لواشک
نرگس شکری- 15 ساله از قم
فکر میکنم کلاس ششم بودم که سر کوچهیمان یک سوپرمارکت باز شد. توی آن سوپرمارکت دوتا آقای چاق که برادر دوقلو هم بودند، کار میکردند.
من هر روز توی راه مدرسه از آنها لواشک میخریدم؛ لواشکهایی که انگار هیچ جای این شهر مثلشان نبود.
همیشه قبل از مدرسه پنج - شش تا لواشک میخریدم و لای کتابهایم میگذاشتم.
از آنجایی که لواشک خوراکیِ ممنوعهی مدارس به حساب میآمد، مجبور بودم یواشکی بخورم.
اینقدر هم خوشمزه بود که نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. دستم را میکردم توی کیفم و پلاستیکش را با صدای ویژی باز میکردم و تا معلم برمیگشت سمت تخته، یک تکه میکندم و میخوردم.
گاهی به بغل دستیام میدادم که دهنش قرص باشد و چیزی نگوید، یا اگر هم به سرش زد که بگوید، چون خودش خورده بوده و شریک جرم به حساب میآمد، پشیمان شود.
هر روز در رفت و برگشت از مدرسه لواشک میگرفتم، جوری که دیگر من را میشناختند و مشتری دائم شده بودم.
یادم است یک بار هنوز پا نگذاشته بودم توی مغازه که فروشنده گفت: «لواشک تموم شده.» و من همان طور که یک پایم روی پله و یک پای دیگرم توی مغازه بود، خودم را از آن حالت سرگردانی درآوردم و برگشتم سمت خانه.
چند روز بعد از آن اتفاق، مامانم رفت تا از آنها بستنی بخرد که یکی از آقایان فروشنده گفت: «خانم به دخترتون بگید بیاد
لواشک آوردیم بازم.»
یک سال گذشت. مدت اجارهی مغازهشان سر آمد و آنها از این محل رفتند و به جایشان یکی دیگر آمد که او هم آن مغازه را سوپرمارکت کرد.؛ اما لواشکهایی به آن خوشمزگی را نتوانستم پیدا کنم. لواشکهایی که مزهی بچگی را میداد.
ارسال نظر در مورد این مقاله