داستان

10.22081/hk.2021.71296

داستان


خدا مزه‌ی شکلات می‌داد

نیلوفر داودآبادی- 14ساله- اراک

از همان اول صبح که بیدار شدم می‌دانستم که امروز مثل همیشه نیست.

چشم‌هایم هم می‌دانستند، قلبم هم می‌دانست و مثل ترقه توی سینه‌ام جلز و ولز می‌کرد. همه می‌دانستند؛ حتی خورشید. زردِ زرد نبود. انگار یکی زده بود توی گوشش. جای یک دست روی لپش مانده بود. زمین آسفالتی کوچه‌ی‌مان مثل آدامس شده بود. هر چی پاهایم را می‌کشیدم تا برود، نمی‌شد. یک نگاه به اسم کوچه‌ی‌مان انداختم «رسالت».

چشم‌هایم از پشت افتادند توی یک دره. ته گلویم یک چیزی بود. انگار یک چیزی خودش را می‌کشید بالا تا آبروی من را ببرد. می‌دانستم چیست؛ گریه بود، گریه.

دوست داشتم گریه کنم و مزه‌ی اشک‌هایم زیر زبانم جا خوش کند، ولی نشد. نمی‌شد. باید می‌رفتم. پله‌ها خیلی زود ته کشیدند. هوا مزه‌ی ته‌دیگ سوخته می‌داد. پوست لب‌هایم را کندم، یک نگاه توی سالن انداختم، همه‌ی‌شان به بچه درس‌خوان‌ها می‌خوردند. همه‌ی‌شان عینک داشتند. از آن عینک‌های گرد که قاب طلایی نازک دارند. نمی‌دانستم چرا من عینک ندارم؟

همه مقنعه و مانتو و شلوار پوشیده بودند. یک نگاه به کفش‌های‌شان انداختم، بعد دوباره شروع کردم. آن دختری که کفش صورتی با گل سفید پوشیده حتماً درسش خیلی خوب است. کتانی سیاهه که عالی است. فکر کردم که چه‌قدر من شانس دارم؟ یعنی مدرسه چند نفر را قبول می‌کند؟ اگر 34 نفر را قبول کند یعنی من هستم؟ نه بابا! معلومه که نیستم.

زنگ مدرسه‌ی راهنمایی با دست سنگینش زد پس سرم. آب دهانم را قورت دادم. دلم را قلقلک دادم تا این‌قدر وول نخورد. روی صندلی‌ها، دنبال شماره‌ام گشتم؛ سی‌وچهار، سی‌وچهار، سی‌وچهار...

نشستم و ناخنم را از ته کچل کردم. زل زدم به ساعت. یک ربع دیگر، یک ربع دیگر.

هیچ چیز را نمی‌شنیدم. خون توی سرم برایم زبان‌درازی می‌کرد. گردنم را چسباندم به صندلی. دستم را گذاشتم روی دلم.

- این‌قدر شور نزن دیگه...

برگه را گذاشت جلویم. تقریباً هیچ چیز توی ذهنم نبود. هیچ چیز، هیچ چیز...

یادم رفته بود، دستم را گذاشتم روی سرم. انگار داشتند همه چیز را می‌کشیدند روی سرم، ولی هیچ چیز نبود. دلم رفته بود توی جنگل و گم شده بود. دلم ترش بود. ترشِ ترش بود. مثل ترشک‌های مامان‌بزرگ.

خدا مامان‌بزرگ را مثل یک فرشته فرستاد توی سرم. مامان‌بزرگ همیشه می‌گفت: «الا بذکرالله تطمئن القلوب؛ دل‌ها آرام می‌گیرد با یاد خدا.»

خدا، مزه‌اش می‌کنم. خیلی خوش‌مزه است. مزه‌ی پشمک و شکلات شیرین می‌داد. همه چیز یادم آمد. خدا نشسته بود توی سرم و مطالب را با طناب از چاه برایم می‌کشید.

مداد را مثل لباس چرک لای انگشتانم چلاندم و شروع کردم گزینه‌ی یک، گزینه‌ی سه، گزینه‌ی چهار، دست‌های مسئول امتحان، برگه را از زیر دستم کشید. از سالن بیرون آمدم. دلم، دل دل می‌کرد، برای یک آب هویج بستنی. نمی‌دانستم بروم بستنی بخورم یا این‌که بروم توی مسجد بنشینم و آن‌قدر گریه کنم که یک رود وسط مسجد راه بیفتد و بعد بپرم داخلش؛ اما نشستم روی پله‌ی سوم یک پله‌ی آهنی زنگ زده‌ی سفید با دسته‌های زرد و سفید.

بچه‌ها چسبیده بودند به هم و جواب‌ها را چک می‌کردند. به ساعت نگاه کردم. ساعت دوازده‌ و چهل‌وپنج دقیقه بود. ناگهان صدایی قلبم را تراشید. کاری کرد که اشک‌هایم جاری شوند. صدا می‌گفت؛ الله‌اکبر.

CAPTCHA Image