معرفی کتاب(صفجه دوم)

10.22081/hk.2021.71248

معرفی کتاب(صفجه دوم)


معرفی کتاب

فاطمه بختیاری

 

نام کتاب: بچه‌های فرات

نویسنده: لیلا قربانی

ناشر: جمکران

«لیلا قربانی» در داستان بلند «بچه‌های فرات» ماجرای نوجوانانی را روایت می‌کند که آوازه‌ی امام حسین(ع) و عزیمت او به کوفه به گوش‌شان خورده و می‌کوشند در زمره یاران او باشند. آن‌ها شنیده‌اند که دعوت‌کنندگان امام(ع) حالا پشت او را خالی کرده‌اند. داستان از تردید بزرگ‌ترها می‌گوید و از ترس‌ها و طمع‌های‌شان، از عزم نوجوانان پاک‌سرشت می‌گوید و از شجاعت و همدلی‌های‌شان.

هنوز پرتوهای نارنجی خورشید، کوچه‌های روستا را بی‌رمق روشن می‌کرد. در کوچه‌ی بزرگ روستا، جمعیت زیادی جمع شده بودند. هر کس چیزی می‌گفت. علی جلوتر رفت تا خبر بگیرد.

- می‌گویند از سوی پسر پیامبر(ص) آمده است.

- هیبتش به مردان جنگی می‌ماند.

- فرستاده‌ی حسین‌بن‌علی است.

به زحمت خود را به آن‌جا رسانده بود. با دست‌هایش از مردم خواست تا آرام باشند. یکی از میان جمعیت، با صدای بلندی گفت:

- ای مردم! آرام باشید. او حبیب‌بن‌مظاهر است. از سوی حسین‌بن‌علی برای شما پیغامی دارد.

با شنیدن این حرف همهمه‌ها خوابید. صدایی از کسی نمی‌آمد. گوش‌ها منتظر شنیدن بود. پیرمرد با سلام و صلوات بر پیامبر اسلام سخنش را شروع کرد...

 

نام کتاب: توران تور

نویسنده: عباس جهانگیریان

ناشر:کانون پرورشی فکر کودکان و نوجوانان

کتاب بر توانایی کسانی تأکید دارد که به ظاهر ناتوان هستند؛ اما توانایی‌های نهفته‌ی آن‌ها آشکار می‌شود. سارا، دختر نوجوانی است که در حادثه‌ای صدمه دیده و از آن زمان با عصا راه می‌رود. پدر او شغل‌های بسیاری داشته و سرانجام مینی‌بوسی می‌خرد تا با آن زندگی را بگذراند. او درآمدش پایین است و برای همین خانواده به او پیشنهاد می‌دهند که با مینی‌بوس، یک تور مسافرتی راه بیندازد تا کارش رونق بگیرد. تور به نام «توران تور» نام‌گذاری می‌شود. در سفری به «زندان ضحاک»، «سارا» همراه خواهر و پدر ماجراهای ترسناک و عبرت‌آموزی را تجربه می‌کنند.

 

نام کتاب: این‌جا که مشهد نیست

نویسنده: اسماعیل فیروزی

ناشر: مهرک

تازه سیّد را شناخته بود؛ خودش بود، همان امام مهربان، همان که در مسیرِ آمدن به مشهد، خودش و آن خانم، قصه‌ای از او برای هم تعریف کرده بودند. بی‌اختیار زیر لب گفت: «یا ضامن آهو!... یا...»

در میان نگاه‌های مبهوت شهربانو، امام دعایی خواند و گفت: «نگران علی نباش.»

شهربانو این جمله را که شنید، با صدای گریه‌ی علی‌کوچولو چشم‌هایش را باز کرد...

CAPTCHA Image