ماسکت‌ رو بکش بالا

10.22081/hk.2021.71399

ماسکت‌ رو بکش بالا


ماسکت‌ رو بکش بالا

نرگس بنار- 17ساله- فیروزکوه

به هادی گفتم: «هادی! اگه یه بار دیگه بیای سمت خونمون به آقات می‌گم هر شب با موتور می‌زنی بیرون!»

از دور برایم یک سنگ‌ریزه انداخت و گفت: «ماسکت رو بکش بالا بابا!»

رفتم داخل خانه در را بستم. مامان داشت با خاله‌صغری غیبت می‌کرد و هم‌زمان که گوشی تلفن در دستش بود هی آبِ آبگوشت را زیاد می‌کرد. از هفت روز هفته، هشت روزش را شام آبگوشت داشتیم. فقط هر وقت مهمان می‌آمد مامان آب آبگوشت را زیاد می‌کرد.

بیژامه‌ی مورد علاقه‌ام را تنم کردم و مثل بابا به بالشت تکیه دادم و پایم را روی هم گذاشتم. پنکه را روی شماره‌ی سه گذاشتم. کنترل را گرفتم و کانال‌ها را بالا و پایین کردم. همه‌ی شبکه‌ها از آمار مبتلایان کرونا می‌گفتند.

یکهو مامان با ملاقه بالا سرم آمد و گفت: «کاظم! مگه صد دفعه بهت نگفتم بیژامه‌ی پدربزرگ خدا بیامرزتو نپوش.»

- بذار بپوشم که مثل خودش صدوبیست سال عمر کنم.

چپ چپ نگاهم کرد و رفت. صدای دروازه آمد. بابا دروازه را باز کرد و پیکان وانت را آورد داخل حیاط.

تنم را از پنجره بیرون بردم و گفتم: «باز که این ابوقراضه خاموش شد.»

اخم کرد؛ اما ترسناک نشد. چون اخم‌هایش با سیبیل‌های قجری‌اش ترسناک می‌شد. به لطف ماسک، دیگر سیبیل‌هایش را نمی‌دیدم.

- باباجان! بادمجان کم فروختی چرا به ما اخم می‌کنی.

- جای سلامته؟ برو به ننت بگو یه هندونه‌ بندازه توی حوض خنک بشه.»

- خودم نوکرتم! الآن می‌رم یه هندونه‌ی مشتی می‌اندازم توی حوض.

پاچه‌ی شلوارش را بالا داد. لبه‌ی حوض نشست و گفت: «آ باریک‌الله پسره بابا!»

***

چیزی مثل سنگ به دروازه‌‌ی‌مان خورد. پا برهنه دویدم توی حیاط و دروازه را باز کردم. هوشنگ عزیزی ده قدم آن طرف‌تر بود. داد زدم: «مگه مرض داری می‌زنی فرار می‌کنی؟»

- کاظم! چهارتا آدم گنده با لباس سفید اومدن توی محله. هر کی کرونا داره رو از خونه‌شون می‌برن بیمارستان.

خنده‌ام گرفت. برگشتم. یکهو مامان را دیدم که پشت سرم توی حیاط بود و حرف‌های‌مان را شنید. زد به صورتش و گفت: «پِسِر! بدو بیا خانه بدبخت شدیم. در رو ببند الآن کرونا می‌گیریم.»

لُپ گل‌گلی‌اش را کشیدم و گفتم: «مادرجان مگه مگسه بیاد داخل؟»

اما به حرفم توجه نکرد. چادرش را به کمرش بست. همه‌ی خانه را الکل زد. زیر لب با خودش حرف می‌زد: «صغری اینا امشب میان خونه‌مون. بدبخت شدیم.»

بعد رو به من گفت: «کاظم! الآنه که در خونه‌ی ما رو هم بزنن. برو این بیژامه رو عوض کن. این خودش یه ویروسه.»

بابا چپ چپ نگاهش کرد و گفت: «بیژامه‌ی آقاجان من ویروسه؟ شوهرخواهر خودت چی؟ هر روز با همون دستایی که توی مکانیکی سیاه و کثیف می‌شه میاد بادمجون و هندونه می‌خره؟ اون خودش قاتل کروناست.»

با خنده گفتم: «باباجان! قاتل نه؛ ناقل کرونا.»

یک خیار طرفم پرتاب کرد. مامان رفت از کشوی زیر تلویزیون سه تا ماسک در آورد و یکی را به صورت خودش زد و آن دوتای دیگر را دست من و بابا داد و گفت:

- بزنین بزنین بزار فکر کنن ما تو خونه هم ماسک می‌زنیم.

تلفن خانه زنگ خورد. شیرجه زدم سمت تلفن و جواب دادم. هادیِ بی‌مخ بود. صدایش می‌لرزید. انگار خیلی استرس داشت.

- کاظم‌جون! می‌شه بریم بازارِ میدون شهرداری؟ پول تاکسی هم با من. برات ترشی هفت‌بیجار هم می‌خرم.

فکر کردم؛ حتماً به خاطر فرار از مأموران بهداشت می‌خواهد بریم بازار.

- باشه الآن آماده می‌شم میام.

گوشی را قطع کردم و بیژامه را عوض کردم.

مامان هم‌چنان استرس داشت. گفت: «از این دستگاهایی که توی تلویزیون نشون می‌ده می‌زارن روی پیشونی.»

جلوی خنده‌ام را گرفتم؛ اما به سرفه افتادم. مامان هول شد و اسپری الکل را روی صورتم زد.

- تا الآن چرا سرفه نمی‌کردی؟ می‌خوای ما رو به خاک سیاه بنشونی؟

فرار را به قرار ترجیح دادم به سمت خانه‌ی هادی بی‌مخ رفتم. درِ دروازه‌ی‌شان باز شد و هادی با دوتا آقا و خانم با روپوش سفید بیرون آمدند. آن خانم به هادی گفت: «پسر گلم! نگران هیچی نباش توی بیمارستان درمانت که تموم شد دوباره همه چی عادی می‌شه.»

سوار ماشین شدند. هادی بی‌مخ برگشت و به من گفت: «قسمت نشد ترشی هفت بیجار بخوریم.»

نگاهش کردم و گفتم: «ماسکت رو بکش بالا.»

ماشین حرکت کرد. پشت سرشان دویدم. داد زدم: «هادی بی‌مخ! تی بِلا مه سر.»

CAPTCHA Image