سیلی وحشتناک مرد غریبه

10.22081/hk.2021.71239

سیلی وحشتناک مرد غریبه


سرمقاله

سیلی وحشت‌ناک مرد غریبه

(به مناسبت فرا رسیدن دهه‌ی فجر)

سیدسعید هاشمی

آن شب مامان، رخت‌خواب‌های‌مان را پهن کرد تا بخوابیم. من، مامان، بابا و خواهر و برادر کوچکم، همه توی همان یک اتاق می‌خوابیدیم. خانه‌ای که ما در آن زندگی می‌کردیم، یک خانه‌ی بزرگ و قدیمی بود که حیاط درندشتی داشت و دور حیاط، چندتا اتاق بود. ما یکی از اتاق‌های این خانه را اجاره کرده بودیم. اتاق ما کوچک بود. گاهی من به بابا می گفتم: «بابا، یک خانه‌ی بزرگ‌تر برای‌مان اجاره کن!» بابا می‌خندید و می‌گفت: «پسرم، خدا را شکر کن که صاحب‌خانه‌‌ی‌مان خوب است و پول زیادی از ما نخواسته؛ وگرنه همین یک اتاق هم گیرمان نمی‌آمد.»

بابا گوشه‌ی اتاق نشسته بود و داشت کتاب می‌خواند. روی کتاب نوشته بود: «کشف‌الاسرار»

و زیر آن اسم نویسنده‌اش بود: «سیدروح الله خمینی»

بابا چند شب بود که گوشه‌ی اتاق، کنار قفسه‌ی بزرگ کتابش می‌نشست و این کتاب را مطالعه می‌کرد. بابا کتاب‌های زیادی داشت. اصلاً نصف اتاق کوچک ما را کتاب‌های او گرفته بودند. شب‌ها کنار قفسه‌اش می‌نشست و مطالعه می‌کرد تا فردا که به منبر می‌رود، بتواند سخن‌رانی خوبی داشته باشد.

من خوابم می‌آمد. رفتم زیر پتو و چشم‌هایم را روی هم گذاشتم که یک‌دفعه درِ اتاق با صدای وحشت‌ناکی باز شد و چند مرد گُنده با سروصدا وارد اتاق شدند. همه، از جا پریدیم. مامان با ترس رفت سراغ چادرش و گفت: «یا فاطمه‌ی زهرا!»

بابا بلند شد و داد زد: «شما کی هستید؟ این‌جا چی می‌خواهید؟»

مردها سبیل‌های گُنده‌ای داشتند و کراوات زده بودند. یکی از مردها گفت: «محسن امامی تو هستی؟»

بابا گفت: «به شما ربطی ندارد! از خانه‌ی من بروید بیرون!»

مرد جلو آمد و سیلی محکمی به صورت بابا زد. مامان جیغ زد. برادر و خواهر کوچکم زدند زیر گریه. خون جلوی چشم‌هایم را گرفت. می‌خواستم بروم جلو و گلوی مرد را آن‌قدر فشار بدهم تا خفه شود. دویدم به طرف مرد و گفتم: «بابایم را نزن!»

بابا دستم را گرفت و گفت: «پسرم، بیا کنار! تو خودت را قاطی نکن!»

مرد گفت: «حالا دیگر می‌روی مسجد و علیه دولت حرف می‌زنی، آره؟ یک پدری ازت دربیاوریم که فکرش را هم نکنی!»

من با خودم گفتم: «مگر پدرم علیه دولت چه گفته؟ اگر هم حرفی زده، چرا این‌ها باید به پدرم سیلی بزنند؟»

بعد آرزو کردم کاش قدرتی داشتم تا سیلی محکمی به دهان دولت می‌زدم و کتکی را که پدرم خورده بود، جبران می‌کردم.

آن شب، بابا را در میان گریه‌های من و برادر و خواهرم و سر و صدای مامان بردند.

***

چند ماه گذشت. شاه از ایران فرار کرد و روز دوازدهم بهمن 1357 امام به ایران آمد. مردم خوش‌حال بودند. در بهشت‌زهرا جمع شده بودند و پای صحبت‌های امام نشسته بودند. من و بابا هم در میان جمعیت بودیم. امام آن‌قدر خوب حرف می‌زد که مردم پی‌درپی کف و سوت می‌زدند. امام در میان صحبت‌هایش گفت: «من دولت تعیین می‌کنم. من توی دهن این دولت می‌زنم.»

مردم برای امام کف زدند. من یاد شبی افتادم که بابا از دست مأمورهای دولت سیلی خورده بود. حالا امام داشت به دولت شاهنشاهی سیلی می زد و مردم دست می‌زدند. همه از سیلی خوردن دولت خوش‌حال بودند. من به بابا نگاه کردم. بابا در اقیانوس امام غرق شده بود.

 

CAPTCHA Image