) قرارشان این بود که انبه قمقمه را در پنجره‌ی خارجی یخچال تحویل بگیرد.

به سمت پنجره رفت، قهوه‌ساز یکی از لیوان‌های یک‌بار مصرفش را به عنوان پیک فرستاده بود. انبه سمت لیوان رفت و گفت:

«ببینم قمقمه کجاست؟»

لیوان ابرو بالا انداخت و جواب داد:

- هر چیزی هزینه‌های خودش رو داره!

- آه خدای من! خیلی خب بگو ببینم، تو دقیقاً چی می‌خوای؟

- می‌دونی که، تازگی‌ها کاسبی ما کساد شده، واس خاطر همینم، ما گفتیم که تو کارمون تنوع بدیم، مثلاً یکم بستنی قاطی قهوه‌مون کنیم!

انبه جلو رفت، باورش نمی‌شد که این قهوه‌ساز احمق از او چنین چیزی می‌خواهد، آرام گفت:

- خب، حالا چه طعمی می‌خوای؟

و در حرکتی ناگهانی قمقمه را از لیوان گرفت و او را در حالی که فریاد می‌زد به پایین یخچال‌ هُل داد.

و کاملاً خونسرد به سمت بستنی شکلاتی رفت.

وقتی به او رسید، کاملاً سست شد و برخلاف خیالاتی که در آن‌ها با بی‌رحمی آب‌جوش را روی شکلات خالی می‌کرد، با تردید و نگرانی به دوست قدیمی و مهربانش خیره شد، از طرفی دلش نمی‌آمد که این‌ کار را کند؛ اما از طرفی با خودش می‌گفت که اگر او نباشد، تمام مشکلاتش حل می‌شود. او را باعث تمام مشکلات و تنهایی‌اش می‌دانست. تمام اراده‌ای که در وجودش داشت را جمع کرد؛ اما درست در لحظه‌ای که داشت آب‌ جوش را می‌ریخت، شکلات از خواب پرید!

انبه دستپاچه شد، می‌دانست که حتی ذره‌ای بی‌رحم نیست و اصلاً دوست ندارد با شکلاتِ خوب و مهربان که در تمام عمرش از همه بهتر با او رفتار کرده این کار را بکند.

پس آب ‌جوش را زمین گذاشت و با بغض به شکلات گفت:

- من بستنیِ محبوبی نیستم؛ و خیلی خیلی بدذات و پلید هستم. شکلات من می‌خواستم تو رو از بین ببرم!

شکلات با مهربانی به او نگاه کرد:

- تو همیشه دوست خوب من هستی،

انبه جلو آمد و به دوست و همراه همیشگی‌اش خیره شد، عطوفت در نگاهش موج می‌زد، چشمانش به انبه می‌گفتند که خیلی وقت است که دل‌تنگ بهترین دوستش است.

شکلات، انبه را در آغوش کشید و آن‌ها، در لحظه‌ای طولانی که انگار منجمد شده بودند، با یک‌دیگر یکی شدند.

روز بعد همه طعم‌های بستنی و صاحبان مغازه از اتفاق‌هایی که افتاده بود شگفت‌زده شدند؛ پس از امتحان طعم اعجاب‌انگیزش که از معجزه دوستی تا این حد شیرین شده بود.

CAPTCHA Image