داستان: کولر آبی

10.22081/hk.2021.71298

داستان: کولر آبی


کولر آبی

رامین جهان‌پور

هوا گرم و دم کرده بود. زن، لباس‌های شسته شده را روی نرده‌های تراس پهن کرد. قبل از این‌که داخل اتاق شود نگاهش به کولر بزرگ آبی خورد که روی چهارپایه‌ی فلزی قرار گرفته بود و از زیر کولر، چکه چکه آب روی کف کاشی شده‌ی تراس می‌ریخت. زن داخل اتاق شد و به پسرش گفت: «محمدجان، کولر باز هم داره چکه می‌کنه، تا بابات از سر کار بیاد شب شده،...» محمد که با عرق‌گیر و پیژامه، زیر خنکی باد کولر دراز کشیده بود، نگاهش را از روی مجله‌ای که مشغول خواندنش بود، برداشت و از جا برخاست. بعد درِ هال را باز کرد و وارد تراس شد. هرم شدید آفتاب، صورتش را سوزاند. دوتا گنجشک، زیر چهارپایه‌ی بلند فلزی که زیر کولر قرار داشت، سرشان را رو به کولر گرفته بودند. از زیر کولر قدیمی، چکه‌های آب می‌ریخت پایین و هر دو گنجشک در حالی‌که منقارشان باز بود، سرشان را بالا گرفته بودند و منتظر بودند قطره‌‌ی آب توی گلوی‌شان بچکد. قطره‌های آب مستقیم می‌آمد و می‌خورد به نوک گنجشک‌ها. اولی می‌خورد و می‌رفت کنار و بعد نوبت گنجشک بعدی می‌شد. محمد یک قدم که به کولر نزدیک شد گنجشک‌ها با ترس پر زدند و از آن‌جا دور شدند. صدای موتور کولر سکوت کوچه را می‌شکست. محمد با دیدن این صحنه داخل اتاق شد و رفت به‌ طرف جعبه ابزار پدرش که کنج آشپزخانه بود. از توی جعبه ابزار یک واشر پیدا کرد و داخل تراس شد. دوباره دوتا گنجشک را دید که مشغول آب خوردن بودند. با خودش فکر کرد شاید نزدیک شود گنجشک‌ها فرار کنند، بعد تصمیم گرفت وارد اتاق شود. وقتی داخل شد، مادر پرسید: «درستش کردی؟» محمد آهسته گفت: «نگران نباش، حتماً درستش می‌کنم.» این را گفت و سر جای اولش نشست و دوباره مشغول ورق زدن مجله‌اش شد.

CAPTCHA Image